شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 264 مامانی برای بهداد

1392/12/6 3:03
نویسنده : نانا
259 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهارم ***

682 . دوشنبه : بعد از صبحانه رفتیم بیرون بچرخیم ... یه بارون تند و ریز هم میومد و هوا حسابی دلپذیر بود ... یه سر هم رفتیم فروشگاه نزدیک خونه و تو حسابی چرخ بازی کردی ... خونه که رسیدیم حسابی گرسنه بودی ... ناهارت رو خوردی و بعد از یه کم بازی خوابیدی ... بعد از پختن شام فریزر رو تمییز کردم ...

* از سرشب سرت گرم بود و مدام انگشتت توی دهنت بود یا اینکه لپت رو میمالیدی ... لثه هات رو چک کردم ولی خبری نبود ... برای اینکه بتونی بخوابی بهت استامینوفن دادم و راحت خوابیدی

۶۸۳ . سه شنبه : تا صبحانمون آماده بشه بابا رفت تا لامپ حمام رو عوض کنه . اومدیم صبحانه بخوریم که اخبار گفت اتوبوس توراه شمال تصادف و سقوط داشته و کشته داده .. بابا هم فوری رفت سراغ تلفن و با پیگیریها متوجه شدیم که عمه بابا هم تو همون اتوبوس بوده و داشته میومده تهران برای دیدن خواهرش که میخواد از مکه برگرده ... دیگه دل تو دلمون نبود ... چند نفری رفته بودن محل حادثه .. استرس عجیبی داشتم ... و بالاخره ساعت ۳ بود که خبر رسید عمه ی بابا تو حادثه فوت شده ... دیگه حال بابا منقلب شد ... عمه بانو تو خاطرات دبیرستان بابایی نقش پررنگی داشت و هروقت صحبت قدیما میشد حتما بابایی ازش یاد میکرد ... ساعت نزدیک ۴ بود که بابا رفت شمال ... منم حالم خراب بود و دلهره داشتم... تو خوابیدی و من مدام تو خونه راه رفتم تا بلکم آروم بشم .. برعکس همیشه امروز خوابت سنگین بود و سه ساعت خوابیدی ... دیگه داشتم از تنهایی و فکر و خیال کلافه میشدم که بیدار شدی ... ناهارت رو خوب نخورده بودی ... برات غذا کشیدم و بیشتر از چندتا قاشق نخوردی ... منم اصلا حس به زور غذا دادنت رو نداشتم ... مامان بزرگ زنگ زد ... از خاله قضیه رو شنیده بود ... و وقتی فهمید بابا رفته و ما تنهاییم اومد خونمون ... اومدنش خیلی بهم کمک کرد و دلم یه کم آروم گرفت ... تو هم که با دیدنش ذوق زده شدی ... مامان بزرگ شام خورده بود .. یه کم با مامان بزرگ بازی کردی و بعد برات شام آوردم و خوردی ... و تا موقع خواب همینجور دور و بر مامان بزرگ بودی ...

* امشب هم یه کم بدنت گرم بود و مدام لپت رو میمالیدی ... ولی هنوزم اثری از دندون نیست !!!!

684 . چهارشنبه : دیشب وقتی بابا اس داد که رسیده حسابی بیخواب شدم ... تو و مامانم خواب بودید و من هی تو جام وول میزدم ... فک کنم ساعت ۴ بود که خوابیدم ... ساعت ۱۰ بیدار شدی و وقتی دیدی مامان بزرگ بیداره دیگه نخوابیدی ... داشتم صبحانه آماده میکردم که دخترخاله اس داد داره میاد خونمون با مامانش ... منتظر موندیم تا بیان و بعد همگی صبحانه خوردیم ... تو هم که خوشحال بودی از اینهمه مهمون ... بعد از صبحانه رفتم سراغ تدارک ناهار و تو هم با اسباب بازیهات و البته دخترخاله و مامان بزرگ سرگرم بودی و تمام مدتی که من تو آشپزحونه بودم اصلا طرفم نیومدی !! ناهارمون رو خوردیم و مشغول صحبت بودیم ... ساعت ۴ خاله و دخترخاله رفتن ... تو هم خوابت میومد و خوابیدی ... مامان بزرگ هم خوابید ...با دخترحاله هماهنگ کردم تا بریم بازار ... یه کیف و کفش دیده بودم که میخواستم نظرشو بدونم .... ساعت ۵ رفتیم ... با اینکه خیلی هول هولی تو بازار گشتم و همش نگران بیدار شدن شما بودم ولی خیلی خوش گذشت و تونستم کیف و کفش بخرم ... ساعت نزدیک ۷ بود که اومدم خونه ... داشتی با مامان بزرگ بازی میکردی و بهونه هم نگرفته بودی ... ولی با دیدنم کلی ذوق کردی ... براتون آبمیوه و کیک آوردم و رفتم سراغ پختن شام ... به شدت خسته بودم و مدام خمیازه میکشیدم ... شاممون رو خوردیم و ساعت ۱۲ هم خوابیدیم

