شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 262 مامانی برای بهداد

1392/11/19 17:34
نویسنده : نانا
988 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهارم **

667 . یکشنبه : هوا فوق العاده سرد بود و اینو میشد از لپای یخزده بابا که رفته بود نون بگیره فهمید. .... صبحانت رو بیمیل خوردی .... بابا گفت بریم بیرون که من ناهار نداشتن رو بهانه کردم و گفتم نه چون حس سرما رو نداشتم .... تو هم تا اسم بیرون رو شنیدی بدو رفتی و کلاهت رو آوردی و حالا قانع کردن تو دیگه امکان نداشت !!!!! ...لباسات رو پوشوندم تا با بابا برید یه دوری بزنید و من ناهار بپزم ... شماها رفتید و من رفتم برنج پیمانه کنم که دیدم تمام کابینت زیر سینک رو آب برداشته ... ظرفشویی خیلی وقت بود نم میداد و ما هی امروز و فرداش میکردیم ... خلاصه که وسایل کابینت رو خالی کردم و تمییزش کردم ،.. شما که برگشتید من هنوز ناهار هم درس نکرده بودم !!!!!  از وقتی اومدی تو خونه نق و نوقت شروع شد و میدونستم گرسنته ولی هنوز غذام آماده نبود .... از طرفی هم بخاطر وضعیت آشپزخونه کلافه و عصبی بودم و هی سر تو داد زدم ... بابا اومد سراغ کابینت تا ببینه میتونه درستش کنه یا نه و منم مشغول غذا پختن شدم ... چقدر هم بدم میاد از بهم ریختگیه آشپزخونه ...  خداروشکر مشکل کابینت اساسی نبود و حل شد ... غذام رو گذاشتم دم بکشه بردمت حمام ... تا بیاییم بیرون ناهار هم حاضر بود .... سفره انداختم و تو بجای آب بازی شروع کردی به غذا حوردن ... نوش جونت ... وسایل کابینت رو چیدم و ظرفام رو شستم و تو رو خوابوندم ...تا ساعت ۷ خوابیدیم ... بعدش هم مثل هرشب گذشت .... 

۶۶۸ . دوشنبه : بابا اداره بود ماهم کلی حوصلمون سررفت ... یه کم با لب تاب ور رفتیم یه کم توپ بازی ... یه کم تلفن بازی ... یکساعتی هم خوابیدی .... کلا روز کسلی بود 

۶۶۹ . سه شنبه : ساعت ۶ صبح با صدای بابا که داشت درگوشم حرف میزد بیدار شدم ... البته اولش تا مرز سکته پیش رفتم !!!! بابا میگفت پاشو داره برف میاد .... میدونه من عاشق دیدن برفم ... دوتایی رفتیم لب پنجره .... کوچه یه دست سفید بود و برف هم تندتند میبارید ... چنددقیقه ایستادم و بعد گوشه پرده رو زدم کنار و تو جام دراز کشیدم .... چه مزه ای میداد بارش برف رو زیر پتو تماشا کنی ... ساعت ۱۱ بود که با صدای در بیدار شدیم ... بابا با نون بربری تازه .... هنوزم برف میباره ... صبحانمون رو خوردیم و من و تو رفتیم پشت پنجره و برف بازی بچه ها رو تماشا کردیم .... ولی دلم طاقت نداد بیرون نریم ... حاضرشدیم و رفتیم بیرون .... به من که خیلی مزه داد راه رفتن تو برف ... هرچند چیزی ازش نمونده بود .... رفتیم سمت پارک و چندتا عکس گرفتیم و بعدش بدوبدو اومدیم سمت خونه چون سوز بعد از برف شروع شده بود و داشتیم یخ میزدیم !!!! .... ناهار رو آماده کردم و سفره انداختم ولی نخوردی .... فقط یه کم نون خالی ... منم حرص دلم رو خوردم !!! ... عصری از خواب که بیدار شدی تونستم به آشپزخونه برسم و دوتا کابینت تمییز کنم ... از سرشب هم داره برف میباره ... آخر شب که تو و بابا خوابیدید رفتم تو راهرو و یه دل سیر برف تماشا کردم ... اونم توی سکوت شب ...

