شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 266 مامانی برای بهداد

1392/12/23 23:59
نویسنده : نانا
381 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهارم ***

701 . شنبه : هنوزم بیحوصله و مضطربم ... بعد از صبحانه بابا بردت بیرون و منم ناهار پختم ... نیم ساعت بعد برگشتید و تو گریه میکردی و نمیخواستی بیای تو خونه !!!! ... بابا هم دعوات کرد ... دیگه یادم نمیاد چی شد

702 . یکشنبه : بعد از صبحانه برا مامان بزرگ زنگ زدیم و رفتیم خونش ... گفتم شاید بیرون رفتن حالم رو بهتر کنه که نکرد ... البته تمام تلاشم رو کردم که مامان بزرگ چیزی نفهمه ... ناهارت رو از دست مامان بزرگ خوردی و کلی بازی کردی و کتاب ورق زدی ... من و مامان بزرگ هم حرف میزدیم ... ساعت ۴ خوابیدی و مامان هم خوابید ... من خوابم نبرد و درو دیوار خونه ی پدری رو تماشا میکردم ... ساعت ۷ هم بابا اومد دنبالمون و اومدیم خونه ... شام رو آماده کردم و خوردیم ... بابا گفت دخترعمت قراره فردا بیاد تهران ... تو دلم غصه دار شدم که با این حالم باید مهمون داری کنم ... البته زیاد نمیمونه چون میخواد بره قشم

* ساعت ۳ شب بیدار شدی ... اولش محلت ندادم که بخوابی ... ولی شروع کردی به بغض کردن و پیش خودت گریه کردی ... بهت آب دادم و تازه متوجه شدم تب داری ... پاشویت کردم و تو گریه میکردی ... از استرس قلبم تو دهنم بود ... بابا هم بیدار شده بود ... تا دوباره بخوابی ساعت ۵ بود و من بیدار بودم و دستمال نمدار رو سرت میذاشتم .... ساعت  از ۷ گذشته بود که تونستم یه چرت بخوابم ...

703 . دوشنبه : اولین روز از بیست و چهارمین ماه زندگیت مبارک ... کم کم داریم به فصل گل دادنت نزدیک میشیم و من انگار هیچ چیز از این دوسال یادم نیست!!!!!!!!! ... داری زود بزرگ میشی .. خیلی زودتر از اون چیزی که توی ذهن من بود ...

 ساعت ۱۰ بیدار شدی ... بازم تو تب میسوختی ... استامینوفن هم تبت رو کم نمیکرد ... چند لقمه صبحانه خوردی و تبلت گرفتی دستت و مثلا بازی میکردی اما کلافه بودی از تب ... علامت دیگه ای نداشتی و این نگرانم میکرد ... با پاشویه های مدام بابا تبت کمتر شد و من تونستم برا ناهار و شام غذا بذارم ... عصر بردیمت دکتر چون از تب نمیتونستی بخوابی ... مثل همیشه دکتر گفت ویروس است !!!!!!!! یه مشت دارو داد و اومدیم خونه ... آبریزشت شروع شده بود منم داروهات رو شروع کردم .... خداروشکر تبت کم شد ... سرشب بابا رفت دنبال دخترعمه ... با اومدنشون جون گرفتی ... رفتی جلو در و به دخترعمه دست دادی و اجازه دادی ببوسدت ... برات یه عروسک آورده بود که کلی باهاش سرگرم شدی .... تا آخر شب خوب بودی ولی وقت خواب تبت بالا رفت و مجبور شدم زودتر از موعد داروت رو بدم

* امروز خیلی نگرانت شدم ... مدام زیر لب با خدا حرف میزدم و میگفتم دلشوره هام رو به پای ناشکریم نذاره ... شاید مریضی یهویی شما هم تلنگر خدا بوده !!! که یادم بمونه تا وقتی خودم ، همسرم ، پسرم و خانوادم سلامتی داریم جایی برای دلشوره و نگرانی وجود نداره ...

دوشنبه . امروز 703 روزته :: 23ماه و 1 روز :: 100 هفته و 3 روزته

(اینو به رسم هر ماه نوشتم !!)

۷۰۴ . سه شنبه : دیشب بد خوابیدی .... ساعت ۱۰ بیدار شدم تا دخترعمه بره ... با دوستش قرار داشت  ... گفت برا ناهار نمیاد ... خواستم بخوابم که بیدار شدی ... تب داری و نق نقت میاد... اومدی بغلم و راضی نمیشدی بری پایین تا صبحانه آماده کنم ... آخرش هم با گرفتن تبلت راضی شدی از بغلم بری پایین ... صبحانت رو نخوردی و این منو حسابی داغون کرد و باعث شد کلی اشک بریزم ... قرار بود امروز بریم آتلیه و یه عکس سه تایی بندازیم .... مثلا امروز ششمین سالگرد ازدواجمون بود ... اما نه من حوصله دارم نه تو اینقدر سرحالی که بشه باهات سروکله زد ... بابا زنگ زد و وقتی دید صدام بغضداره کلی نگران شد ... برا همین هم اومد خونه .... البته با یه جعبه شیرینی ناپلئونی که من عاشقشم ... خداروشکر تب نداری و فقط آبریزشت ادامه داره ... عصری یه چرت خوابیدی من و بابا هم باهم حرف زدیم و من ادکلنی که بعنوان کادو برا بابا گرفته بودم رو بهش دادم ... خوشش اومد و خوشحال شد ... بعدش بابا خوابید و من شام رو آماده کردم ... دخترعمه هم از بیرون برگشت و نشستیم به حرف زدن و خنده ... تو هم سرحالتر بودی و مدام شیطونی کردی ...

