شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 252 مامانی برای بهداد

1392/9/14 23:59
نویسنده : نانا
302 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی نارنجم ***

ادامه ی دیروز : ساعت 6 بیدار شدی و اماده شدیم و رفتیم خونه مامان بزرگ ... نوه دایی بابا هم اونجا بود و تو باهاش حسابی بازی کردی ... بعدش اناهیتا هم اومد و حسابی شلوغکاری کردین ... منم تونستم به خاله کمک کنم .. طفلکی حسابی خسته بود ... مهمونم که همینجور میومد و میرفت ... خلاصه که ما قرار بود زود بلندشیم و بیاییم ولی تا 12 موندیم .. کیک هم نخریدیم !!!!!!!!!!!!!!!! بعدش هم دایی ما رو رسوند خونه و تو هم 1 خوابیدی

601 . پنجشنبه : بعد از صبحانه آماده شدیم تا بریم خونه مامان بزرگ ... خونه خلوت تر شده بود ... تو سرگرم بازی بودی و بابا هم فوتبال تماشا میکرد ... من و مامان بزرگ و خاله 1 هم تو حیاط حلوا درست میکردیم برای خیرات ... وقتی دیدی من تو حیاطم اومدی بیرون ... لباس گرم تنت کردم و شال وکلاه کردی و تو حیاط بازی میکردی ... بعد از یه عصرونه ی توپ ( نون داغ و حلوا تازه ) ساعت 6 بود که اومدیم سمت خونه ... پیاده اومدیم و تو راه یه کیک هم خریدیم ( اگه نمیخریدیم از دلم بیرون نمیرفت ! ) ... شام من که چای و کیک بود و تو و بابا هم حاضری خوردید ...

602 . جمعه : بابا که رفت اداره ... داشتم دست و روت رو میشستم تا صبحانه بخوری که حس کردم تنت گرمه و انگار تب داری ... صبحانت رو هم بی میل خوردی ... و بعدش که من رفتم تو آشپزخونه سراغ کارام دیدم تو همینجور رو زمین دراز کشیدی و انگار بیحالی ... چند باری چکت کردم و دیگه مطمئن شدم که تب داری ... لباسات رو کم کردم و تموم وجودم پر از غصه شد که داری دوباره سرما میخوری ... ناهارم رو درست کردم و اومدم تا باهات بازی کنم ولی بیحالتر از اونی بودی که بازی کنی ... چند لقمه غذا خوردی و خوابیدی ... به بابا اس دادم که بهداد تب داره فکر کنم دوباره سرما خورده ... بابا که اومد خونه تازه بیدار شده بودی و حسابی بدخلق بودی ... همچنان تب داشتی ... دیگه تا اخر شب تبت بالا رفت و از اونجایی که دارو نمیخوری مجبور بودم با پاشویه کنترلش کنم ... تا صبح بیدار بودم ...

603 . شنبه : دیشب صدبار بیدار شدی ... و هربار شیر میخواستی تا بخوابی ... دستت رو که روی تنم میذاشتی انگار یه گوله اتیش بودی ... صبح از وقتی بیدار شدی همینجور بیتابی میکردی و به من یا بابا میچسبیدی ... میلی هم به غذا نداشتی تا عصر که چند تا لقمه پلو خوردی .. اما بعدش که اومدم برات تب سنج بذارم لج کردی و از شدت گریه هر چی خوردی بودی رو بالا اوردی ... تنت اینقدر داغ بود که ترسیده بودم ... از شدت تب کبود شده بودی ... بردیمت دکتر ... تبت 39 بود ... به دکتر گفتم که دارو نمیخوری برا همین هم برات امپول تب بر نوشت تا فوری بزنیم ... تو و بابا توی مطب موندید و من داروها رو گرفتم و اومدم ... نمیگم از موقع آمپول زدنت که تمام تنم یخ بود بخاطر گریه های تو ... اینقدر داغ بودی که با یه لا بلوز و شلوار توی خیابون سرد تنت مثل کوره بود ... دکتر گفت احتمال زیاد ویروسه ! و دستورات لازم رو بهم داد و اومدیم خونه ... تونستی نیم ساعتی بخوابی اما بازم با گریه بیدار شدی ... هنوزم تب داشتی برا همین هم برات شیاف گذاشتم ... حالت بهتر شد و کم کم تبت قطع شد ... از ساعت 10 به بعد سرحال شدی و من یه کم دلم آروم گرفت ... برات سوپ اوردم که نخوردی و یه کم میوه خوردی و بازی کردی ... ساعت 12 هم خوابت برد ...

