شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 248 مامانی برای بهداد

1392/8/15 23:59
نویسنده : نانا
299 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهارم ***

573 . پنجشنبه : فکر کنم مثل همیشه بودیم !!!!!!!!! مامانم رفته شمال ...

٥٧٤ . جمعه : بابا که رفت اداره .. ما هم تا 12 خواب بودیم .. هوا حسابی ابری بود و خواب میچسبید ... صبحانت رو دادم ... ناهار هم داشتی .. بعد از صبحانه توپات رو اوردی و با هم توپ بازی کردیم ... ناهارت رو دادم و تو سرگرم بودی و من فیلم تماشا میکردم ... بعدش هم خوابیدی ... بابا که اومد هنوز خواب بودی .. من و بابا رفتیم تو اتاق کوچیکه و چای خوردیم و حرف زدیم .. ساعت 7 بیدار شدی و یه کم کیک خوردی .. بابا گفت بریم بیرون ... رفتیم خونه مامان بزرگ ...  برام انار دون کرده بود و گذاشته بود تو یخچال و سفارش کرده بود برم بردارم ... خونه ی پدری بدون پدر و مادر هیچ صفایی نداره !! ... بخاریها رو روشن کردم تا خونه گرم بشه ... لباسای گرم تو رو هم از تنت در نیاوردم چون خیلی سرد بود تو خونه ... بابا رفت برامون شام گرفت ... پیتزای داغ ... البته تا من تو رو سیر کنم و خودم بخورم دیگه سرد شده بود ... ولی همونم میچسبید ... ساعت 10 بود که از اونجا زدیم بیرون و اومدیم خونه ...

ساعت 12 بود که خاموشی زدیم تا بخوابیم ... بابا که فورا بیهوش شد ... تو هم یه چراغ قوه کوچولو پیدا کرده بودی و داشتی با خودت حال میکردی !!!!!!!!!!!!! منم از دست کارایی که با چراغ قوه میکردی میخندیدم ...

575 . شنبه : هوا بارونیه و من از وقتی بیدار شدم مدام میرم پشت پنجره و از دیدن بارون لذت میبرم ... صبحانت رو دادم و رفتیم بازار و النگو خریدیم !!!!!!!!!!!!!!!!!! به همین راحتی !!!!! مبارکم باشه ... تو هم کلی توی پاساژ دور دور کردی ... بیرون هم تمام مدت بارون میبارید ... تو هم اولین بار بود که زیر بارون راه میرفتی ... برات خیلی هم جالب و جدید نبود !!! ... خیلی تو بازار نموندیم و اومدیم خونه ... ناهار خوردیم و تو خوابیدی ... بابا جایی کار داشت و رفت و بعد اس داد که کارش طول میکشه و یه کم دیر میاد ... منم که بیکار بودم کنارت خوابیدم ... بابا که اومد بیدار شدم ولی تو همچنان خواب بودی ... ساعت 8 بیدار شدی ... سه ساعت خوابیدی !!!! ... یه شام مفصل خوردی و تا ساعت 1:30 بیدار بودی و بدو بدو کردی !!!!!!!!! البته بابا 12 خوابید

امشب خیلی سخت خوابم برد ... موقع خوابیدن یهو یاد بابام افتادم ... و اشکام سرازیر شد ... آخه نزدیک محرمه ... دلم برای نوحه خوندناش تنگ تنگه ...

٥٧٦ . یکشنبه : بابا که رفت اداره ... دیشب هم بارون بارید و هوا حسابی دلچسبه ... صبحانت رو دادم و رفتم سراغ ناهار پختن ... من تو آشپزخونه بودم و تو هم گاهی بهم سر میزدی !!!! ... تمام اسباب بازیهای توی سبدت رو پخش کرده بودی وسط اتاق و باهاشون سرگرم بودی ... به همین کارت هم راضیم ... دلم میخواد با خودت سرگرم بشی و کمتر سراغ من بیای ... تا کارام تموم بشه ساعت  2 بود ... یه کم با هم میوه خوردیم و اسباب بازیهات رو جمع کردیم ... بعدش هم توپ بازی کردیم ... ناهارت رو خوردی و خوابیدی ... ساعت 6 بود که بیدار شدی ... بابا هم رسید و با هم چای و کلوچه خوردیم ... و درباره مسافرت شمال حرف زدیم ... چقدر هم مسافرت توی این فصل بده ... هوای سرد و بارونی و غیر قابل پیش بینی !!!!!!!! ولی بابا بازم اصرار داره برای عاشورا شمال باشیم ... و من از همین الان غصه دارم !!!!!!!

