شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت ۲۶۵ مامانی برای بهداد

1392/12/16 17:11
نویسنده : نانا
253 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهارنارنجم ***

۶۹۰  . سه شنبه : مهمترین اتفاق امروز این بود که شب رختخوابارو مرتب کردیم ... کل کمد رو ریختیم بیرون و درو دیوارشو دستمال کشیدیم و دوباره چیدیم ... تو هم حسابی لذت بردی از بریز و بپااااااش

۶۹۱ . چهارشنبه : بعد صبحانه تو بابا و منو دخترخاله رفتیم بیرون ... تا یه مسیری با هم بودیم و تو با تعجب دخترخاله رو نگا میکردی که چرا همراه ماست !!!!! ... من و دخترخاله رفتیم بازار و تو بابا رفتید گردش ... یکساعتی تو بازار بودیم ... بعدش که اومدم خونه دیدم شما هم تازه برگشتید ... رفته بودید فروشگاه چرخ بازی !!!! ... رفتم سراغ ناهار درست کردن و بعدش ناهار خوردیم .. تو خوابیدی و من با جمع و جور سرگرم بودم ... یکساعتی گذشت و تو بیدار نشدی و منم خوابیدم !!! بعدش هم مثل هرشب گذشت

۶۹۲ . پنجشنبه : خواستیم بریم بیرون نشد ... ناهار داشتی برا همین هم سرگرم بازی باهم شدیم ... ناهارت رو هم خوردی و خوابیدی ... بابا که اومد تازه بیدار شدی ... بابا گفت بریم حرم که حاضر شدیم و رفتیم ... هوا خوب بود و تو کلی راه رفتی و با تعجب چراغای چشمک زن مغازه هارو تماشا میکردی. ... زیارت بهم چسبید ... انگار روحم سبک شد ... با اینکه مردم تو بازار بودن ولی هنوز حال و هوای عید نیومده ....

* چند روزیه که از لب تاب محرومی ... چون وقتی برات میآوردمش از جلوش تکون نمیخوردی و چشمات حسابی قرمز میشد ... منم قایمش کردم ... چند روز اول دستم رو میگرفتی و میبردی سرجای همیشگیش و دنبالش میگشتی ... و وقتی پیداش نمیکردی جیغ میزدی و خودت رو مینداختی زمین و من سرت رو با چیز دیگه سرگرم میکردم ... الانم منو مجبور میکنی که بغلت کنم و بریم سرجای قبلیش و همونجا وایسیم و تو هی بگی کوووو ؟؟؟ و من بگم نیست .. و تو بگی نه !!!! ... بعد از چند دقیقه ای که مطمین شدی نیست رضایت میدی محل رو ترک کنیم !!!!

۶۹۳ . جمعه : صبحانمون رو خوردیم و آماده شدیم تا بریم جمعه بازار !!!!!! من عاشق بازارای هفتگی شمالم ولی تو تهران هنوز نرفته بودم ... خوش و خرم آماده شدیم و رفتیم ... اول از همه که شما اینقد بابا رو اذیت کردی که کم کم داشتم پشیمون میشدم ... چند قدم راه میومدی و بعد میگفتی بابا بغلت کنه و وقتی بغلت میکرد غش غش میخندیدی !!!! و دوباره میخواستی راه بری !!!! .... بعدشم که رسیدیم به بازار اینقد. شلوغ بود اینقد مردم تو بازار بودن که نمیشد چیزی دید !!! و بیشتر شبیه ماساژخونه بود تا بازار !!!! و اینطوری شد که از وسطای بازار پیچوندیم و دست خالی اومدیم خونه ... حالا بابا برا اینکه حرص منو دربیاره هی میگفت گوجه سیب زمینیهای خوبی داشتن کاش میگرفتیم !!!!! البته از حق نگذریم گوجه هاش خیلی خوشگل بودن ... هههههههه ،... خلاصه که اومدیم خونه و ناهار خوردیم و ساعت ۴ هم سه تایی بیهوش شدیم ... وسط خواب بیدار شدم و دیدم داره بارون میباره و دوباره خوابیدم ...بابا از صبح بهم گفته بود برا شب ماهی بذار و من میگفتم تازه آشپزخونم تمییز شده نمیخواد ماهی بخوری !!!! بیدار که شدم دیدم بابا ماهی گذاشته تا برا شام بپزیم ... خلقم تنگ شد حسابی .. تو هم با بداخلاقی بیدار شدی و یه کم آب پرتغال و کیک خوردی تا حالت بهتر شد !!!! خاله۳ زنگ زد و گفت میخوان بیان خونمون برا عرض تسلیت ... با سرعت نور وسیله های اضافی رو چپوندم تو اتاق کوچیکه و رفتم وسایل پذیرایی رو آماده کنم .... خونه خاله نزدیکه برا همین هم زود رسیدن !!!! با دیدن دخترخاله گل از گلت شکفت و حسابی ذوق کردی و رفتید سراغ بازی ... دور هم نشسته بودیم که دایی ۱ هم زنگ زد و گفت دارن میان خونمون ... اومدن دایی اینا هم یه خوشحالی دیگه برات داشت ... تا ساعت ۱۰ مهمونام بودن و بعد رفتند ... و تو کلی ناراحتی کردی که دخترخاله داره میره ... بابا رفت سراغ ماهی پختن !!!! و من اتاق کوچیکه رو که تو و دحترخاله ترکونده بودین مرتب کردم و  ظرفا و فنجونا رو شستم و تا شام بخوریم ساعت ۱۱ بود ... البته شما اینقد خرما و پرتغال و کلوچه خورده بودی که شام کم خوردی ... بعدش هم که آماده خواب شدیم ....

