شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 241 مامانی برای بهداد

1392/6/31 17:09
نویسنده : نانا
353 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهارم ***

523 : چهارشنبه : ساعت نزدیکای 10 بود که داشتم حلقه میزدم ... مثل همیشه بابا داشت باهات بازی میکرد تا طرف من نیای ... اما اومدی و زیر پای من مشغول بازی شدی ... مراقب حرکاتت بودم تا یهو بلند نشی ... یه کم که گذشت یاد گرفتی که از لای پای من رد بشی ... چند باری این کار رو انجام دادی و دوباره نشستی زیر حلقه و مشغول آهنگ گوش دادن شدی ... من و بابا هم یهو حرف زدنمون گل کرد .. همینجور داشتیم حرف میزدیم که یهو یه صدای گــــــــــــرومبی اومد و تو پخش زمین شدی ... اصلا نفهمیدم چی شد ... فقط دیدم دمر افتادی و داری جیغ میزنی !!!!!! .... ینی خدا بهت رحم کرد که با اون سرعتی که حلقه داره مغزت سالم مونده ... دست و پام شل شده بود .. همینجور ولو شدم رو زمین .. بابا بغلت کرد و سرت و مالید و دست و روت رو شست ... منم آب قند لازم شدم !

بازم خداروشکر که به خیر گذشت و سلامتی

524 : پنجشنبه : تولدم مبارک ... بابا رفت اداره ... صبحانت رو دادم ... سرگرم بازی بودی و من دلگیر بودم ... نمیدونم چرا !!! ... قرار بود بابا که اومد با هم بریم کیک بگیریم ... نزدیکای ساعت 7 بود که بابا اومد ... و من همچنان دلم گرفته بود ... بابا برام شمع گرفته بود ... یه چایی خورد و گفت بریم ؟ و من گفتم کجا ؟ طفلی انگار آب یخ ریختن روش ... نشست و گفت مگه کیک نمیخواییم ؟ گفتم : نه ... بچه که نیستم ..بدون کیک هم میشه ... حالا دلم میخوادا دلی دارم خودم رو لوس میکنم !! ... گفت پس بریم بیرون دور بزنیم ... خلاصه که با هزار منت حاضر شدم تا بریم دور بزنیم ... هنوز از خونه دور نشده بودیم که با هم بحثمون شد !!!!!!!!!!!!!!! الکیا .. من یه چی گفتم و بابا عصبانی شد ... برگشتیم خونه !!! یه ربع هم نشد بیرون رفتنمون !!! ... اینبار هم تقصیر من بود ... خدا منو ببخشه !!!

داشتم شام رو اماده میکردم که صدای گریت دراومد ... موقع راه رفتن خوردی زمین و صورتت نمیدونم به چی خورد که زیر چشمت کبود شد !! ... بازم کلی گریه کردی و دلمون رو کباب کردی ... خدا به خیر کرد این بار رو هم ...

* دلیل دلگرفتگی امروزم رو میخوام بهت بگم .... من 3 تا خواهر دارم و 2 تا برادر بعلاوه ی همسرانشون ... 8 تا خواهر زاده و برادر زاده ... توی ایام سال برای تک تکشون مسیج تبریک میدم ... حالا تولد باشه یا سالگرد ازدواجشون ... امروز خیلی منتظر بودم که یک نفر بهم تبریک بگه ... امـــــــــــــــــــــــــــــا ... هیچ خبری نبود ... حتی مسیج تبلیغاتی هم برام نیومد ... !! ... درسته که من این کار رو بدون منت و چشمداشتی انجام میدم ولی توقع این همه بی مهری رو هم نداشتم ... فقط گفتم که بدونی ...