577 . دوشنبه : بعد از صبحانه رفتیم بیرون تا دور بزنیم ... قدم زنان رفتیم خونه مامان بزرگ ... بیشتر مسیر رو خودت راه اومدی و حسابی روی برگای پاییزی راه رفتی و از صداشون خندت میگرفت ... مامان بزرگ نبود ... یه سر رفتیم تا سر بازار و برگشتیم خونه ... بعد از خواب عصرت برات کاغذ و مداد آوردم تا یه کم نقاشی کنیم ... بهتر از بار قبل بودی و تونستی یه کم خط خطی کنی ... اما زودی ازش خسته شدی و کاغذارو پخش و پلا کردی و رفتی سراغ در قوطیهات !!!!!!!!

578 . سه شنبه : اوله محرمه و خدا قبول کنه روزه ام ... بماند که بعد از اذان صبح بیدار شدم و نتونستم یه لیوان آب هم بخورم .. دیشب هم فقط سالاد خوردم و حالا سرم درد میکنه ... بابا که ادارست و تو هم برای صبحانه خوردن کلی بازی دراوردی ... آخرش هم یه تی تاپ شد صبحانت و تمام ... ناهار هم نخوردی ... نمیدونم چرا امروز فقط میخوای بغل باشی ... انگار تنت کوفته بود ... ناهار نخوردی و فقط یه کم میوه خوردی ... ساعت 3 هم خوابیدی ( زودتر از همیشه !!) ... منم کنارت خوابیدم ... ولی با صدای تبل و سنج بچه های تو کوچه بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد ... ساعت 5 بیدار شدی و برات غذا داغ کردم و خوردی ... اینقدر سرگرم تو شده بودم که یادم رفت افطار کنم !!!!!!! ساعت 6 بود که یه چایی و بیسکوییت خوردم و شد افطارم ... بعدش هم کاغذ و مداد آوردیم و با هم نقاشی کردیم ... 5 دقیقه !!!!!!! ... بابا رفته بیمارستان ملاقات داییش و دیرتر میاد ... رفتیم سراغ کتابات ... چند تا کتاب جدید برات گرفتم که درباره رفتارهای بچه هاست ... شعرهای 2 بیتی داره و عکسای خوشگلی داره ولی بهشون علاقه ای نداری و همون کتابای قدیمیت رو بیشتر دوست داری ... اونم نه برای خوندن .. فقط برای ورق زدن !!!! و اگر حوصله داشته باشی عکساش رو نشون میدی تا مامان اسم شخصیتهاش رو بگه !!!!!!!!!!!!

بابا که اومد ساعت 9 بود ... برات چند تا لباس خونه ای گرفته بود و تو با اونا سرگرم شدی و منم شام اماده کردم ... بعدش هم شام خوردیم و حرف زدیم ...

* امروز از صبح تلویزیون روشن نکردیم ... خیلی وابسته به تلویزیون شدی ... و من دوست ندارم ... از صبح بهانش رو نگرفتی اما همش دور و ور من بودی !!! ... بابا که اومد خواست اخبار گوش بده و تلویزیون روشن کرد ... و البته کلی تعجب کرد وقتی بهش گفتم امروز خاموش بوده !!!!!!!

٥٧٩ . چهارشنبه : بعد از صبحانه یه کم کار داشتم که انجام دادیم و رفتیم خونه مامان بزرگ ... امروز هم بیشتر مسیر رو راه اومدی ... ناهار اونجا بودیم و بعدش اومدیم خونه ... ساعت 4 بود که من و تو خوابیدیم ... خیلی چسبید !!! ... بیدار شدیم و تو یه کلوچه خوردی و رفتیم فروشگاه ... برات چند تا ظرف غذاخوری گرفتم و یه کم خرده ریز ... اومدیم خونه ... شامت رو نخوردی ... احتمالا برای دندوناته که بازم بد غذا شدی ...

امروز هم از صبح تلویزیون روشن نبود ... خونه مامان بزرگ هم اصلا به تلویزیون توجه نکردی .. احتمالا بخاطر آهنگها و رنگ و لعابهاییه که تو تلویزیون ما داره ... !!!!!!! به هر حال که نیت کردم که تلویزیون دیدنت رو کم کنم ... اگه حوصلم بگیره و بتونم چسبیدنات رو تحمل کنم ...

