یادداشت 263 مامانی برای بهداد
*** شکوفه ی بهار نارنجم ***
دیروز عصر بابا که اومد برام دوتا شال خوشگل و خوشرنگ گرفته بود .... کلی حالم عوض شد ... نه بخاطر شال ... بخاطر این کار بابا که معمولا انجام نمیده !!!! دستش درد نکنه
674 . یکشنبه : بابا رفته اداره .... طبق معمول صبحانمون رو خوردیم ... نمیدونم چی توی ذهنت میگذره که یهو گیر میدی به لبتاب !!!! البته امروز تقصیر خودم بود ... داشتم یه شعری رو میخوندم که فقط تو لبتاب هست شما هم گیر دادی دیگه .... رفتیم لبتاب روآوردیم و ولو شدیم وسط اتاق ... منم تونستم چندتا کارای بانکیم رو انجام بدم . .. بعد از یکساعت حالا این شما بودی که میخواستی منو از پای لبتاب بلند کنی !!!!! خودت درش رو بستی و با اشاره بهم گفتی بذارم سرجاش .... ساعت از ۲ گذشته بود و ناهار نداشتم ... رفتیم تو آشپزخونه و با هم غذا درست کردیم ... تا غذامون حاضر بشه نزدیک ۴ شد ... برات یه بشقاب کشیدم و تو همش رو خوردی .... از ذوق در پوست خود نمیگنجیدم !!!! .... بعدش هم تا من ظرفات رو بشورم یه کم بازی کردی و بعدش هم لالا .... تا ۶ لالا بودی ... بابا تازه رسیده بود با مرغ ... من رفتم سراغ مرغا و تو تا وقت شامت مشغول بازی بودی .... البته چندباری هم اومدی سراغ من و خواستی به مرغا دست بزنی و زدی ولی چندشت شد و رفتی ... در عوض موقع بسته کردنشون حسابی چلوندی بیچاره هارو !!!! بعدش شامت رو خوب خوردی خداروشکر !!! دیگه همین
۶۷۵ . دوشنبه : از ساعت ۹:۳۰ بالاسرم نشستی ... هی صدام کردی ولی من چشمام رو باز نکردم تا دوباره بخوابی ... بابا هم تو اتاق بود و در اتاق بسته بود ... کنارم دراز کشیده بودی و با انگشتام بازی میکردی ... بیدار شدم و صبحانه رو آماده کردم ... موقع صبحانه خوردن مدام خمیازه میکشیدی !!!! برا ناهارت غذا داشتم ... بابا گفت بریم بیرون ... رفتیم پیاده روی و یه سر هم رفتیم خونه مامان بزرگ ... خودش که نبود ولی من یه سری از کارتن وسایلم رو میخواستم که با بابا رفتیم از انبار برداشتیم و اومدیم خونه ... تو راه هم رفتیم برا آشپزخونه موکت خریدیم ... خونه که رسیدیم کلافه ی خواب بودی ... ناهارت رو داغ کردم و خوردی ... بعدش هم لالا کردی ... بابا هم یه چرت زد و بعدش رفت بیرون ولی من خوابم نبرد .... سه ساعت خوابیدی ... شام رو آماده کردم و خوردیم و من رفتم سراغ کارام ... یکساعتی کار داشتم و بالاخره کابینتهای آشپزخونه تموم شد ... گرسنت بود و هی ممه میگفتی چون شامت رو خوب نخورده بودی .... غذات رو دادم و دیگه جون نداشتم تکون بخورم ....رو مبل نشسته بودم و تو هم با چرخ ترترت اینور و اونور میدوییدی ... اینقدر تندتند میدوییدی که خندم میگرفت... و البته کل خستگیم یه جا در رفت !!! ...
* از نظر من کارای آشپزخونه تمومه .. والی انگار خدا نمیخواد !!!!!!!!! کابینت سینک آب میده !!