* امشب با اومدن دایی اینا رفتی جلوی در و دست دراز کردی و دست دادی ... این حرکتت اینقد به دل دایی نشست که نگو ... چون تا به امروز ازش فرار میکردی و نمیذاشتی طرفت بیاد ... دیگه مرد شدی فک کنم 

۶۹۴  . شنبه : بابا اداره بود و ما هم بعد از صبحانه رفتیم خونه مامان بزرگ ... فرش و موکت سالن رو پهن نکرده بود که با کمک هم پهن کردیم و بعدش خونه رو جارو کشیدم و تازه نشسته بودیم که حاله ۳ زنگ زد و تا دید ما اونجاییم اونم اومد و بعدش ناهار خوردیم بعدش هم خاله ۱ اومد و جمعمون جمع شد و نشستیم به حرف ... تو هم که قربونت برم کاری به من نداشتی و برا خودت میچرخیدی ... تا ساعت ۵ بودیم و بعدش با خاله ۳ اومدیم خونه ... تو خوابیدی و منم درازکش بودم که بابا اومد ... بابا هم خوابید و من همچنان بیدار بودم ... دلم شور داشت و نمیتونستم بخوابم ... تندتند صلوات میفرستادم بلکم آرامش بگیرم ... سه ساعت خوابیدی ... برقارو روشن کردم تا بیدار شدی ... شام رو آماده کردم  و خوردیم ... هرکار کردم دلشورم رو از بابا مخفی کنم نشد و فهمید ... اونم گفت تو دلش رخت میشورن و نگرانه ... خدا به خیر بگذرونه انشالله ... آخر شب با آهنگی که از تلویزیون پخش میشد کلی اشک ریختم ... همیشه بابابزرگ زمزمه میکرد این آهنگ رو ... تا نصفه شب بیدار بودم و مضطرب ...

 ۶۹۵ . یکشنبه : روز بدی رو شروع کردیم ... هر سه مون ... تو با بدخلقی بیدار شدی و هی نق زدی تازه آروم گرفته بودی که بابا گفت میرم نون بگیرم و تو باز گریه کردی و وقتی بابا اومد منو بابا بحثمون شد .... صبحانه خوردیم و گفتیم بریم بیرون .... رفتیم تا پاساژ و تو گیر دادی به پله ها !!! دوسری بابا بردت بالا و آوردت پایین و بعدش عصبی شد و راهش رو کج کرد طرف خونه !!!!! خونه که رسیدیم ناهار رو گذاشتم دم بکشه و بردمت حمام ... تو حمام خوب بودی ولی بیرون که اومدی بازم بدخلق شدی .... بدترش این بود که بابا تلاشی برای آروم کردنت نمیکرد .... برات ناهار جاکردم و با هزار ترفند خوردی ... بعدش خوابوندمت و خودمم خوابیدم ... ساعت ۶ بیدار شدیم ... حال هر سه تامون بهتر بود ... یه کم آبمیوه و کیک خوردی و رفتی سراغ بازی و منم شام پختم ... بعد از شام هم ویترین کوچیکه رو تمییز کردم ... تو هم سراغم نیومدی چون دستت به وسایلش نمیرسید !!!!