670 . چهارشنبه : بیدار که شدیم هنوزم برف میومد ... صبحانت رو خوردی و رفتیم پشت پنجره ... خاله زنگ زد و گفت خونه مامان بزرگه و بریم اونجا ... خیلی دلم میخواست بریم ولی کمرم بدجور درد داشت و حسابی دودلم کرده بود ... داشتیم از پشت پنجره برف ریزوون رو تماشا میکردیم که یهو دلم خواست برم زیر برف ... حاضر شدیم و رفتیم خونه مامان بزرگ ... همون چند دقیقه ای که جلو در منتظر آژانس بودیم برف سفیدمون کرد و کلی لذت بردیم ... برای تو هم جالب بود و هی برفا رو از صورت من پاک میکردی ... تا رسیدیم چند تا عکس تو حیاط انداختیم ... هر کاری کردم به برفا دست نزدی ... رفتیم تو اتاقو دیدیم خاله 1 و 3 و مامان بزرگ زیر کرسی نشستن ... !!! ... خونه مامان بزرگ خیلی سرد بود ... خونه بزرگه و زیرزمینش خالی ... با اینکه دوتا بخاری هم روشن بود ولی بازم سرد بود ... برا همین هم کرسی بنا کرده بودن ... اول از همه چند تا عکس یادگاری ازشون گرفتم و بعدش هم تو با دخترخاله سرگرم بازی شدی و ما هم گپ میزدیم ... یه کم بعد ناهار خوردیم ... تو هم برنج و خرما خوردی !!!!!!!!!!! دختر خاله خودش شیطونه و همش در حال بدو بدوست ولی تو یه ذره ای خستش کرده بودی ... اومده بود به من میگفت خاله میشه یه کم خودت با بهداد بازی کنی من خسته شدم !!!!!!!!!! هههههه ... تا ساعت 4 اونجا بودیم ... بعدش اومدیم خونه ... دیگه برف نمیباره و هوا سوز داره ... بابا هم که اومد حسابی یخزده و عصبی بود ... تو این سرما کف کفشش کنده شده بود و با مصیبت خودش رو رسونده بود خونه ... تا بابا یه دوش بگیره تو هم بیدار شده بودی ... بعدش هم من رفتم سراغ شام پختن و تو هم دور و برم بودی ... شامت رو کم و بیش خوردی ... همونقدر هم خودت خوردی و نذاشتی من قاشق بذارم دهنت ... ساعت 12 هم تو و بابا خوابیدید و من رفتم مثلا ویترینت رو یه دست بکشم .. البته فقط همون طبقه ای رو که دستت نمیرسه و چیزایی که نباید بهشون دست بزنی رو میذارم ... همین یه طبقه دوساعت وقت منو گرفت و تا بخوابم ساعت از 2 گذشته بود ...

671 . پنجشنبه : صبح تا چشمت باز شد رفتی تو اتاق و هی با دست لب تاب رو نشون دادی ... فکر کنم خواب دیده بودی !!  حالا با هیچی هم سرت گرم نمیشد و گول نمیخوردی !!! ... هچی دیگه اول صبح و ناشتا نشستی پای لب تاب ... حالا لب تاب هم مرضش گرفته بود و هنگ کرده بود ... تا از هنگی دربیاد یه کم از صبحانت رو خوردی و بقیش رو هم در حال عکس تماشا کردن خوردی ... خوشم میاد که از دیدن عکسای خودت سیر نمیشی !!!!!!!!!!!!!!! تو که سرت گرم بود منم ناهارم رو آماده کردم و ساعت 1 بود که رفتیم بیرون ... سرد بود هوا ... رفتیم یه دوری تو بازار زدیم ... اینقدر بداخلاقی میکنی که جرآت نمیکنم برم تو مغازه و چیزی رو ببینم ... چون دلت میخواد فقط راه بری و جایی نایستی ... یه مدل مانتو دیدم که تا رفتم تو مغازه و برگشتم دیدم تو و بابا صدمتر اونورترید !! یه کیف هم دیدم که بازم بابا نبود تا نظر بده ... منم دیگه تو هیچ مغازه ای نرفتم !!!!! از وسط بازار اومدیم سمت خونه ... ناهارمون رو گذاشتم تا دم بکشه ... بعدش هم ناهار خوردیم ... دیگه آب بازی  سر سفره هم برات جذاب نیست که به هوای اون چند تا لقمه غذا بخوری ...  عصری هر سه مون خوابیدیم ... بازم تا بیدار شدی رفتی سراغ لب تاب و هی بهونش رو گرفتی که خیلی جدی بهت گفتم نه !!!!!!!!! و بعدش هم عینکت رو دادم بهت و عروسکات رو چیدم پیشت و تو سرت به عینک بازی گرم شد ... شام رو که آوردم به هوای سالاد غذات رو خوردی خداروشکر ... بعدش هم من و تو رفتیم و بقیه ی ویترینت رو تمییز کردیم مثلا ... همه وسایلش رو ریختیم بیرون و تمییزشون کردیم و خودت گذاشتی تو ویترینت ... یه کم توپ بازی و یه کم هوهوچی چی و یه کم نقاشی و یه کم هم آب بازی کردی ... ساعت 12 هم خوابیدی