٥٢٥ . جمعه : تا دم دمای غروب مثل همیشه گذشت ... ساعت7 بود که مامان بزرگ زنگ زد و گفت " تولدت مبارک " !!!! ... و وقتی بهش گفتم دیروز بوده کلی خندید که من فکر کردم امروز 21 شهریوره ... دیر بود اما از هیچی بهتر بود !!!! بعد از صحبت با مامان بزرگ بابا پیشنهاد داد تا بریم کیک بگیریم و بریم خونه مامان بزرگ ... منم ذوق زده شدم و رفتیم ... مامان بزرگ هم خیلی خوشحال شد و بهم کادو نقدی هم داد ... خلاصه که یه چایی و کیک و چند تا عکس یادگاری شد تولد امسال من با یک روز تاخیر ...

526 . شنبه : بابا بعد از اینکه از اداره اومد گفت میخواد بره شمال .. ولی نرفت ... من که از این رفتن گفتنا و نرفتناش کلافه شدم ... قرار شد فردا اول صبح بره !

امروز بابا برات دو تا دفتر نقاشی خرید ... راستش جرآت نمیکنم دستت مداد رنگی بدم ... باید برم مداد شمعی بگیرم ...

527 . یکشنبه : قرار بود بابا صبح زود بره شمال .. ساعت 8 بیدار شدم و دیدم بابا نرفته !!!!!! کلی ذوقیدم تو دلم و دوباره خوابیدم .. بابا که بیدار شد اینقدر سنگین باهام تا کرد که بالاخره لب باز کردم و گفتم اگه بخاطر من نرفتی اشتباه کردی !!! بعدش از لابلای حرفاش فهمیدم که خواب مونده بود !!!!!!!!!!!!!!

ساعت 2 بود که همراه خاله و مامان بزرگ رفتیم دیدن دخترعموم که نینی بدنیا آورده ... اونجا چند تا نینی دیگه هم بود... یه 2 ماهه .. یه 8 ماهه ... یه 11 ساله ... تو هم با  اون 11 ساله بیشتر جور بودی و باهاش توپ بازی میکردی !!! البته به جز یکساعت اول که تو بغل من بودی !!!!!!!! ساعت 5 بود و ما هنوز گرم حرف زدن بودیم .. تو خوابت گرفته بود  و همونجا یه نیم ساعتی خوابیدی و بعدش اومدیم خونه ... تو راه خوابالو بودیم ولی تا رسیدیم خونه سرحال شدی و دیگه نخوابیدی ...

فردا تولد باباست و من تو دلم کلی برنامه ریختم ...

٥٢٨ . دوشنبه : ساعت 5 بابا بیدار شد و آروم آروم آماده شد تا بره .. من با اینکه بیدار بودم خودم رو زدم به خواب ... دستش رو گذاشت رو شونم و صدام کرد و خدافظی کرد  و رفت ... منم مثل همیشه اشکام روون شد !! تا ساعت 7 بیدار بودم ... منتظر بودم تا بابا اس بده که سوار ماشین شده ولی نداد !!!!! ... ساعت 12 بود که تازه بیدار شده بودیم ... گوشی خونه زنگ خورد و من جواب ندادم ... بابا بود ... ساعت حدود 3 بود که دوباره زنگ زد تا بگه رسیده ... خیلی سرد باهاش حرف زدم و بعدش هم یه اس پر مایه براش نوشتم !!!!!!! و آخرش هم تولدش رو تبریک گفتم... دیگه تا شب جواب تلفناش رو ندادم ... نزدیکای غروب مامان بزرگ زنگ زد و گفت بیا اینجا تنها هستی ( حالا بماند که چجوری فهمیده بود من تنهام ) ... منم گفتم حوصلم نمیگیره و اونم گفت پس من میام !!!!!!!! دلم میخواست تنها باشم ولی مامان بزرگ اومد ... دایی 2 آوردش ... تو با اناهیتا بازی کردی حسابی ... همش دوویدین دنبال هم ... دایی میخواس بره که انا گریه کرد و خواست بمونه ... موند ... شما دوتا بازی کردید و من شام آماده کردم ... از بس خسته شده بودید هردوتون یه دل سیر غذا خوردید ... بعدش هم مشغول بازی شدید که دایی اومد و انا رو با گریه برد !... با رفتن همبازیت اینقدر پکر شدی که دلم برات کباب شد !!!!!!!!!