* یا اینکه خیلی حال و حوصله خونه داری ندارم ولی وقتایی که مضطرب هستم کار کردن آرومم میکنه !!!!!!!!!!!!!!

۶۹۶ . دوشنبه :  بعد از صبحانه رفتیم بازار ... دیشب که روکشای کوسنا رو درآوردم بابا گفت فردا بریم براشون نو بگیر .. منم که اصلا عادت ندارم رو حرف آقامون حرف بزنم پس گفتم چشششم ... خلاصه که امروز رفتیم و مخمل گرفتیم تا روکش بدوزیم ... بعدش هم برا ناهار ساندویچ گرفتیم و اومدیم خونه ... تو و بابا ناهار خوردید و بعد بابا رفت بیرون و تو بعد از یه کم بازی خوابیدی ... و بقیشم مثل همیشه

۶۹۷ . سه شنبه : تازه سفره صبحانه رو پهن کرده بودیم که مامان بزرگ اومد و دورهم صبحانه خوردیم ... مامان بزرگ یکساعتی بود و بعدش رفت ... ماهم آماده شدیم تا بریم بانک ... حالا من و تو آماده دم در وایسادیم و بابا داره تلفنی با عمه حرف میزنه ... همین باعث شد قبل از رفتن یه بحث کوچیک کنیم !!!!  رفتیم بانک ... من که کلا تو کارای بانک بیحوصلم برا همین هم همیشه بابا کارم رو انجام میده اما امروز شما گیر داده بودی به پله ها و هی میخواستی بری بالا و پایین ازشون ... آخرش هم بابا تورو برداشت و از بانک برد بیرون و من مجیور شدم خودم کارم رو انجام بدم و با متصدی هم بحثم شد !!!!! ... خلاصه که کارم تموم شد و رفتیم تزریقات تا آمپول ویتامین دی بزنیم برات ... اولش هی نق و نوق کردی و میگفتی بریم ... و درنهایت اینقدر معطل شدیم که فهمیدی یه خبراییه !!!! و گریه راه انداختی و با همون حال گریه آمپولت رو زدیم .... و بعدش هم اومدیم خونه ... اعصابم حسابی خط خطی بود ... ناهار رو گذاشتم دم بکشه و رفتم دوش بگیرم .... گفتم حالا که تو حمام هستم بذار حمام رو هم تمییز کنم !!!!!!!! و اینجوری شد که دوش ۵ دقیقه ای تبدیل به ۱ ساعت شد !!!! ولی در عوض هم اعصابم آروم شد و هم حمام تمیز شد !!! ... سفره ناهار رو انداختم و ناهار خوردیم و خوابیدی ... بابا هم ... من هم سرگرم طراحی روی شالم بودم !!!! .... یکساعتی خوابیدی و بیدار شدی .... بعدش هم مثل همیشه گذشت

* دلشوره ولم نمیکنه .... مدام ذکر میگم و سعی میکنم به چیزای خوب فکر کنم ..... ولی اکثر وقتا بی فایدست ...

۶۹۸ . چهارشنبه : صبحانت رو خوردی و بعدش حاضر شدیم و رفتیم خیاطی ... با دخترخاله .. بعدش هم رفتیم خونه خاله و روکش کوسنامون رو دوختیم .. کارمون طول کشید و تو یه چرت خوابیدی .... غروب هم بابا اومد دنبالمون و اومدیم خونه 

* از سرشب بازم دلشوره دارم ... قلبم میاد تو دهنم و هزار تا فکر ناجور تو مغزم رژه میره .... خدا به خیر کنه انشالله

۶۹۹ . پنجشنبه : امروز هم بیحوصله ام و نگران !!!! بعد از صبحانه هم درباره مسافرت شمال با بابا حرف زدم که آخرش بحثمون شد !!!! منم رفتم سراغ مبلا و با شامپو فرش سابیدمشون تا حالم بهتر بشه !!!!! بعدش ناهار تو رو دادم و یه کم بازی کردی و خوابیدی ... منم یه کم به خونه رسیدم و کنارت خوابیدم ... یکساعتی خوابیدم ولی اینقدر خوابای بیخود دیدم که وقتی بیدار شدم حالم خراب بود حسابی ... دلشوره هام کم بود حالا خواب بد هم بهش اضافه شده ... کلی ذکر گفتم تا دلم آروم بگیره ... بابا هم تو مود سکوت بود ... رفتم تو آشپزخونه و سرم رو با کار گرم کردم تا بلکم بهتر بشم ... یه کم آروم تر شدم .. بعدش باهات بازی کردم و کلی با هم خندیدیم ... یه زنگ هم به مامان بزرگ زدم و حالش رو پرسیدم و این آرومترم کرد ... تا اخر شب حالم بهتر بود .. اما وقتی تو و بابا خوابیدید بازم دلم شور افتاد ...