672 . جمعه : از ساعت ۱۰ بیدار شدی و بالا سرم نشستی !!!! منم خوابم میومد و هی چشمام رو میبستم و تو دراز میکشیدی و با خودت حرف میزدی و دوباره پامیشدی و کنارم مینشستی و به صورتم دست میکشیدی تا بیدارشم .... این روند بود تا ساعت ۱۰:۳۰ که دلم سوخت برات و پاشدم ....صبحانت رو خوردی و رفتیم سراغ غذا پختنمون ... برات شعر میخوندم و تو هم کابینتها رو خالی میکردی ... کارم که تموم شد رفتیم سراغ بازی کردن که بابا هم اومد .... زودتر اومده بود ... ناهار رو آوردم ولی نخوردی ... خوابت میومد ... ساعت ۳ بود که خوابیدی و منم و بابا هم ... ساعت ۵ بیدار شدم .. بابا نبود ... یه کم دور خودم چرخیدم تا بابا اومد ... رفته بود کفشش رو درست کنه ... ساعت از ۶ گذشته بود که بیدار شدی ... یه کم آبپرتغال خوردی و سرگرم در بطریهات شدی و منم شام درست کردم ... ولی شام هم نخوردی ... حتی نون باگت رو که دوستداری !!!! ... حسابی خط خطی بود اعصابم ... دلم میخواد اینقدر بهت گرسنگی بدم که وقتی برات غذا میارم بشقابتم بخوری !!!!!!!!!!! آخر شب یه کم میوه خوردی و ساعت 12 هم خوابیدی

* ینی یه روز میشه که من ننویسم امروز غذا نخوردی !!؟؟

673 . شنبه : اولین روز از بیست و سومین ماه زندگیت مبارک ... زودتر از من بیدار شده بودی و مثلا داشتی با بابا بازی میکردی !!! ولی هی نق میزدی !!!! و بابا هم فکر میکرد بازیته @ ... فک کن وقتی با صدای نق نق از خواب بیدار بشی اعصابت چه شکلیه ؟ من همون شکلی شدم ... صبحانت رو خوردی ... امروز حسابی بیحوصله ام ... آشپزخونه رو جمع و جور کردم و وسایل ناهار رو آماده کردم ... بابا هم هی میگفت بریم بیرون ؟ و من میگفتم نه ... میگفت چرا ؟ میگفتم کار دارم ... باز یه ربع دیگه میگفت بریم بیرون ؟ من میگفتم نه ... میگفت کارات تموم نشد !!! و من میگفتم نه ... اصن کاری هم نداشتما حس بیرون رفتنم نبود ... دیگه بار اخر گفتم من حوصله بیرونو ندارم شما برید ... شما هم دوتایی حاضر شدید و رفتید !!! ... خونه رو یه جارو دستی کشیدم و وسایل حمامت رو آماده کردم که برگشتی ببرمت حمام و داشتم غذام رو میپختم که اومدید !!!! وای که چقدر دلم میخواست یه ساعتی دوروبرم نباشید جفتتون !!!!!!!!!!!!!!!! بابا تو رو گذاشت خونه و گفت میره جایی و زود میاد ... بردمت حمام و کلی با هم آب بازی کردیم ... بعدش هم که اومدی بیرون چشمت افتاد به لب تاب و مجبورم کردی بیارم برات ... منم از فرصت استفاده کردم و بهت ناهارت رو دادم و خوردی ... بعدشم که لالا کردی ... الان ساعت از 4 هم گذشته و بابا هنوز نیومده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! مثلا میخواس زود بیاد ....

بازم مبارکت باشه مردتر شدنت ...

میبوسمت فرشته ی زندگیم

شنبه . امروز 673 روزته :: 22 ماه و 1 روز :: 96 هفته و 1 روز

یه کم از کارات

** تا حالا بیشتر میگفتی پاشو .. ولی بشین رو هم تازگیها به کار میبری ... از  بس که من بهت میگم : بهداد توروخدا یه کم بشین  !!!!!!!!!!

** موقع قطار بازی فقط هوهو ش رو میگی و بقیش بر عهده من میباشد .... با شعرای عموپورنگ کلی حال میکنی ... ای آ ای آ رو هم همراهش میخونی که همون تیک تاک منظورته !!!! 