604 . یکشنبه : تمام شب چکت میکردم که تبت بالا نره ... تا ساعت 6 صبح خوب بودی و تب نداشتی ... بابا داشت آماده میشد بره سرکار .. منم بیدار شدم تا چکت کنم که دیدم بازم داری تو تب میسوزی ... همون موقع بیدار شدی ... مجبور شدم که با کمک بابا و البته به زور برات شیاف بذارم ... بابا باید میرفت اداره ... سرت رو گرم کردم تا اون بره .. یه کم تبت کمتر شده بود و تونستی دوباره بخوابی ... خواب که نه .. فقط چشمات بسته بود و مدام وول میزدی و نق میزدی ... بابا اس داد که دارم برمیگردم خونه ... مرخصی نوشته بود ... ساعت 10 بود که دیگه بیخواب شدی و تنت دوباره داغ شد ... به توصیه عمه دکترت تن شویت کردیم ... اونم با اشک و زاری ... تا 20 دقیقه تبت کم شد و دوباره رفت بالا ... نگران بودم حسابی .. بابا هم بدتر از من ... تو دلم رخت میشستن ... اخه تا حالا سابقه نداشته تبت اینقد بالا بره .. حتی موقع واکسنات ... ساعت 11:30 بود که بردیمت پیش دکترت ... تبت40 بود و دکتر هم خودش ترسیده بود ... دوباره برات آمپول نوشت و همونجا برات زد ... دلم داغون میشه از یادآوری اون صجنه ها ... دکترگفت بهتره آزمایش خون بدید براش ... خیلی دل دل کردم که نریم ولی بابا هم گفت بدیم بهتره ... رفتیم آزمایشگاه نزدیک مطب ... تو هم حسابی بیقرار بودی ... وای خدا ... دل تو دلم نبود ...  شنیده بودم که رگ گرفتن از بچه ها خیلی سخته ... به من گفتن بیرون اتاق باش و تو وبابا و سه تا پرستار تو اتاق بودید و تو مدام گریه میکردی ... طاقت نیاوردم و اومدم پیشت ... اینقدر کار خانوم پرستار عالی بود و راحت برات رگ گرفت که یهو دلم آروم شد ... اومدیم خونه ... تبت کم شده بود ولی هنوز گرم بود بدنت ... یه کم سرحال تر بودی و تونستی غذا بخوری ... البته فقط چند تا لقمه و از دست بابا ... ساعت حدود 4 بود که تبت کم شد و تونستی بخوابی ... ساعت 5 بابا رفت جواب آزمایشت رو بگیره و بعدش ببره به دکتر نشون بده ... منم یه دل سیر گریه کردم و با خدا حرف زدم ... بابا  که اومد خونه حالش گرفته بود و من با دیدنش دلشوره گرفتم ... گفت دکتر با دیدن آزمایشات گفته که عفونت توی خونت بالاست و اگه تبت تا فردا قطع نشه باید بیمارستان بستری بشی ... برات 3 تا پنی سیلین نوشته که اولیش رو باید امشب بزنی حتما ... با گفتن این حرفا انگار آب داغ میریختن رو من ... بهتم برده بود ... این دیگه از کجا پیداش شده ... جلو دهنم و گرفته بود و زار میزدم ... تو خواب بودی ... بابا هم رفت تو اتاق ... واقعا نمیدونستم باید چکار کنم ... خداروشکر تب نداشتی دیگه ولی من دلم شور میزد که نکنه بخاطر آمپول امروز باشه و دوباره تبت برگرده ... بیدار که شدی حالت خوب بود ... یه کم بیسکوییت خوردی و بعدش حاضر شدیم تا بریم امپولت رو بزنیم ... از اینکه داشتیم میرفتیم بیرون خیلی ذوق میکردی ... و من دلم از ذوق کردنات داغون میشد و اشکم سرازیر ... بابا هم که بدتر از من ... بماند که چند تا درمانگاه سر زدیم و هیچکدوم حاضر نشدن آمپولت رو بزنن !!!!!!!!! و آخر مجبور شدیم بریم مطب دکتر و اون هم با هزار منت حاضر شد آمپولت رو بزنه ... تو هم از وقتی دیدی داریم میریم تو مطب گریه رو شروع کرده بودی ... به زور تستت کردن ... خداروشکر که علائمی ندادی و آمادت کردیم برای آمپول زدن ... تمم مدتی که رو تخت خابیدی تا آمپولت تموم بشه من و تو با هم گریه میکردیم ... بعدش هم گردن بابا رو سفت چسبیده بودی و هق هق میکردی ... اومدیم خونه و تو سرگرم تلویزیون شدی ... تب نداری ولی من هنوزم نگرانم ... وقت شام یه کم غذا خوردی و منم تونستم بعد از دوروز چند تا لقمه غذا بخورم ... دیگه سرحال بودی و من با دیدن خنده هات شاد میشدم ... ساعت 12 بود که خوابت گرفت و خوابیدی ... تا 2 بیدار بودم و چکت میکردم ... خداروشکر خبری از تب نیست و تونستی بعد از دوشب بیداری راحت بخوابی ...

