شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 251 مامانی برای بهداد

1392/9/6 16:58
نویسنده : نانا
260 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهار م ***

593 . چهارشنبه : هوا حسابی ابریه و من دلم ددر میخواد ... اما نمیشه .. از صبح که بیدار شدی سرفه میکنی ناجور و آبریزش داری ... به ناچار تو خونه موندیم ... از عصر بارون باریدن گرفت تا آخر شب ... تو هم خوب بودی و گاهی که بینیت میگرفت سر من دعوا میکردی و داد میکشیدی !!!!! بیچاره من !!!!!

594 . پنجشنبه : بابا که رفت اداره .. ما هم تا لنگ ظهر خواب بودیم ... از ساعت 9 به بعد هر نیم ساعت بیدار شدم و دیدم هوا ابریه و تو هم مست خوابی منم سرمو میکردم زیر پتو و میخوابیدم تا نیم ساعت بعد !!!!!!! صبحانت رو که خوردی من رفتم سراغ ناهار پختن ... برات سوپ گذاشتم تا گلوت نرم بشه و سرفت کم بشه ولی اینقدر بدمزه شد که خودمم نتونستم بخورم چه برسه به تو !!! ... هر چی هم فکر کردم نفهمیدم کجاش ایراد داشت !!!!!! خلاصه که ناهار هم نون خالی خوردی !!!!!! ( البته تو که بدت نمیاد ) ... عصری یک ساعت خوابیدی و با نق بیدار شدی .. چون سرفت گرفته بود ... تا سرحال بشی تو بغلم گرفتمت و دورت دادم ... بعدش یه کم پلو و آب خورش خوردی .. یه کم که چه عرض کنم یه عالم !! ... هوا بارونیه و من دلم پر میزنه برا بیرون رفتن ... بابا که اومد پریدم تو راهرو تا مثلا طی بکشم ... و به هوای طی کشیدن یه هوایی تازه کنم ... بعدش هم شام خوردیم که تو هم خوب خوردی خداروشکر ... بعدش هم که سرگرم ریختن و پاشیدن شدی و من و بابا هم یه کم گپ زدیم و از این چند روز حرف زدیم ... شب زود خوابیدی ..

595 . جمعه : تا دمدمای صبح بارون بارید ... منم هربار که بیدار شدم تا روت رو بپوشونم رفتم پشت پنجره و برگشتم ... خداروشکر که این بارون روح شهر رو تازه میکنه ... ولی نمیدونم چرا دل من گرفتست ... چند وقتیه که همش خوابای قاطی پاطی میبینم و تمام روز فکرم مشغول خوابامه ... بعد از ظهر بابا همراه خاله 1 و شوهرش رفتن ملاقات پدرشوهرخاله (دایی بابا ) ... تا بیاد ساعت از 6 گذشته بود ... سرشب هم مامان بزرگ اومد تا دم در تا منو ببینه ( از وقتی از شمال برگشتیم نرفتیم دیدنش )... میخواست بره خونه دایی 1 چند روزی بمونه ... بعد از اومدن و رفتنش دلم بیشترتر گرفت ... کمردردش و پادردش حسابی اذیتش میکنه و خونه نشینش کرده .. تنهاییش هم که جای خود داره ... امیدوارم خدا بهش صبر و قوت بده ...

تا آخر شب همینجور کسل بودم ...

596 . شنبه : بابا که رفت اداره ...تا 12 خوابیدی ... چند باری بیدار شدی و اومدی کنار من دوباره خوابیدی ... منم از خدا خواسته خوابیدم ... بعد از صبحانت رفتم تا مثلا ناهار بپزم ... ولی اصلا مغزم به هیچ چیز نمیرفت ... یه چیزی که تو بتونی بخوری و بدتر نشی ... خلاصه که یه چی برات سرهم کردم تو هم خوردی ... عصری هم نتونستی خوب بخوابی ... بابا که اومد تو بغلم بودی و داشتم راه میبردمت ... با دیدن بابا یه کم سرحال شدی ... تاآخر شب هم مثل همیشه بودیم ...

* یه بازی جدید یادت دادم تا مثلا با خودت سرگرم بشی ... با درب بطری روی فرش دایره درست میکنیم ... اما این بازی شده بلای جون خودم ... دست منو میگیری و میبری میشونی و در بطری رو میدی دستم تا برات دایره درست کنم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! و با اینکارت منو از همه کارام میندازی ...

