شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 249 مامانی برای بهداد

1392/8/19 17:37
نویسنده : نانا
358 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهار نارنج من ***

580 . پنجشنبه : دیشب دلم به قدر دنیا گرفته بود ... نمیدونم چرا ... مدام تو جام وول زدم تا تونستم بخوابم ... صبح بابا که رفت اداره .. ما هم مثل همیشه بودیم ... امروز هم تلویزیون رو روشن نکردیم ... بهونش رو نگرفتی ... یه کم توپ بازی و یه کم ماشین بازی کردیم ... بعدش کارتات رو اوردم و تو بهتر از قبل بودی ... چند تا از حیوونا رو با هم تمرین کردیم ... من اسمشون رو گفتم و تو تکرار کردی به زبون خودت ... جوجه : جوجو ... گربه : پیشو ... مرغ : غ ! ... این بازیمون بیشتر از 10 دقیقه هم نشد !! منم کارتها رو گذاشتم پیشت و رفتم و تو باهاشون بازی کردی !! و با خودت حرف میزدی ... بعدش یه کم نقاشی کشیدیم ... من برات چش چش دو ابرو خوندم و کشیدم و تو از خنده غش میکردی .. بعدش هم کل صورتها رو خط خطی کردی ... بابا که اومد کارتهات رو بردی و عکساش رو نشونش میدادی ... امروز غذا خوردنت بهتر بود و منم اعصابم آرومتر !! ... 

* برا شام قرمه سبزی گذاشتم .. اعتراف میکنم که بار اولم بود و الحق خوشمزه هم شد !!!!!!! خودم خندم میگیره وقتی یادم میافته توی این 5 سال قرمه سبزی نپختم !!!!!!!!!!!!!

* امشب یه سری آلبومهامون رو اوردم تا تماشا کنیم ... کلی خاطره برام زنده شد ... آخرش هم به این نتیجه رسیدم که یه سری عکسات رو ببرم چاپ کنم .. انگار زیبایی که آلبوم عکس داره یه چیز دیگست ...

581 . جمعه : بعد از صبحانمون رفتیم سرخاک ... هوا خوب بود و با مترو رفتیم ... اولین بار بود مترو سوار میشدی (البته فکر میکنم !!) ... خوشت اومد ... از صدای تلق و تولوقش خوشت میومد و سرت رو باهاش تکون میدادی .انگار که آهنگ گوش میدادی !!!!!!!! ... نیم ساعتی سرخاک بودیم و تو و بابا کلی قدم زدید ... بعدش اومدیم خونه ... ناهارمون رو گرم کردم و خوردیم ولی تو کلی بازی دراوردی و نخوردی .. بعدش هم خونه رو جارو و طی کشیدم ... تو هم دور و برم بودی ... بعدش هم خوابیدی ... منم خواستم یه چرت بزنم که بابا روم پتو کشید و دوساعتی کنارت خوابیدم !!!!!!!! ... بیدار که شدی کلی بدخلق بودی ... بابا بهت غذا داد و منم یه کم کارام رو کردم ... تا وقت شام که یه کم سالاد خوردی فقط و نون !! ... بعدشم که توپ بازی کردی .. چند روزیه شوت زدن رو یاد گرفتی ... و توپ رو شوت میکنی و میگی شوشو ... بعدش کارتات رو اوردم تا بازی کنیم ... اما وقتی ازت میپرسیدم بهداد این چیه ؟ چیزی نمیگفتی !! انگار اسماشون یادت رفته بود !! ... بعدش که من میگفتم اسمش رو تکرار میکردی ... شایدم زوده برا این مدلی سوال و جواب کردن !! 

* امروز موقع بیرون رفتن بدون گریه لباسات رو پوشیدی .. من و بابا هم اماده بودیم که متوجه شدم پوشکت رو کثیف کردی !!!!!!!!!! خندم گرفته بود که یه بارم که بدون دردسر لباس پوشیدی ایجوری شد !! ... مجبور شدم لباس خودم و تو رو دربیارم تا بشورمت .... با تشکر !!