* دکتر گفت : بالا بودن عفونتت بخاطر اینه که دیدن مریض رفتید ... نمیدونم چقدر درست باشه ولی احتمالش زیاده ... چون تو اون دوروز که خونه مامان بزرگ میرفتیم بابایی به داییش کمک میکرد که جابجا بشه یا مثلا راه بره و تو هم که همش به بابا چسبیده بودی ... نمیدونم والا ..خدا همه ی مریضا رو شفا بده انشالله

605 . دوشنبه : ساعت 10 بیدار باش دادی ... گرسنت بود ... بابا برات نون تازه گرفت و با نیمرو خوردی ... خوشحالم که خوبی ولی ته دلم نگرانم هنوز ... تا غروب مثل همیشه بودیم ... هزار بار خداروشکر کردم که هنوزم صدامون رو میشنوه ... بعد از خواب عصرت میخواستیم بریم درمانگاه تا امپولت رو بزنیم ... اما راضی نمیشدی لباسات رو تنت کنم .. انگار میدونستی ددر رفتنای این روزا همراه با درده برات ... با همون لباسای خونه بردیمت ... و بازم همون صحنه های دلخراش رو باید میدیدیم و تحمل میکردیم ... امشب بیشتر از روزای دیگه گریه کردی ... الهی مامان فدای تحملت بشه که داشتی چهارمین امپولت تو این سه روز رو میخوردی ... تا خونه رسیدیم رفتی سراغ بازی و توپات رو پخش و پلا کردی و سرگرم بازی شدی ... من و بابا هم درباره نظریه ی دکتر حرف میزدیم ... امشب هم راحت خوابیدی و منم تونستم یه دل سیر بخوابم ...

* آخر شب که داشتم عوضت میکردم دیدم پات کبود شده .. انگار امپولت رو خوب نزده بود برات ...

606 . سه شنبه : بابا رفت اداره .. ما هم ساعت 10:30 بیدار شدیم ... صبحانت رو خوردی و من رفتم سراغ غذا و تو هم همون دور و بر بودی ... بعدش زنگ زدم و با دکترت مشورت کردم بخاطر پات و دکتر گفت امپول سومش رو امروز نزن و فردا بیار پیش خودم ... خیلی دلم میخواست بگه که دیگه نزنیم امپولت رو ولی دکتر گفت بزن تا عفونت کامل برطرف بشه ... عصری زودتر از همیشه خوابیدی و ساعت 4 بیدار شدی ... یه کم غذا خوردی و با هم بازی کردیم ... بابا زنگ زد و گفت از راه اداره میره خونه مامان بزرگ تا خبر داییش رو بگیره ... ساعت 8 بود که اومد خونه و مستقیم رفت توی حمام ... همه ی لباساشم ریخیتم تو ماشین لباسشویی و یه اسپند غلیط هم دود کردیم ... !!!!!!!!!!!! فکر کنم کافی بوده باشه !!!!!!!!!! 