597 . یکشنبه : بابا از سر صبح بیدار بود و داشت به کاراش میرسید ... ساعت 10 بود که بیدار شدی و تا دیدی بابا بیدار چشمات گرد شد و بلند شدی ... هوا آفتابیه ... صبحانت رو که خوردی بابا گفت بریم بیرون ... بعد از یک هفته !!! توی خونه بودن من و تو ... لباسات رو با شوق و ذوق پوشیدی و هی دد گفتی ... هوا افتابی بود ولی باد هم میزد ... رفتیم فروشگاه ... چون هم فضاش سرپوشیدست و هم محوطه امنی داره ... کلی دور دور کردیم ... تو و بابا برا خودتون منم برا خودم ...تا بیاییم خونه ساعت 3 بود ... ناهارمون رو گرم کردم و خوردیم ... بعدش هم که تو خوابیدی و منم کنارت و بابا رفت سراغ کارای خودش ... تا ساعت 7:30 لالا بودیم ... برای شامت آبپز گذاشتم .. چون هنوزم تک و توک سرفه میزنی ... خداروشکر شامت رو خوردی و مشغول بازی شدی تا آخر شب

* امروز مامان بزرگ برا باباییت زنگ زد و گفت برات چکمه خریده ... شمال که بودیم میخواست برات دمپایی بخره گفتم دمپایی داری و برات چکمه بخره که حالا خریده

* بیرون رفتن امروز یه کم حالم رو بهتر کرده بود ... فکر کنم داشتم میپوسیدم تو خونه !!!!!!

598 . دوشنبه : بعد از صبحانت بردمت حمام ... اولین باری بود که خودم تنها میبردمت ... همیشه روزایی که بابا خونه بوداین کار رو میکردیم ... من میشستمت و بابا میگرفتت .. اما امروز خودم بردمت .. خیلی هم خوب بود ... البته بابا که اومد اصلا متوجه نشد ...!! ... گفتم معلوم نیست بچم تمییز شده !؟ .. گفت : احساس کردما ولی فکر نمیکردم حمام برده باشیش !!! ...

امروز از وقتی که از خواب بیدار شدی تا آخر شب همش بدو بدو کردی و شیطونی ... خدا به من صبر بده که تازه داره شیطونیهات رو میشه !!!

599 . سه شنبه : ناهارم رو آماده کردم و بعدش رفتیم بیرون ... رفتیم بازار ... تو هم کلی راه رفتی و البته چند باری بخاطر بی دقتی آدم بزرگا خوردی زمین و گریت دراومد ... نمیدونم چرا اینقدر سر به هوا راه میرن بعضی ها ... دستت تو دست بابا بودا ولی بازم میخوردن بهت !!!!!!!! ... اومدیم خونه ساعت 3 بود ... ناهارمون رو خوردیم و تو مشغول بازی شدی و من وسایل شام رو اماده کردم ... تو که خوابیدی من رفتم سراغ اتاق کوچیکه .. کشوها و کمدهامون حسابی به هم ریخته و شلوغ پلوغ بود ... جمواریشون کردم ... یه کم کار تعمیراتی هم داشتم ... چند تا از اسباب بازیهات چسب کاری میخواست یا کتابات ... انجامشون دادم ... بابا هم که کنارت خواب بود ... ساعت از 6 گدشته بود  وشماها هنوز خواب بودید ... بیدار که شدید بابا رفت مثلا نون بگیره و برگرده که دیدم مرغ خریده ... منم یه عالم کار داشتم ... هنوز شام درست نکردم و قرار بود بالای کمدت رو خلوت کنیم و کالسکه و روروئکت رو بذارم تو انباری بالا حمام ... خلاصه که خشمم رو فرو دادم !!!!!!!! و رفتم سر وقت شام .. همزمان مرغارو هم شستم ... شام که آماده شد با بابا رفتیم تو اتاق و کالسکه و وروئکت رو جمع کردیم ... تو هم تا دیدی داریم کالسکت رو میذاریم توی کاورش کلی نق و نوق کردی (بخاطر چرخاش !!! که میخواستی باهاشون بازی کنی ) ... بالای کمدت کلی خلوت شد ... بعد من رفتم سراغ خرد کردن و بسته بندی مرغا و تو هم هی مرغا رو انگشت میکردی !! ... بعدش هم کمکم کردی تا بذارمشون توی فریزر !!! ... با اینکه زحمت دوباره بود برام این کمک کردنت ولی خیلی بهم مزه داد ... هزار بار دستای نازت رو ماچ کردم و ازت تشکر کردم ... بعدش هم شام خوردیم ... و دیگه من ولو بودم .. تمام دست و پام درد میکرد ...  ینی اینقدر لاجون شدم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

* امروز برات دوتا کتاب می می نی و یه مجموعه کتاب " نخودی ها " خریدم که دوستشون داری ... البته بازم برای ورق زدن ... توی هر صفحه عکسای بچه ها رو با انگشتای کوچولوت به من نشون میدی ...