* بابا از صبح چند باری زنگ زد ... صداش خیلی گرفته بود ...

۶۸۵ . پنجشنبه : مامان ساعت ۹ رفت و موفع رفتنش بیدار شدی و نخوابیدی ... من خوابم میومد ولی مجبورا بیدار شدم .. صبحانت رو خوردی و مشغول بازی با پازلات شدی ... سرظهر دخترخاله اومد و با هم رفتیم خیاطی ... فکر میکردم زود برگردیم ولی کارمون طول کشید و ساعت۲ اومدیم خونه ... گرسنت بود... اونقدری که حتی اجازه ندادی برنجت رو داغ کنم !! و برنج سرد خوردی و خوابیدی .. منم خونه رو جمع کردم و یه چرت زدم ... بیدار که شدی رفتیم سراغ شام پختن ... ساعت نزدیک ۹ بود که بابا اومد ... یه دوش گرفت و شام خوردیم ... جالب بود که اینبار هم خیلی عادی باهاش برخورد کردی ... شاید اصلا متوجه نبودش نمیشی !!!!!!؟؟؟ .... نه من حال و خوصله حرف زدن داشتم نه بابا ... جز حرفای معمولی حرفی زده نشد .... شب هم زود خوابیدید

* بالاخره رسیدیم به اسفند ... مثل یه پلک بر هم زدن بودن ... واقعن

۶۸۶ . جمعه : بابا رفت اداره ... بعد از صبحانه رفتیم سراغ اتاق کوچیکه و وسایلش رو آوردیم تو پذیرایی ... چون باید دستمالشون میکردم و خاکشون رو میگرفتم کارم طول کشید.... بعدش رفتیم آشپزخونه و برا ناهار و شام فردا غذا گذاشتیم ... دیگه ساعت ۴ شده بود و تو هم خسته و گرسنه بودی ،،، یه کم غذا خوردی و خوابیدی ... میدونستم اگه دراز بکشم خوابم میبره از خستگی ... بلند شدم و پرده ها و درآوردم ... چقدرم خاک داشت !!!! ... همشونو گذاشتم کنار و چندتا تیکه کوچیکش رو بردم تو حمام تا نم بندازم از بس چرک بود ... تازه کارم تموم شده بود و دراز کشیدم که بابا اومد و تا دید پرده ها پایینه بردشون خشکشویی ... هرکار کردم خوابم نبرد و کنارت درازکش بودم ... بابا هم خوابید ... بیدار که شدی من رفتم تو حمام سراغ پرده ها و تو با بابا سرگرم بودید ... یکساعت تو حمام بودم !!!!!! .... زنگ زدم به خاله تا با خانوم پ قرارمون رو فیکس کنه ... این تلفن باعث شد تا مرز سکته برم !!! چون خانوم پ میگفت یکشنبه وقت شماست و من میگفتم سوم بهمن به من وقت دادی و در نهایت هم گفتم من زندگیم وسط اتاقه و اگه فردا نمیای کلا کنسلش کن .... تلفن رو که قطع کردم کلی حرص و جوش کردم .... درنهایت تصمیم گرفتم خودم دست بکار بشم و اتاق رو تمییز کنم ... تندتند سفره شام رو پهن کردم تا شام تو و بابا رو یدم و برم سراغ کارام ... که کلی بازی درآوردی و چندتا لقمه خوردی فقط ... بابا هم هی میگفت کار تو نیست نمیخواد دست بزنی نهایت پس فردا میاد و ازاین حرفا ... تو همین بحثا بودیم که خاله زنگ زد و گفت خانوم پ فردا میاد .... یه کم عصبانیتم کم شد .... تا وقت خواب کلی خرده کاری کردم تا برا فردا یه کم سبکتر بشه کارم ... اینقدخسته شده بودم که فقط تو دلم آرزو میکردم الان فردا شب بود ؟!!!!!!