ظهر با مامان بزرگ حرف زده بودم .. این چند روز بهم زنگ زده بود که چرا نمیایید اینوری ؟ و من نگفته بودم تو مریضی ... امروز که بهش گفتم کلی ناراحت شد و البته دلداریم داد که انشالله رفع میشه و تو تنش نمیمونه ... بابا هم که از حمام اومد کلی صحبت کردیم ... شرایط داییش خوب نیست و من بیشتر نگران آدمهای دور و برش هستم که هر لحظه باهاش در تماسن ... خدا به خیر بگذرونه انشالله

607 . چهارشنبه : بعد از صبحانت با هم رفتیم حمام ... بعد از یه هفته حسابی بهمون چسبید ... سرگرمی جدیدت توی حمام اینه که آب توی لگن رو با کاسه خالی میکنی !!!!! خیلی هم اصرار داری به این کار !! ... بعدشم که تا عصر مثل همیشه بودیم ... هوا خیلی سرد شده ... و من دودلم برای دکتر بردنت ... ساعت 6 بود که شال و کلاه کردیم و رفتیم سمت مطب ... با دیدن در مطب شروع کردی به لب ورچیدن و بغض کردن ... با دیدن منشی که اشکت هم دراومد ... و با دیدن دکتر دوباره بغض کردی .. یه جوری مظلوم شده بودی و بغض داشتی که دکتر هم دلش کباب شد و گفت : بهداد همیشه همینجوری گریه میکنه !!!؟؟ مظلوم ؟؟ ... دکتر از وضعت راضیه ... برات آز هم نوشته که یکشنبه بریم ... آخر کار هم آمپولت رو برات زد که حسابی گریه کردی ... سه تا پنی سیلین شوخی نیست که ... ادم بزرگش آب میشه چه برسه به تو نی نی کوچولو ... تا خونه همینجور بغض داشتی و بابا رو محکم بغل کرده بودی ... خدا کنه آزمایشت هم خوب باشه تا خیالم راحت بشه ...

توی تمام لحظه های زندگیم به خدا توکل کردم ... الانم فقط میگم توکل برخدا ..

608 . پنجشنبه : از دیشب هوا بارونیه ... بابا که رفت اداره ما هم تا ساعت 1 خواب بودیم ... هوا ابری بود و خونمون تاریک و خواب موندیم !!!!!!!! ... تو ساعت 10 بیدار شدی یه کم آب خوردی و بعدش کنارم دراز کشیدی و دوباره خوابیدی ... صبحانت رو اوردم و خوردی ... و مشغول بازی و شیطنت شدی و من با دیدن شیطونیهات هزار بار خداروشکر میکردم ... واقعا توی اون روزای مریضیت دلم میخواست فقط بلند بشی و راه بری که توانش رو نداشتی ... ناهارت رو هم خوردی ... اینقدر دلم بیرون میخواست که دائم پشت پنجره بودم ... ١٠ بار هم به بابا زنگ زدم و گفتم زود بیا حوصلمون سر رفته !! ... ساعت 5 بود که شیر خوردی ولی نخوابیدی ... حق داشتی خوب تا یک خواب بودی و الان خوابت نمیاد ... بابا که اومد کلی ذوق کردی ... برات لباس هندونه ای خریده بود ... ساعت 7 خوابیدی تا 8 و بعدش هم به ادامه شیطونیت رسیدی ... جالب بود که بابایی هم فکرش مثل من بود و من دیدم که اشک تو چشماش جمع شده .. و وقتی ازش پرسیدم گفت : اصلا دلم نمیخاد به چند روز قبل برگردم و اون حال بهداد رو ببینم ... نمیدونم چی بگم جز شکــــــــــــــــــــر

امروز که با مامان بزرگ حرف زدم گفت : دایی بابا رو دوباره بردن بیمارستان ... عفونت بدنش بالا بوده و بستریش کردن ... خدایا ... خودت همه ی مریضامون رو شفا بده ...

