یادداشت 242 مامانی برای بهداد
*** شکوفه ی بهارم ***
اولین پست پاییزی ... سلام پایــــــــــــــــــــــــــــیز
535 . دوشنبه : اولین روز مدرسه هاس ... ساعت 8 بیدار شدم و حسابی بو کشیدم تا بوی ماه مهر و بوی پاییز رو حس کنم ... این روزا یه بوی خاصی داره ... خنکای اول صبح خیلی میچسبه ... بعدش هم دوباره تو رو بغل کردم و خوابیدم ... امروز هم من هم بابا بیحوصله بودیم ... البته بیشتر دلمون غمناک بود ... هردومون هم میگفتیم همینجوری !!! ... فکر کنم بخاطر پاییزه !!! ... اما وجود تو مارو سرحال میاره ... تمام روز در حال راه رفتنی و البته گاهی اینقدر تندتند قدم برمیداری که کله پا میشی و دل من هزار بار ریش میشه برا هربار زمین خوردنت ... گاهی هم از دور تندی میای و خودت رو پرت میکنی تو بغل من و دلبری میکنی ...
اینقدر دلم میخواست بریم یه کم لوازم تحریر نگا کنیم !!!!!!!!! دلم تنگ شده برا دفتر و کتاب
536 . سه شنبه : بعد از صبحانه رفتم سراغ غذا پختن ... تو هم دور و برم بودی و بازی میکردی که خاله3 زنگ زد و گفت بیا بریم خونه مامان ... قرار بود بابا امروز یه کم دیر بیاد ... منم دیدم حوصلمون سر میره تو خونه بمونیم ... 10 دقیقه ای حاضر شدیم و رفتیم ... خاله 3 هنوز راه رفتنت رو ندیده بود ... خوش رو هلاک کرد برا قدم برداشتنت ... تو هم با تعجب نگاهش میکردی و خندت میگرفت !! ... خلاصه که 3تایی نشستیم به حرف زدن و تو هم برا خودت بازی میکردی ... ساعت 3 بود به بابا زنگ زدم و گفتم اومدم اینجا ... حس کردم بابا اداره نیست !!!! برا همین هم دوباره بهش زنگ زدم و گفتم کجااااااااااایی ؟؟؟؟؟؟؟؟ گفت اومدم خونه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! یه کم بخوابم میام دنبالتون ... خاله رفت دنبال دخترش مدرسه و تو خوابیدی ... ساعت حدود 6 بود که بابا اومد ... تو هم 7 بیدار شدی ... شام درست کردم و خوردیم و تو همچنان در حال راه رفتن بودی و حساااااااابی خودت رو هلاک کردی ...
امروز روز خوبی بود ... به جز ترکیدن لب تاب توسط بابایی!!! البته زود برد درستش کرد تا من نکشمش !!
537 . چهارشنبه : واقعا یادم نمیاد چطور گذشت ...
٥٣٨ . پنجشنبه : عصری که بابا اومد رفتیم فروشگاه ... یکساعتی سوار چرخ دستی بودی و با همه ی قفسه ها بای بای میکردی ... بعدش رفتی بغل بابا و کلوچه خوردی ...تا برگردیم خونه ساعت 10 بود و تو هم هلاک بودی ...
٥٣٩ . جمعه : بابا از دیشب گلودرد داره ... برا همین هم امروز کم حرف شده ... تو هم که امروز حسابی بدغذایی کردی ... سرشبی رفتیم خونه خاله 1 ... دوساعتی اونجا بودیم و بعدشم اومدیم خونه ... من و تو کلی توپ بازی کردیم تا بابا یه کم استراحت کنه ...
540 . شنبه : از صبح مثل همیشه بودیم ... یه روز خیلی معمولی .. همون کارای همیشگی .. با این تفاوت که امروز بیشتر از روزای دیگه اومدی و چسبیدی به پای من ... پام رو هل میدادی تا برم ... بعدش خودت جلوتر از من میرفتی مثلا تو اتاق و با نگاهت میخواستی که من پشت سرت بیام !!!!!!! نمیفهمیدم منظورت چیه ... فکر کنم بازی دلت میخواست ... اما نمیشد ... باید غذا میپختم وگرنه گشنه میموندی ... با زجر غذا پختم و بعدش هم که کارم تموم شد تو خوابت میومد و خوابیدی ... بابا که اومد خیلی سرحال نبود .. تا آخر شب مثل همیشه بودیم و تو ساعت 12 بیهووووووش شدی ..
*این روزا اینقدر راه میری که شب بیهوش میشی !! ... یه وقتایی برا بازیت راه میری ولی یه وقتایی هم یه چی میگیری دستت و دور اتاق دور میزنی !!! خندم میگیره از این کارت ...
٥٤١ . یکشنبه : بعد از صبحانمون تعمیرکار اومد برا یخچال .. این یخچاله حسابی داره اذیتمون میکنه ... تو هم مثل یه مرد تکیه داده بودی به کابینت و کارشون رو نطارت میکردی و من دلم ضعف میرفت واسه ژست گرفتنت ... یکساعتی بودن و بعدش که رفتن من رفتم سراغ تمییز کاری ... بعدش هم بردمت حمام و اومدی ناهارت رو خوردی و لالا کردی ... منم که زودتر از تو بیهوش بودم ... دوساعتی خواب بودی .. من کمتر ... بعدش هم که با انرژی بیدار شدی و فقط راه رفتی .. باور کن من دلغشه میگیرم از اینهمه راه رفتنات !!!!!!!!
* امروز بابا حسابی تو خودش بود .. چند باری ازش پرسیدم چیزی شده و گفت نه ... منم اصرار نکردم و بیشتر سعی کردم تو رو سرگرم کنم تا سراغش نری ... شاید احتیاج به تنهایی و خلوت داره ... امیدوارم چیز مهمی نباشه ... دیر یا زود خودش بهم میگه ...
مثل همیشه د و س ت د ا ر م عشــــــــــــــــــــــــــــقم
یکشنبه . امروز 541 روزته :: ١٧ ماه و 20 روز :: 77 هفته و 2 روز