۶۸۷ . شنبه : بالاخر امروز رسید !!! دیشب تا ساعت۲ خوابم نبرد ... ساعت۷ بود که بیدار شدی و نشستی بالاسرم ... بعدشم که کلا بیدار شدی و راه افتادی توی خونه !!! با هر کلکی بود خوابوندمت ... ساعت از ۸ گذشته بود و یکساعت دیگه خانوم پ میاد .... بابا رفت بیرون ... ۸:۳۰ بود که مامان بزرگ اومد و ۹ هم خانوم پ .... خداروشکر با اومدنشون بیدار نشدی ... خانوم پ سرگرم کار شد ... ساعت از۱۰ گذشته بود که بیدار شدی ... کار اناق کوچیکه تموم بود تقریبا .... برات سفره صبحانه انداختم و تو با مامان بزرگ صبحانه خوردی ... همزمان که خانوم پ تمییز کاریش رو میکرد منم وسایلی رو که میشد جابجا میکردم و میآوردم تو اتاق ... اینجوری بهتر بود ... خداروشکر وجود مامان بزرگ باعث شد اصلا لای دست و بالم نیای و من راحت به کارام رسیدم ... تا ساعت ۲ اتاقا تموم بود و منم تقریبا وسایل اتاق کوچیکه رو چیده بودم ... ناهار خوردیم و خانوم پ رفت سراغ آشپزخونه و تو پیش مامان بزرگ بودی ... یه مهر گرفته بودی و روی زمین دراز میکشیدی و سرت رو میذاشتی روش ... مثلا نماز میخوندی !!!! وای که دیدن این صحنه تمام خستگیهام رو بدر کرد .... فکر کنم صدباری بلندشدی و نشستی !!!!!! ... خانوم پ ساعت ۶ کارش رو تموم کرد و رفت ... مامان بزرگ هم رفت خونش و بابا هم برگشت خونه و من له بودم !!!!!!! ... از وقت خوابت گذشته بود و کلافه بودی ... خوابیدی و من رفتم سراغ جمع و جور اتاق کوچیکه ... ساعت نزدیک ۹ بود که بیدار شدی با کلی غرغر ... شام رو آوردم که نخوردی و منم از خستگی بیحوصله شده بودم و هی دعوات کردم ... شامت رو نخورده سفره رو جمع کردم... همینجور یه ریز نق نق میکردی و رو مخم بودی ... گفتم حتما تنت کوفته شده ببرمت حمام .... که توی حمام واقعا پشیمونم کردی ... نمیذاشتی بشورمت و مدام گریه کردی و جیغ زدی .... بالاخره شستمت و اومدیم بیرون ... یه کم غذا خوردی و کم کم سرحال شدی ... آشپزخونم هنوز جمعو جور میخواست ولی نه جونش رو داشتم نه حوصلشو ... شب زود خوابیدیم هر سه مون ...

* با اینکه هنوزم خرده کاری دارم ولی خیالم بابت کارای اصلی راحت شد ... امشب موقع خط زدن کارهای انجام شده از لیست کارام کلی لذت بردم و خستگیم در رفت !!!!!

688 . یکشنبه : تمام طول شب بیهوش بودم ولی هنوزم خسته ام ... ساعت ۹ از صدای نق نقات بیدار شدم و دیدم بابایی کلافه و گیج داره نگات میکنه و تو هم داری با نق نق خودت رو روی زمین میمالی ... نمیدونم چی میخواستی و بابا منظورت رو متوجه نمیشد و هردو کلافه شده بودید ... اول سعی کردم بخوابونمت که نخوابیدی ... بغلت کردم و با هم یه دور تو خونه زدیم و در آخر دیدن مهرها باعث شد سرحال بشی و ناشتا رفتی سراغ سجده کردن !!!!! .... صبحانت رو خوردی و من و بابا هم از مراسم حرف زدیم ... امروز قرار بود برم کریستالام رو از باران بگیرم ... بابا گفت ما هم میاییم تا یه دوری بزنیم ... رفتم و کریستالام رو گرفتم و بعدش با هم رفتیم سمت بازار ... اگه بدونی برا یه دمپایی حموم کل بازار رو گشتیم و آخر هم اون مدلی که مدنظرم بود پیدا نشد ... دقیقا مصداق این حرف که هر چی که لازمت باشه نایاب میشه !!!!!!! ... برگشتیم خونه .. ساعت 3 بود ... تندی غذامون رو داغ کردم و خوردیم و بعدش هم تو رو خوابوندم ... نشد که بخوابم .. رفتم تو اتاق کوچیکه و یه کم با وسیله ها ور رفتم بلکم اتاق خلوت تر از این بشه ولی نشد !! ... دوساعتی خواب بودی و دوباره که بلند شدی نق نقو بودی !!!! اعصابم داغون شده بود از نق زدنات و بهونه های الکیت ... تا وقت خوابت همینجور بدقلق بودی ..