شب زود خوابت برد ... بابا هم ... هنوزم داره بارون میاد و من از صدای چیک چیکش رو پنجره لذت میبرم ...

همیشه سلامت باش عزیز دلم ..

* از همه ی دوستای خوبم که خوشی و ناخوشی هام همراهم هستن التماس دعا دارم ... برای بهدادم ...

عاشقتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

پنجشنبه . امروز 60٨ روزته :: 19 ماه و 2٦ روزته :: 86 هفته و ٦ روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان گیسو جون
15 آذر 92 14:57
وای نانا جونممممممم الهی من بمیرممممممم به خدا اشک تو چشمم جمع شد 3 تا پنی سیلین به بچه 20 ماهه؟ به خدا همچین از ته دلم اون لحظه هایی که گفتی رو درک کردم مثل اینکه خودمم اونجا بودم به خدا دردم گرفت از یادآوری آمپول پنی سیلین من 100 تا صلولت براش می فرستم که خوب خوب خوب شده باشه ببخش بیشتر نمی تونم چون ختم قرآن هم دارم می ترسم نرسم مدیون بشم شکر خدا که الان خوبه الهی شکر چقدر بهت سخت می گذره این روزها یک ماه پیش که یک هفته درمیون گیسو مریض می شد به خدا خودم بیشتر تو عذاب بودم تا گیسو درکت می کنم اون گریه هاتو که از لای قلب آتیش گرفته ات بیرون می آد
نانا
پاسخ
خدا نکنه عزیز دلم ... خودمم موقع نوشتن این پست کلی گریه کردم ..!خیلی ازت ممنونم دوست خوبم ... همیشه محتاج دعای دوستامم و بودنشون برام دلگرمیه ... انشالله که همه ی بچه ها همیشه سلامت و سالم باشن ... مخصوصا گیسو طلای من ...
مامان گیسو جون
17 آذر 92 17:31
نانا چطوره بهداد جون؟ آزمایشگاه چی گفت ؟
نانا
پاسخ
شکر خدا خوبه ... عفونتش برطرف شده ولی دکتر گفت چون بدنش ضعیف شده بخاطر داروها یه مدت مراعات کن و جاهای شلوغ نبرش که مریض نشه و سرما بخوره
مامان مانی جون
17 آذر 92 17:36
آخی عزیزم بمیرم برات تو رو خدا خیلی مواظبش باش ها الان با این آمپولا خیلی ضعیف شده و خدای نکرده ممکنه زود تر مریضی بگیره خدا رو شکر که حالش بهتره جواب آز دومش چی بود عفونت از بین رفته خیلی نگرانیم ها ببوسش مواظب خودتم باش
نانا
پاسخ
خدا نکنه دوستم ... آره عزیز .. دکتر هم گفت که باید مراقب باشم ... خداروشکر جواب آز دومش هم خوب بود و عفونت رفع شده مرسی که سر زدی بهمون
لی لی
17 آذر 92 18:04
الهـــــــــــــــــــی من بگردم بهداد خاله حتما کلی لاغر شده خدا رو شکر به خیر گذشت و عفونت بدنش تموم شد وااااااااااای تا این نینی گولو بزرگ بشن مامان و بابا ها پیر میشن
نانا
پاسخ
از لاغری نگو که دلم کباب میشه با دیدنش ... یه ذره لپ از دوران نوزادیش مونده بود که همونم آب شد !! واقعا هم خدا بهمون رحم کرد که زود متوجه شدیم و درمان رو شروع کردیم ... مامان باباها پیر نمیشن ... جون به لب میشن مرسی که بهمون سر زدی عزیزم
مامان گیسو جون
19 آذر 92 12:22
الهی شکررررررررر خوش خبر باشی عزیزم
نانا
پاسخ
قربونت عزیزم ... از دعاهای شما دوستای گلمه .. ممنونم ازت