600 . چهارشنبه : ساعت 11 بیدارم کردی ... البته منو نجات دادی از خوابای درهمی که داشتم میدیدم !!!  ... صبحانه رو اماده کردم و دوتایی خوردیم ... رفتم تا طرفارو بشورم و ناهار بپزم که دیدم آب قطع شده ... گفتم حتما زود میاد ... میوت رو خوردی و با هم بازی کردیم ... ساعت شد 2 و هنوزم بی آب بودیم ... مجبور شدم با آب کتری و آب پارچ توی یخچال ناهار بپزم !!!!!!!!!!! ... ناهار اماده شد ولی یه کوه ظرف کثیف و یه خونه ی بدون آب برامون موند !!!!!!!!!!

به بابا زنگ زدم و گفتم بی آب موندیم ... گفت داره میاد خونه ... ساعت 3 بود که داشتی ناهار میخوردی بابا رسید .. چند تا آب معدنی گرفته بود ... یه زنگ به اداره آب زد و گفتن ترکیدی لوله توی منطقه باعث قطعی شده و تا یکساعت دیگه میاد ...  اما کمتر از یه ربع بعد از تماس بابا آب اومد ... واقعا همه ی نعمتهایی که داریم برای زندگیمون ضروریه ... حیف که موقع داشتنشون قدرشون رو نمیدونیم ... بابا که ناهار خورده بود ... منم چند تا لقمه خوردم و تو رو خوابوندم ...

خدا رو شکر دیگه سرفه و آبریزش نداری با وجود اینکه خیلی مراعات کردم برات سرماخوردگیت خیلی طول کشید ولی بالاخره تموم شد .. خداروشکر ...

الانم تو و بابا خوابیدین .. بیدار که بشید قراره بریم خونه مامان بزرگ .. دایی بابا از بیمارستان مرخص شده و رفته اونجا ... میریم دیدنش ...

بعدش هم قراره به مناسبت 600 روزگی شما کیک بگیریم !!!!!!!!!!!!! 600 روزگیت مبارک باشه گل پسرم ...

اگه بدونی چقدر دوستت دارم ... میدونی ؟؟؟

چهارشنبه . امروز 600 روزته :: 19 ماه و 18 روز :: 85 هفته و 5 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

لی لی
6 آذر 92 20:29
خدا رو شکر گل پسرمون خوب شده 600 روزگی اقا هم مبارک باشه
نانا
پاسخ
ممنونم عزیزم سلامت باشید خوشحال شدم بهمون سر زدید
مامان مانی جون
7 آذر 92 14:03
600 روزگیت مبارک گل پسر الهی شکر که حال بهداد جون خوب شده ببوسش
نانا
پاسخ
ممنونم خاله جونش ....
مامان گیسو جون
7 آذر 92 23:52
سلام عزیزمممم اول از هر چیری برای زحمتی که بهت دادم ازت ممنونم یعنی چی درست کردی خودتم نخوردی بارون که می اومد یادت بودم چکمه پسمل طلا مبارکککککک الهی به شادی بپوشه عافیت باشه اولین حموم تنهایی ای جانم عزیزم کتاب هات مبارککککککک خاله جون وای بی آبی خیلی سخته خیلی الهی صد هزار مرتبه شکر که خوب شده عزیز خاله 600 روزگیت مبارک خاله جون الهی 120 ساله بشی عزیزم ببوسش حسابیییییییییییییی
نانا
پاسخ
سلام عزیزم ینی اینقدر بدمزه بود خودم هم نتونستم بخورمش !!!!!!!!! فک کن !!! منم وقتی بارون میاد یاد اون لبخند خوشگلت میافتم دوستم ممنونم خاله جونش ...
لی لی
13 آذر 92 11:40
سلام نانا جونم خوبین همگی؟؟؟؟ دلم برات تنگ شده
نانا
پاسخ
سلام دوست خوبم ... شکر خدا بد نیستیم .. ما هم دلمون تنگتون میشه .. مرسی که سر زدی بهمون
مامان گیسو جون
13 آذر 92 11:51
خصوصی
نانا
پاسخ
ممنونم که وقت گذاشتی برام عزیزم ... عالی بود
مامان مانی جون
13 آذر 92 12:57
ممنون عزیزم میگم تو که راست میگی یکی تو کیک دوست نداری یکی هم من عکس کیکارو واسه شما دوستای تپلم گذاشتم که هر روز کیک میگیرین و میخورین و هی میگین چرا ما چاق میشیم گفتم یه نقشی در وزن کم کردنتون داشته باشم بهداد جون مارو ببوس(حالا اگه عمه اش اینو گفته بود از ....)
نانا
پاسخ
من که واقعا کیک دوست ندارم ... بلکه عااااااااااشقشم !!!!!!!! اینبار که کیک خوردنمون اونم بعد از سه ماه از چشممون در اومد تازه سه کیلو هم وزنم کم شد !!!!!!!!!!! تا دفعه بعد ببینیم چی میشه !