689 . دوشنبه : بعد از صبحانمون رفتیم بیرون ... یکساعتی قدم زدیم و برگشتیم ... قراره بود ساعت 3 بیان استپرم رو درست کنن .. ناهارمون رو خوردیم و منتظر موندیم تا بیان ... یکساعتی کارشون طول کشید و بعدش که رفتن تو خوابیدی ... منم یه چرت کوتاه زدم و بعدش کمر همت رو بستم و بهم ریختگیهای آشپزخونه رو سروسامون دادم ... چندتا رومیزی و این چیزا هم بود که باید با دست شسته میشد و شستمشون ... سرشب هم بابا رفت پرده هامون رو اورد و دوساعتی سرگرم اون بودیم و بالاخره موفق شدم از همون پرده های قدیمیم یه مدل جدید در بیارم ... !!! ... همچنان لثه هات اذیتت میکنه و مدام دو تا انگشت اشارت تو دهنته !! ... معلومه که خیلی داری اذیت میشی .. حسابی هم بهونه گیر شدی ... تا شامت رو بدم ساعت 10 بود ... البته چون شام مورد علاقت بود خوب خوردیش .. تن ماهی و سیب زمینی سرخ شده !!!!!!!! نوش جونت ... ساعت 12:30 هم خوابیدی ...

* لیست کارای قبلی رو انداختم دور و یه لیست جدید نوشتم که مربوط به کارای الان و کارای یک هفته اخر سالمونه ...

* تا امروز فقط مهرهات رو میذاشت زمین و خودت باهاشون نماز میخوندی ولی امروز گیر میدادی به بابا تا اونم سجده کنه !!!!!!!!!! نماز زورکی!!!!!!!!!!!!

* دلم میخواد مثل قبلا کلی ازت عکس بگیرم ... ولی نمیذاری ... تا دوربین دستم میگیرم میدویی میای و ازم میگیریش !!!!!!! بعدش هم اینقدر با دریچه لنزش ور میری تا خسته بشی !!!!!!!!! برا همین هم خیلی وقته ازت عکس نگرفتم ...

* امان از وقتایی که یاد لب تاب بیفتی ... کلافم میکنی ... چون خودت نمیدونی باید باهاش چکار کنی و من مجبورم کنارت بشینم ... برا همین هم حوصلم نمیشه و بهت میگم نه ... ولی اینقدر نق میزنی .. خودت رو میزنی .. جیغ میزنی تا کلافه بشم و برات بیارمش ... میدونم که در برابر این رفتارت نباید تسلیم بشم ولی یه وقتایی اصلا حس مقابله باهات رو ندارم !!!!!!!!!!!

* امشب با بابا درباره مسافرت عیدمون حرف زدیم ... بعدش هم ازش پرسیدم برا تولد بهداد برنامه ای نداریم ؟؟ که گفت : نه !! خودمون یه کیک میگیریم ...بسه دیگه ؟ !! ...

عاشقتم نق نقوی مـــــــــــــــــــــــــــــــن

دوشنبه . امروز 689 روزته :: ٢٢ ماه و 17 روز :: 98 هفته و 3 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