چند وقتیه که بازم حس مامان بد بودن بهم دست داده ... شبا که آروم میخوابی و من تماشات میکنم ناخواسته اشکم در میاد و همش حس میکنم برات کم میذارم ... خدا بخیر کنه ... البته میدونم که بخاطر فکر و خیالای توی سرمه که همه ی انرژیم رو میگیره ...

بخاطر سلامت بودنت روز و شب خداروشکر میکنم ...

دوستت دارم پسرکم

چهارشنبه . امروز 579 روزته :: 18 ماه و ٢٧ روزته :: 82 هفته و 5 روزته

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان مانی جون
16 آبان 92 11:13
مبارکت باشه النگوهات
اصلا کسی هست که با بارون حال نکنه!!!
حواسم هست که خیلی ددری شدین هااا
ای بابا برید مگه چی میشه
خوبه که اتفاقا من شمال رو این فصل میدوستم
تیکهء خونت هم کم شده برو یه کم بهت بندازن
برو که مامان شدن بهداد رو ببینن و حضشو ببرن
ای بابا تو هم که منتظر تقویم قمری هستی که هی روزه بگیری
لباسای بهداد جونم مبارکش باشه
ببوس قندعسلو

مرسی ..
ددری رو راست میگی ... اصلا حوصله خونه موندن ندارم انگار .. بهداد هم بیرون رو دوست داره و بهانه میده دست من

هههههههه تیکه ی خونم !!!! واقعن

مگه بده روزه میگیرم دعاتون میکنم !!
سمانه مامان پارسا جون
16 آبان 92 14:40
قبول یاشه نارینه جون
تو این شبا واسه ما هم دعا کن خانومی
بهداد گلمو ببوس


ممنونم دوستم

محتاج به دعا هستیم
مامی آوید
17 آبان 92 0:55
وایییییییییییی چقدر نوشته بودی و من نخونده بودممممممم...ولی همشونو خوندم!!!!!!!!!!!
خوشم میاد همه ی جزئیات رو مینویسی...یاد نوشته های زویا پیرزاد میفتم که خیلی راحت یه زندگی عادی رو به متن تبدیل میکنه..
بهدادم پسر عزیزم...خوشحالم که واکسن اذیتت نکرد...و بیشتر خوشحالم که دندونای نیشت هم بالاخره دراومد...مبارکت باشه ...
از بابت غذاخوردنت که دل مامان رو شاد میکنی هم خوشحالم
وای از تلویزیون نگاه کردن...آوید منم بدطور معتاد شده..البته به سی دی فیتیله!!!!!!!کلافه مون کرده دیگه

راستی روزه هاتم قبول باشه دوست خوبم....التماس دعااااااااااااا


عزیــــــــــــــــــزم .. خوب سرت شلوغ بود و وقت نداشتی بیای ...الانم که اومدی ممنونم ازت

ممنونم دوستم .. لطف داری شما ..

من دارم کم میکنم تلویزیون دیدنش رو ولی خودم حوصلم بیشتر سر میره تا بهداد !!!!!!

ممنونم ... محتاجیم به دعا

مامان گیسو جون
18 آبان 92 0:39
عزیزم جای مامان خالی نباشه
خدا پدرت رو بیامرزه
ای جانم بهداد جونی تنوع طلبه
لباساش مبارکه الهی به شادی تن کنه
در مورد تلویزیون کار بسیار خوبی کردی
این حس مامان بد بودن رو همه داریم شک نکن
منم خیلی وقتها فکر می کنم براش کم گذاشتم مادریم و هزار جور آرزو داریم براشون
الهی تنشون همیشه سلامت باشه
ببوسش


ممنونم عزیزم .. سلامت باشید
از روزی که تی وی رو کمتر کردم متوجه شدم که خودم بیشتر از بهداد به تی وی وابسته ام !!!!!!!! اول باید خودم رو درست کنم انگار

واقعا هم همینه ... خدا کمکمون کنه تا بتونیم این بچه ها رو به ثمر برسونیم ...
مامی آوید
19 آبان 92 10:01
19ماهگیت مبارک باشه پسر عزیزم...امیدوارم 19ساله و 119 ساله بشی مادر...


ممنونم دوست خوبم ...سلامت باشید همیشه