۶۷۶ . سه شنبه : بابا رفته اداره ... ساعت ۹:۳۰ اومدی بالاسرم و هی منو صدا کردی ... بهت آب دادم و دراز کشیدم بلکم بخوابی ولی نخوابیدی ... بلند شدم و صبحانت رو دادم که به زور و بی میل خوردی ... دلم بیرون میخواست ... نه ... دلم مهمونی میخواس ... حاضر شدیم و رفتیم خونه خاله ۱ ... وقت ناهار رسیدیم ... شما هم نشستی و کنار بقیه آبگوشت خوردی ... بعدش دیگه مال من نبودی ... برا خودت بازی کردی و یه کم با شوهرخاله و دامادش و خاله بازی کردی ... منم با دخترخاله داشتیم گپ میزدیم ... تا غروب بودیم و ساعت ۵ بود که دیگه کلافه خواب بودی و اومدیم خونه تا راحتتر بخوابی .... شما خوابیدی و من به آشپزخونه رسیدم و وسایل شام رو حاضر کردم .... بعد از سه ساعت خواب حالت حسابی خوب بود ... با بیدار شدنت منم رفتم سراغ شام پختن و بعدش هم شام خوردن ... تا ساعت ۱۲ بازی کردی و البته کلی هم با اعصاب بابا ور رفتی ... مجبورش میکردی بغلت کنه و توی خونه بگردوندت !!!! حالا هیچجور هم پایین نمیاومدی !!!! تو و بابا که خوابیدید من رفتم اتاق کوچیکه .... گفتم تا خوابم بگیره یه کم کشو دراور رو مرتب کنم ... کشوهایی که وقت بیداری شما نمیشه درش رو باز کرد ! !! کارم که تموم شد اومدم بخوابم که یه نگا به ساعت انداختم و کلی تعجب کردم ... ساعت نزدیک ۴ بود !!!!!!!!!
۶۷۷ . چهارشنبه : وقت صبحانه به بابا گفتم دیشب تا ۴ بیدار بودم و کشوهارو تمییز کردم و تازه اون کشویی که تعمیر لازم داشت رو هم تعمیر کردم .... بابا هم گفت چه بی سروصدا کار کردی گه من بیدار نشدم !!!!! قیافم دیدنی بود بعد از این حرف بابا !!!! ... بعد از صبحانه خوردنت ناهارم رو آماده کردم و بعدش رفتیم فروشگاه ... وسایل شوینده میخواستیم ... کلی هم با هم دور دور کردیم ... شما هم امروز گیر این بودی که چرخ رو نگهداری و البته لحظه های آخر میخواستی خودت هولش بدی !!!!!!! تا بیاییم خونه ساعت ۴ گذشته بود ... حسابی گرسنت بود ... یه بسته ماکارونی برداشته بودی و هی به من میگفتی باز کن !!!!! غذا رو داغ کردم و ناهارت رو دادم و خوابیدی ... منم خوابیدم .... بعد از بیدار شدنت خریدارو جابجا کردم و شام پختم ... بعدشم مثل هر شب گذشت ...
۶۷۸ . پنجشنبه : تازه صبحانه خوردنت تموم شده بود که مامان بزرگ زنگ زد و گفت بعد از ناهار با خاله ۳ میان اینجا ... شما هم سمج شده بودی به لب تاب ... برات آوردمش و نشستی به تماشا ... شارژ نداشت و یه ربع بعد خاموش شد و تو کلی با من دعوا کردی و آخرسر رضایت دادی که همون حالت بذاریمش گوشه اتاق !!! والبته هرچند دقیقه میرفتی و دکمش رو میزدی تا شاید روشن بشه !!!!! مامان بزرگ و خاله و دخترحاله ساعت ۳ اومدن .... با دیدن دخترخاله نیشت باز شد .... تمام مدت داشتین با هم بازی میکردین و ماهم گپ میزدیم ... دوساعتی بازی کردی و حسابی خسته شدی ... موقع رفتنشون روسری دخترخاله رو میکشیدی و اعتراض میکردی که نره !!!!! بغلت کردم تا آروم بگیری .... مهمونامون رفتن و تو هم که از وقت خوابت گذشاه بود خوابیدی .... بابا هم اومد و یه چرت خوابید و بعدش هم مثل همیشه بودیم
۶۷۹ . جمعه : بعد از مدتها تونستم ساعت ۱ شب بخوابم ... ساعت ۱۱ صبح بابا بیدارباش داد ... صبحانه خوردیم و بابا زنگ زد برا تعمیرکار تا لوله سینک رو درست کنه .... آشپزخونمون کلی بهم ریخته بود و تعمیرکار هم مشغول بود و تو هم هی تو آشپزخونه سرک میکشیدی ... تا کارش تموم بشه و بره ساعت ۲ بود .... من موندم و تمییزکاری ... این برای سومین باره که تو اینماه کابینت سینک تمییز میشه !!!!! کارم که تموم شد با جنگ و دعوا ناهارت رو دادم و خوابیدی .... سه ساعت ... بعد از شام یه سری از عروسکات رو انداختم لباسشویی و تو هم جلو لباسشویی نشسته بودی و هی غصه میخوردی !!!!! مخصوصا برای ، پوو کوچیکه ، تا وقتی شسته بشن همونجا بودی و بعدش یکی یکی بردیشون و گذاشتی جلو بخاری تا خشک بشن .... مهربون !!!!