لی لی
6 اسفند 92 8:02
خدا عمه خانم رو بیامرزه شمام هم دقیقا باید همون اتفاق رو سر سفره میشنیدید !!! خوش به حالت خونه تمیـــــــــز راستی قراره یکی بیاد خونمون بهم کمک کنه ولی نمیدونم چه کارهایی رو باید بهش بگم و خودم باید چیکار کنم میتونی یکم راهنماییم کنی؟؟؟ خونه هم ترکیده از کثیفی بالاخره دندونا در نیومد؟؟؟ طفلکی بچه چقدر داره اذیت میشه انقد دلم مسافرت میخواد ....یک ماه پیش قرار بود بریم کیش که با اومدن نی نی لغو شد
نانا
پاسخ
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه خونه تمییز بود !!!!! از بس خونه تکونیم طولانی شده الان فرقی با تمییز نشده نداره ...ههههه عزیزم ..، اگه حالت روبراهه و خودت سرحالی حتما برو سفر ... برات خوبه ... والا خونه تکونی قانون که نداره .... من خودم اول تو کابینتها و اینا رو میریزم بیرون و تمییز میکنم ... همینطور تو کمد و کشو و اینجور جاها رو ... بعد خانوم پ میاد و برام در و دیوار و ظاهر وسایل رو میسابه ... این میشه خونه تکونی ...
مامان پارسا
6 اسفند 92 11:19
سلام.خسته نباشی خانم.آفرین به شما که این همه کار انجام دادی.من فقط به آشپزخونه رسیدم.پارسا هم یه دندون آسیاب درآورده و یه دونه هم تو راه داره.اونم مدام نق نق میکنه.
نانا
پاسخ
شما هم خسته نباشی والا همه ی کار خونه انگار تو آشپزخونست !!! امان از دندون که اینقدر عذاب میده این طفلیها رو
مامان ماني جون
6 اسفند 92 11:50
خدا رحمتشون كنه يادته هر وقت مهمون ميومد خونه بهداد بيشتر بهت ميچسبيد حالا حالشو ببر كيف و كفش نو مبارك و البته كريستالا انگشرته رو هم بخري ديگه حله خدا رو شكر كه خانوم پ اومد وگرنه تو غرغراي بهداد جون تو هم ميخواستي غرغرو شي اميدوارم كارات زود تموم شه و اين ليستم بندازي دور و البته ديگه ليست ننويسي بابا بچه مون شماليه ديگه ماهي دوست داره اي قربونش با نماز خوندناش بابا به بچه ياد بده در دين اجباري نيست اي بابا منم نزديكاي تولد ماني داستان دارم الهي همون جوري بشه كه دوست داري ببوس بهداد جونو
نانا
پاسخ
سل%
بانو
15 اسفند 92 10:28
سلام دوست عزیز جامعه مجازی بانو با موضوعات سبک زندگی در خدمت شماست. همه اینجا هستند اما جای خالی شما احساس می شود. با اشتراک تجربیات و مطالب وبلاگ خود در بانو، دوستان جدیدی پیدا خواهید کرد. منتظر حضور تان در شبکه اجتماعی بانو هستیم. تازه های مادرانه را در چشم به راه و الهه مهر بانو دنبال کنید. جامعه مجازی بانو www.banoo.ir
لی لی
16 اسفند 92 0:40
کجایی خانم نگران شدم نظرا رو تایید نکردی خبری هم ازت نیس خودت خوبی ؟ بهداد خوبه؟
نانا
پاسخ
همین دوروبرام عزیزم ببخشید که با این اوضاعت نگرانت کردم
مامان ماني جون
16 اسفند 92 10:36
وااااااااااااااااااا من واسه اين پستت كامنت گذاشته بودم نيومده؟؟؟؟؟؟ كارات تموم شد خانووم پ دغت داد يا نه!!!! بلاخره واسه سفر عيد به نتيجه رسيدين؟ بخواي ميتوني عكس بگيري تنبل خانوم اينو بهونه نكن ببوس بهداد جونمو
نانا
پاسخ
اومده ... اوناهاش !!! کارام داره تموم میشه دیگه ... ههههه دق نداد ... ینی داد ... کم داد !!! سفر عید اول قرار بود بعد از سیزده بشه که میخورد به تولد بهداد و من دوست نداشتم و حالا مجبورم اول عید برم و با مادرشوهر و خواهر شوهر یک هفته زندگی کنم .... اوووووووف باور کن نمیشه عکس گرفت ... میاد دوربین و میگیره و میشینه به بازی با لنزش ...
مامان پارسا
16 اسفند 92 13:22
پس کجایی دوست جون؟نگران شدم.هر روز دو سه بار سر میزنم اما نیستی.ایشالله که سالم و سلامت باشی
نانا
پاسخ
همین دورو برام عزیزم ممنونم که بهم سر میزنی