582 . شنبه : بابا که رفت اداره .. دیشب رو خوب نخوابیدی .. چند باری بیدار شدی و آب خوردی و خوابیدی ... تا ساعت 11 خواب بودی ولی وقتی بیدار شدی انگار هنوز کسل بودی ... شاید بخاطر لخت خوابیدنته .. نمیذاری چیزی روت بکشم و زودی پتوت رو پس میزنی ... صبحانت رو خوردی و من ناهار پختم و بازی کردیم .. امروز هم تلویزیون ندیدی ... چند باری دنبال کنترلها گشتی ولی وقتی پیداشون نکردی بیخیال شدی و اومدی با توپات سرگرم شدی ... بابا زنگ زد و گفت : میشه فردا بریم شمال ؟ و من گفتم : نه چون کار دارم ... مهمترین کارم هم حمام کردن تو بود ... عصری 3 ساعت خوابیدی ... بابا که اومد اخماش افتاده بود !! ... همین یه کلام حرف من ناراحتش کرده بود ... باهام حرف نمیزد و سرسنگین بود ... گفتم از حرف من ناراحتی ؟ گفت نه ... ولی مطمئنم بخاطر حرف من بوده ... سر همین اعصابم حسابی خط خطی شد ...

583 . یکشنبه : اولین روز 20 ماهگیت مبارک ... انشالله 20 سالگیت رو ببینم مــــــــــــــــادر

صبح بعد از صبحانه بردمت حمام .... کلی اب بازی کردیم و خندیدیم ... بعدش من رفتم سراغ ناهار و تو و بابا تلویزیون تماشا کردید ... ینی هرچی من تلاش میکنم که تلویزیون روشن نکنم بابات به باد میده .. تو هم که میخکوب میشی جلو تی وی ... بابا باهام حرف نمیزنه !!!!!!!!! ... دلم میخواد کلم رو بکوبم تو دیوار رو راحت بشم از این اخلاقش ... ناهارت رو دادم و ساعت 4 بود که خوابیدی ... قبل از خواب بابا گفت : شما که نمییاین شمال !!! ( نمیدونم چرا همچین برداشتی کرده بود !!! ) منم گفتم : نـــــمــــیــــــــــدونم ( به همین غلظت ) ... تو که خوابیدی بابا هم لباس پوشید و رفت بیرون ...

مغزم داره میترکه بخدا ... من که میدونم تا اخر شب نظرش عوض میشه و من باید عجله ای ساک ببندم ... تا ببینیم چی پیش میاد ...

خدایا به من صبر بیشتری بده ... لطفا !

* امسال دومین ماه محرمی هست که میگذرونی ... امیدوارم صاحب این ماه پشت و پناهت باشه همیشه ...

عاشقانه دوستت دارم پسرکم

یکشنبه . امروز 583 روزته :: 19 ماه و 1 روز :: 83 هفته و 2 روز 

یه کم از کارات:

 * شبها معمولا راحت میخوابی و دمدمای صبح یکبار برای شیر خوردن بیدار میشی ...البته اگر درد دندون نداشته باشی ....

 * در طول شب چند باری من رو چک میکنی که کنارت باشم ... یا بیدار میشی و منو نگاه میکنی یا با پات منو پیدا میکنی !! و وقتی مطمئن میشی هستم میخوابی !!

* وقتایی که پنگول یا پورنگ میده یکی از کوسنها رو میذاری رو زمین و میشینی روش !! ... برا خودت صندلی درست میکنی ... عاشقه سلطان هستی و از من میخوای تا اسمش رو بگم و تو ذوق کنی !!!!

* هنوز هم حرف مفهومی به زبون نمیاری ... مدام در حال حرف زدن با خودتی ولی مفهوم نیست .... البته گاهی وقتا کلمات رو بعد از من میگی ... نه خود کلمه رو .. اواش رو ...

* تازگیها وقتی یه کاری یا یه چیزی ازم بخوای و برات انجام ندم عقب عقب راه میری و خودت رو میندازی زمین و جیغ میزنی و منو دعوا میکنی ... نمیدونم اینجور وقتا باهات چکار کنم !!!!!!!