* امروز تولد بابا بود ... کادوش رو قبلا براش گرفته بودیم ... یه شلوار لی ... ولی دوست داشتم براش جشن بگیرم ... که نشد ! ... به هر حال ... 35 سالگیش مبارک ...

529 . سه شنبه : دیشب نتونستم بخوابم ... از دیشب گوشیم خاموش بود چون میدونستم بابا حتما بهم اس میده !!! مریضیم گل کرده بود !!!!!!! ... دم صبح روشن کردم و دیدم چندتا اس داده و دوباره خاموشش کردم ... مامان بزرگ تا 3 پیشمون بود و بعدش رفت خونه ... نزدیکای 7 بود که بابا اومد .. مثل همیشه دست پر ... باهم حرفی نزدیم .. شام خوردیم و بعدش من رفتم سراغش ... اونم استقبال کرد ... تنها دلخوریش هم خاموش کردن گوشیم بود ...

بعدش خوب بودیم و بابا کلی از سفرش تعریف کرد .. باور کن من اصلا هیچی نپرسیدم ازش !!

530 . چهارشنبه : بابا رفت اداره .. ظهری بهش زنگ زدم و گفتم زودتر بیا چند روزه ندیدیمت ... اونم ساعت 3 اومد خونه ... اما ... پمپ کولرمون یهو سوخت و تا ساعت 6 بابا دنبال تعمیرکار و اینجور چیزا بود !!!!!!!!

531 . پنجشنبه : سرشبی رفتیم بیرون تا دور بزنیم .. تا نزدیکای پارک رفتیم .. یه کمم نشستی ... تو هم به زوره موبایل و اهنگ گوش دادن یه چند دقیقه ای آروم بودی ... بعدش بابا گفت بریم خونه دایی2 ؟؟ .. منم گفتم بریم ... چند تا بستنی گرفتیم و رفتیم و از اول وارد شدنمون تا وقتی که داشتیم بای بای میکردیم تو و اناهیتا بدو بدو کردید ... این وسطا یه کم هم کشمش و انگور خوردید جهت تقویت ... !!! ... خوشحالم که با بچه ها دوست میشی و بازی میکنی ...

532 . جمعه : یه جمعه ی کسالت بار بدون بابا ... اونم با بوی پـــــــــــــــــــــائیــــــــــــــــــــــــــز

533 . شنبه : بعد از صبحانه رفتیم حمام ... تازگیها حمام کردنت طولانی میشه .. چون دلت میخواد کف بازی کنی ...  بعد از خواب عصرت رفتیم خونه مامان بزرگ ... نشستیم تو حیاط تا بلکم شما یه کم راه رفتن بیرون از خونه رو یاد بگیری ... اما دریغ از یک قدم ... همینجور به بابا التماس میکردی تا بغلت کنه ... آخرش هم چاردست و پا اومدی پیشمون !!! ... منم اوردم تو اتاق و هی بهت گفتم تـــنــــــــبــــــل .. با همین غلظت !!!!! ... این راه نرفتنت باعث شده که ما کمتر بیرون بریم چون واقعا بابایی خسته میشه از بغل کردنت ..

534 . یکشنبه : آخرین روز تابستونه ... هوا هم حسابی پائیزیه ... بابا رفته اداره و منو تو هم مثل همیشه ایم ...

خداروشکر شهریور خوبی رو گذروندیم ... اما امسال خیلی داره زود میگذره ... خیلی ....

* اینم از اخرین پست شهریوری تابستانی .... خداحافــــــــــــــــــــــــــــــظ تابستان

* این پستمون طولانی شد چون نینی وبلاگ فیلتر شده!!!!!!! منم چیزی برا شکوندنش نداشتم !!! اما الان دارم !!

عاشقـــــــــــــــــــ پسرکمم ...