** این روزا اینقدر تو فکر کارای موندم هستم که مغزم داره میترکه .... همش هم باید تو همون روز اومدن خانوم پ انجام بشه !!!!!!!!!!!! مدام تو فکرم که اول چکاری رو انجام بدم که تو اذیت نشی !!!! خلم بخدا
** آخر شب متوجه شدم که لوله سینک بازم آب میده !!!!!!!!! دلم میخواد یه جا بندازمش دور !!! فردا که بابا نیست میمونه واسه پس فردا !!!!!!!!
۶۸۰ . شنبه : از صبح مثل همیشه بودیم .. بابا که اومد شاممون هم حاضر بود ... شام خوردیم و من یه سری دیگه از عروسک هات و اسباب بازیهات رو ریختم لباسشویی ... یه سری هاش رو هم بردم توی حمام و با دست شستم ... این مهمترین کار امشبمون بود !!!
۶۸۱ . یکشنبه :سر صبحانه بودیم که خاله ۱ اومد و یکساعتی نشست و رفت .... بعدش بابایی زنگ زد به تعمیرکار ... کابینت سینک رو خالی کردم و تعمیرکار اومد و درستش کرد .. تا بره ساعت از یک گذشته بود ... برای بار چهارم تمییزکاری کردم و وسایل رو چیدم و به بابا هشدار دادم که اگه اینجا رو آب ببره هم من دیگه دستش نمیزنم !!!!!!! ... بابا گفت برای اینکه خستگیت در بره بریم بیرون ... رفتیم سمت بازار ... هوا هم خوب بود ... برا خودم پارچه مانتویی گرفتم ... ناهار هم گرفتیم و اومدیم خونه... ساعت ۴ بود که ناهار خوردی و خوابیدی ... من نمیخواستم بخوابم ولی شما وسط خوابت بیدار شدی و من که خواستم دوباره بخوابونمت کنارت خوابم برد ... البته اینقد خوابای بیخود دیدم که کوفتم شد ... بیدار که شدی یه کم بازی کردی و بعدش شام خوردیم ... عروسکات رو از گوشه و کنار اتاق جمع کردم و چپوندم تو پلاستیک تا اتاق کوچیکه تمییز بشه و دوباره بچینیمشون ... نزدیکای 11 بود که بابا گفت فردا نمیره اداره !!!!! و پیشنهاد داد برا ناهار فردا یه چی بپزم تا بعد از صبحانه بریم گردش !!!!!!!!! و اینجوری شد که من ساعت 12 شب پاشدم ناهار فردا رو تدارک دیدم ... تا کارم تموم بشه ساعت 1 بود .. یه تنی به آب زدم و تو رو خوابوندم و بدو بدو اومدم اینجا ...
*** چند وقته پیش دختر خاله یه انگشتر گرفته بود که من خیلی خوشم اومد ازش ... چند روز بعدش توی یکی از طلافروشیهای بازار همون مدل رو دیدم و به بابا نشون دادم و اونم خوشش اومد ... چند روزی بود که بابا میگفت بریم برات اون انگشتر رو بگیرم ... اونوقتی که بابا پیشنهاد داد طلا گرمی 90 بود ... و من میگفتم باشه میریم حالا ... امروز که رفتیم بازار رفتیم و انگشتر رو دست کردم ولی طلا شده بود گرمی 96 تومن !!!!!!!!!!!!!!!!!! خداییش دلم نیومد بگیرم !!!!!!!!!!!!! ولی الان که فکرش رو میکنم میگم چه کار بدی کردم که دل بابا رو شکوندم و نخریدمش !!!!!!!!!!!!
*** از فروشگاه برات پازل خریده بودم ولی هنوز بازش نکرده بودیم ... امشب رفتی سراغ کمدت و اوردیش تا برات بازش کنم ... بدون این که من بهت یاد بدم خودت دوباره چیدیشون ... آفرین بر تو ..
*** چند روزیه دستت همش توی دهنته ... فکر کنم که دندونای کرسیت میخوان یه حرکتی بزنن و در بیان !!!!!!!!!
عاااااااشقه تک تک لحظه های با تو بودنم ....
یکشنبه . امروز 681 روزته :: 22 ماه و 9 روز :: 97 هفته و 2 روز