** خاموش و روشن رو میگی و اگر یه وقتی لازم باشه هم میگی : روشن شد .... !

** چی شد .... یه وقتایی که دارم با خودم حرف میزنم و حرص میخورم میایی و ازم میپرسی چی شد ؟

 ** شعر چشم چشم دو ابرو رو میخونیم با هم ... تو هم فقط چش چش و چوب چوبش رو میگی ....

** اتل متل میخونیم با هم ... حتما باید بین پاهای من بشینی و فقط هم رو پاهای خودت میزنی !!!

 ** هنوزم با تنها بازی کردنت مشکل دارم ... اینقدر کنارت میشینم تا سرت گرم بازی بشه وقتی غرق در بازیت شدی میرم دنبال کارام ولی تا چشم برمیگردونم میبینم پیشمی !!!!!!!!!!!!!!

** هر جا که صدای صلوات فرستادن باشه تو هم لبات رو میجنبونی و مثلا صلوات میفرستی ...

** توی حرف زدنت داری پیشرفت میکنی و از هر کلمه ای خوشت بیاد تکرار میکنی ... خوشحالم از این بابت ...

** خیلی لجبازی میکنی ... کافیه یه چیزی رو بخوای و ندم بهت اینقدر نق میزنی و جیغ میزنی و گاهی هم خودت رو میزنی !!! تا راضیم کنی ... سعی میکنم تا جایی که اعصابم بکشه و حوصلم بگیره رو حرفم بمونم وگرنه تو پیروز میشی ...

** توی اکثر کارهات عروسک "پوو" حضور داره ... موقع غذا خوردن آب خوردن بازی کردن .. گاهی هم حس رقابت باهاش رو داری و مثلا برای اینکه لقمت رو نخوره میای و لقمت رو میخوری !!!!!!!!!!!!

** خیلی تلاش میکنی کلمه کوچولو رو بگی ولی فقط لوش رو میگی و من میمیرم برات !!

 چند تا عکس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامان ماني جون
20 بهمن 92 18:02
تا اونجايي كه ويترينا رو با هم تميز كردين خوندم و عكسارو ديدم يكي مونده به آخري خيلي با مزه بود آدم دلش ميخواد پاشو گاز بگيره ماني دار صدام ميكنه بازم ميام بووووووووووووس
نانا
پاسخ
قربون چشمات که مطالبم رو میخونی !! برو به مانی جونم برس و سر فرصت بیا بخون ...
مامان ماني جون
22 بهمن 92 16:54
اول از همه الهي شكر كه روابط حسنه ميباشد(ادبياتو حال كن) البته نگفتي وقتي دير اومد چه كار كردي ببين اين بچه هاي امروزي از گشنگي غش كنن هم واسه اينكه ما رو حرص بدن نميخورن چه برسه به بشقاب خوردن بي ذووووووووووق!!! من در حالت مرگ هم باشم باباي ماني لب تر كنه كه بريم بيرون من جلوي درم خريداي نكرده مبارك چشمت روشن با اون همه برف ديدن 23 ماهگي بهداد جونم با تاخير مبارك مرسي بابت اون همه عكس باحال
مامان گیسو جون
26 بهمن 92 11:50
چرا نظرات رو تایید نمی کنیییییییییییییییییی؟
نانا
پاسخ
مامان گیسو جون
26 بهمن 92 11:50
نانا
پاسخ
مامان گیسو جون
26 بهمن 92 11:51
تو که تایید نمی کنی من برات همین جور نظر می گذارم
نانا
پاسخ
هههههههه خوب آمارم رو میبری بالا خوووووووووووووب
مامان گیسو جون
26 بهمن 92 11:55
نانا
پاسخ
مامان گیسو جون
26 بهمن 92 11:55
من ادامه مطلب رو اون شب ندیده بودم چرااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟
نانا
پاسخ
واقعا چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان گیسو جون
26 بهمن 92 11:58
ای جونممممممم چه شیرین زبون شده دیدی دوستم نگران بودی حالا بگذار دو ساله بشه دیونت می کنه با سوالاتش
نانا
پاسخ
واقعا خداروشکر میکنم از هر کلمش ذوق مرگ میشم ... !!!
مامان گیسو جون
26 بهمن 92 11:59
قربون اون عکسات بشم من عزیز خاله سر منم کلاهت رو می گذاری ؟
نانا
پاسخ
خدا نکنه خاله جون ...
مامان گیسو جون
26 بهمن 92 11:59
گیسو عکس ها رو دیده می گه تولدشه ؟
نانا
پاسخ
عزیز دلــــــــم
مامان گیسو جون
26 بهمن 92 12:00
وای چه خوشگل شده با این کاپشن خوشگلش
نانا
پاسخ
سمانه مامان پارسا جون
27 بهمن 92 18:23
مرسی از محبتت دوست گلم ماشاالله چه تیپی زده آقا بهداد من واقعا از ته قلبم دوستش دارم نارینه جون چهرش خیلی به دلم میشینه خدا واستون نگهش داره
نانا
پاسخ
ما هم شمارو دوست داریم خاله جون ... لطف داری شما