یکشنبه . امروز 534 روزته :: 17 ماه و 13 روز :: 76 هفته و 2 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان مانی جون
31 شهریور 92 23:26
خدا رو شکر که ایندفعه همه چی به خیر گذشت
تولد همسری هم مبارک
میخوام از این به بعد بی معرفت و خشن باشم
اینجوری بهتره چرا الکی به همه سر بزنم و بعد هم چار تا قلمبه بشنوم!!!!
هر کی دوست داشت بهش سر بزنم بگه هر کی هم دوست نداشت خوب هیچی دیگه


ممنونم دوستم ...

حرفات کاملا درسته .... فقط به ما هم رمز بده توووورووووووخدددددددددددددا
مامان گیسوجون
1 مهر 92 11:13
آخی جانمممممم دردش گرفته بچم
گیسو هم چند باری که یاد گرفته بود بایسته بدجوری افتاد خدا خودش حافظ بچه هاست
نانا جونم تو هم گیر می دی ها خودمونیم
تولدت هم مبارک الهی 120 ساله بشی
ببخش عزیزم شرمنده شدم زودتر نیومدم تبریک بگم می بوستون
خصوصی داری


واقعا خداحافظ همشون باشه با این شیطنتهاشون ...

گیر ندم چی بدم پس خواااااااااهر !!!

سلامت باشی دوستم .. همینقدر که میای و سر میزنی یه دنیا میارزه ... دیر و زود نداره که


بابت خصوصی هم ممنون
مامان گیسوجون
1 مهر 92 11:16
باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
لمس بودنت مبارک


ممنونم دوست خوبم ... شاد باشی
لی لی
1 مهر 92 11:44
چقد بد وقتی از یه چیزی ناراحتیم هر چقدر هم سعی کنیم آخرش هم یه چیزی از دهن ادم میپره بیرون که کار خودشو میکنه و همسرای بیچاره رو غصه دار میکنه

ای جانم بازم به مامان خانم
بازززززم تولدت مبارک دوستم

تولد آقای خونه هم مبارک
بیچاره چقد اذیتش میکنی
ههههه
تــــنـــــبــــــل

قضیه فیلتر شدن چیه؟


دقیقا زبان سرخ و سر سبز !!!!

ممنونم عزیزم ...
زنی که شوووورشو اذیت نکنه که ززززززززن نیست !!!

فیلتر شدن رو نمیدونم والا ... یه مدت فقط با فیلترشکن میشد بیام نینی وبلاگ !! الان درست شده ظاهرا
رعنا
1 مهر 92 17:15
نارینه جون ببخش میام وبلاگتو میخونمش خیلی زیبا مینویسی

خیلی

عزیزم تولدت مبارک همیشه خانواده سه نفریتون شاد وسلامت باشه


ممنونم رعنا جونم ... خیلی خوشحال میشم که خواننده مطالبم هستی ...

ببوس پسرک نازت رو
مامان مانی جون
3 مهر 92 20:12
میگم گل فروشی باز کردی!!!!
آخه تازگی ها خیلی برام گل میفرستی
خصوصی


هههههههههههه

شاید یکی باز کنم ... بدرد میخوره ... چند روز پیش یه شاخه رز خریدم 5 تومن !!!!!!!!!!!!!!!
معصومه(مامان آریا)
7 مهر 92 8:59
خدارو شکر که به خیر گذشت منم یه بار همچین بلایی سر آریا با حلقه آوردم ولی آریا زیر چشمش تا یک هفته کبود بود و من سرشار از عذاب وجدان
عزیزم تولداتون هم همبارک هم برای خودت هم برای بابایی بهداد
توی زندگی این کشمکشا زیاده سعی کن صبورانه بگذرونی عزیزم در مورد خواهر و برادراتم بزار به حساب مشغله کاری و فکری که تبریک و فراموش کردن
بهداد عزیز خاله رو ببوس


وااااااااای پس خیلی بخیر گذشته ...

ممنونم عزیزم ... ما که از هیچکس به دل نمیگیریم .. اینم یه کم درددل بود ... همینقدر که هستن و سلامتن برام بدنیا میارزه حالا تبریک هم نگفتن نگفتن ...

پسر گلت رو ببوس