* به شدت از دست و رو شستن و شونه کشیدن فرار میکنی !!!!!!!!!!! و البته از تعویض پوشک !!!!!!!!!!!

* بعد از خوردن غذا یا میوه یا هر چیزی  وقتی بشقابت خالی میشه دستات رو میبری بالا و منتظر میمونی تا مامان بگه "الهی شکر " ... بعد برا خودت دست میزنی .. این کار رو از بابابزرگ یاد گرفتی

* یه عالمه در بطری داری !!!!!!!!!!!!!!ولی بازم همونی رو که روی بطری دوغه میخوای !!!!!!!!

 * امکان نداره کیف منو ببینی ازش بگذری ... تازه یاد گرفتی که زیپش رو هم باز کنی .. واویلا !

* این روزا بیشتر دوست داری اسم اشیا رو بدونی ... میری و انگشت اشارت رو میذاری رو هر چیز تا من اسمش رو بگم .. خودت هم گاهی وقتا بعد از من تکرار میکنی ...

* از نقاشی کشیدن خوشت اومده ... من چش چش میکشم و بعد تو خط خطیشون میکنی ... ولی چون مداد رو میگیری و راه میافتی خیلی نقاشی نمیکشیم و زود تمومش میکنیم !!!

* خیلی دلم میخواد با همدیگه بازیهای مفید انجام بدیم ... ولی نمیدونم چرا نمیشه ... خیلی حوصله به خرج نمیدم ... تو هم همراهی نمیکنی و علاقه نشون نمیدی ... برا همین هم من همش عذاب وجدان دارم !!!!!!!!!

فعلا چیز دیگه ای یادم نمیاد ...

چند تا عکس

 بهداد با لباس باباش

ماشالله

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان مانی جون
21 آبان 92 10:51
ای جونم جوجو گفتنش ینی تا به حال قورمه سبزی درست نکردیییییییییی!!!! واقعا که خوبه شوشو طلاقت نداده "خدا رحمت کنه پدر و خواهر عزیزتو" مانی هم موقع بیرون رفتن ناز میکنه و واسه لباس پوشیدن خیلی اذیت میشم ای بابا اینقدا هم که سخت میگیری خوب نیست دیگه یهو TV رو شوت کن بیرون وقتی تنهایین اشکال نداره اما آقایون بین ما و TV خوب معلومه که کدوم رو انتخاب میکنن برو بابا یه هوایی عوض کن و شوشو هم دیداری با خانواده تازه کنه دیگه اینجوری لازم نیست سرتم بکوبی تو دیوار و دیوار رو خراب کنی ای جون عکس قیافتو بخورم ناناز اون کارش که عقب عقب میره و رو دوست دارم وای پچــــــــلونـــــــــــــــــــش با همین غلظت
نانا
پاسخ
وا .. مگه قرمه سبزی غذای مهمیه !!!!!!!!!!! هههههههه زنده باشی عزیزم .. خدا رفتگان شما رو هم مورد رحمت قرار بده در مورد تی وی که همه ی تلاشم به باد رفته تا الان !!!!!!! رفتیم و اومدیم ولی هیچی از مسافرت نفهمیدم ... هوامون هم بدتر شد که بهتر نشد !!! اینم یه جورشه دیگه فداتــــــــــــــــــــ شم
مامان گیسو جون
26 آبان 92 15:13
خوش بگذره
نانا
پاسخ
ممنون
سمانه مامان پارسا جون
26 آبان 92 19:27
بهتون خوش بگذره نارینه جون
نانا
پاسخ
ممنونم دوستم
سمانه مامان پارسا جون
26 آبان 92 19:27
چقدر بزرگ شده گل پسری هزار ماشاالله
نانا
پاسخ
ممنونم خاله جونش
مامان گیسو جون
29 آبان 92 17:14
من اینجا یه نظر دیگه داشتم که چرا پس نیست ؟
نانا
پاسخ
من همشو تایید کردم ... حالا میخوای یه نظر دیگه بده !؟