۷۰۰ . جمعه : روز قشنگت به خیر عزیزم ... هفتصدمین روز زندگیت مبارک ... یه روز جمعه ی بدون بابا رو در پیش داشتیم ... برای اینکه خیلی بهمون سخت نگذره بعد از صبحانه من رفتم سراغ تمییز کردن یخچال و شما هم کابینتها رو خالی میکردی !!!! ..... کارم که تموم شد دیگه جایی برای راه رفتن تو آشپزخونه نبود !!! تمام کابینت رو چیده بودی رو زمین ... خیلی خسته شدم ولی یخچالم حسابی تمییز شد و جون گرفت ... با اینکه خیلی از کارای تو لیستم خط خورده ولی هنوزم کار دارم !!!! البته بیشترشون مربوط به روزای آخر سال هست و فعلا نمیشه کاریشون کرد ... با کمک هم وسیله هارو چیدیم تو کابینت و بعدش ناهارت رو خوردی ... یه کم بازی کردی و الان خوابیدی ... 

* تو سرم یه عالمه فکرای شلوغ پلوغه .... گوش شنوا میخوام که فعلا موجود نیست ... فعلا فقط روز میگذرونم .... 

عاشق چشمای معصومت هستم ... بهدادم ...

جمعه . امروز 700 روزته :: 22 ماه و 27 روز :: 100 هفته تمام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان پارسا
16 اسفند 92 22:17
سلاملیکیم.خب خداروشکر که صحیح و سالمید.ایشالله که دلشوره ها هم زودتر دوست ما رو رها کنه.
نانا
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم برام دعا کن دوستم
مامان ماني جون
19 اسفند 92 12:07
خسته نباشي عزيزم الهي همه چي به خير بگذره ميگم من دو تا دارم ميخواي گوش شنوا رو ميگم الهي روزاي و شاد و خوبي رو بيش رو داشته باشين
نانا
پاسخ
سلامت باشید با دعای شما دوستای خوبم حتما به خیر میگذره هههههههه شما گوش شنواهارو نگهدار برا آقاتون ... شهریوری است دیگر ... همیشه نیاز به گوش شنوا دارد !!!!!!!! ممنونم دوستم
آسیه
19 اسفند 92 18:47
.
نانا
پاسخ
آسیه
19 اسفند 92 18:48
هههههههههه حالا سلام خوبی؟ انشاالله که خیره و دلشوره ها زود دست از سرت برمیدارن بهداد جونمو ببوس
نانا
پاسخ
ههههههههههه علیک سلام انشالله مرسی که اومدی دوست پرمشغله من
مامان گیسو جون
21 اسفند 92 22:58
خسته نباشی نانای گلم ای جونم بچم مرد شده دیگه دست می ده امیدوارم این دل شوره ها چیز خاصی نباشه ممکنه از ضعیف شدنت باشه چون هم رژیم می گرفتی هم خیلی کار کردی منم تجربه اش رو زیاد داشتم 700 روزگی بهداد جونی هم مبارک
نانا
پاسخ
ممنونم دوستم .. سلامت باشید مرد شدن اله یه دقیقشه ... !!! انشالله که دیگه سراغم نیاد این دلشوره ها .. روزای بدی بود ... خودم هم به همین نتیجه رسیدم که برا ضعیف شدنمه سلامت باشی عزیزم ببوس گیسو طلا رو
لی لی
22 اسفند 92 12:27
خوشم میاد عین خودمی فقط با کار آروم میشی چه مردی شده برا خودش آقا بهداد دیگه میره استقبال مهمونا انقد بدم میاد از این روزا که از اولش معلومه روز خوبی نیست هر کاری ام بکنی اخرشم خراب میشه
نانا
پاسخ
خیلی از این اخلاقم بدم میاد ... هههههه آدم موقع ناراحتی و عصبانیت باید یه کار دیگه انجام بده نه اینکه جون خودشو بگیره .. ههههههههه واقعن مرد شده بچم اوووووووووووووووف ... امان از این روزا