* مثل هرسال !!!!!!!! امروز هم کسی بهم تبریک نگفت .... !!! ...

* حس میکنم وجود دخترعمت حالم رو عوض کرده ... چون آدمی نیستم که ناراحتیم رو به روی کسی بیارم و اجبارا لبخند زدم و خندیدم ... انگار حال ظاهری آدم درونش رو هم عوض میکنه !! ... البته گاهی!

۷۰۵ . چهارشنبه : خداروشکر دیشب بهتر خوابیدی ... چندباری برای گرفتگی بینیت بیدار شدی ولی زود خوابیدی ... ساعت ۱۰ بود که چشمم رو باز کردم و دیدم دخترعمه آماده رفتنه ... دخترعمت رفت و من و تو تا ۱۱ خوابیدیم ... صبحانت رو با هزار جور بازی درآوردن خوردی ... حالت خوبه و فقط آبریزشت ادامه داره ... ناهار داشتیم برا همین هم با بابا نشستیم به حرف زدن .. بعدش هم رفتم خیاطی و مانتوم رو گرفتم .. موقع رفتنم کلی گریه کردی و میخواستی بیای .. تا برم و برگردم هوا بارونی شد و منم کلی کیف کردم از راه رفتن زیر بارون .... ناهارت رو آوردم که خیلی کم خوردی و منم اصرار نکردم ... خوابیدی و من رفتم یه دستی به دیوار راهرو و پله ها بکشم ... یکساعتی سرگرم کار بودم و تو هنوز خواب بودی ... منم کنارت خوابیدم ... با اینکه شام داشتیم بابا خواست کباب بگیره .. من و تو هم رفتیم و گل و گلدونام رو شستیم و بعدش هم خونه رو جارو دستی کشیدیم و داشتیم ظرفای شام رو آماده میکردیم که بابا اومد ... شامت رو خوردی و بعدش هم بادکنک بازی کردیم تا وقت خوابت

* خدارو شکر میکنم و چیزی جز سلامتی ازش نمیخوام ...

* هوای بارونی امشب روحم رو شست ... 

۷۰۶ . پنجشنبه : بابا ادارست ... ماهم بعد از چند شب بدخوابی دیشب یه خواب راحت داشتیم و تا لنگ ظهر خوابیدیم ...هوا ابری بود و خواب میچسبید  ... بعدش صبحانت رو خوردی ... بعدش رفتیم سراغ کمد مامان و مانتو شلوار پروو کردیم ... احساس کردم مانتوم بهم گشاد شده ... دوییدم رو ترازو و دیدم ۲ کیلو کم شدم !!!!!!!!! حالا شدم هم وزن قدیمام ... البته به این نتیجه رسیدم که فقط غصه منو لاغر میکنه نه رژیم و ورزش ... ( خدایا نشنیده بگیر !!) ... ساعت ۴ بود که ناهارت رو آوردم و کم خوردی چون غذای تکراری بود !!! بعدش هم خوابیدی ... بابا که اومد هنوز خواب بودی ... برات تبلت خریده بود ... رفت تو اتاق و سرگرمش شد و منم کنارت دراز کشیده بودم ....بعد از یه ربع رفتم پیش بابا و دیدم عصبانیه ... ظاهرا تبلت خرابه ... نه شارژ میشه نه تاچش کار میکنه نه وای فای و کلی ایراد دیگه ... حال هردومون گرفته شد ... از اتاق اومدم بیرون تا چای بریزم که یهو صدای بلندی ازاتاق اومد ... فکر کردم چیزی افتاده ... وقتی برگشتم تو اتاق دم در خشکم زد ... بابا لبتاب رو شکونده بود !!!!!!!!!!! شیشش خرد شده بود !!!!!!!!! ... متعجب بودم از این کارش ... برای اینکه حرفی نزنم و کار رو بدتر نکنم از اتاق اومدم بیرون ... بابا هم همونجا تو اتاق دراز کشید و من در فکر بودم که چرا بابا همچین عکس العملی نشون داده !؟ کاری که اصلا ازش ندیده بودم ... بیدار که شدی شام رو اوردم و تو و بابا خوردید ... بعدش درباره کار بابا حرف زدیم ... سفره رو که جمع کردم حالم خوب نبود ... احساس گرگرفتگی داشتم ولی دست و پاهام سرد بود طوری که مجبور شدم برم زیرپتو و بشینم کنار بخاری !! ... هر لحظه هم حالم بدتر میشد ... بابا میگفت از گرسنگیه !!! ولی به شدت حالت تهوع داشتم و نمیتونستم هیچی بخورم ... بالاخره مجبور شدم به اصرار بابا برم درمانگاه ... ساعت 12:30 شب ... با آژانس ... دکتر گفت فشارم بالاس .. 16 ... دلیلش هم تنش عصبیه ... بعدش هم به خاطر دلشوره های این مدت و کنترل فشارم دارو داد و من اومدم خونه ... وقتی به بابا گفتم دکتر چی گفته کلی ناراحتشد و ازم عذرخواهی کرد که باعث شه الم خراب بشه ... میگفت پولش فدای سرت انگار دادیم صدقه ... غافل از ایکه من اصلا ناراحت پولی که رفته آشغالی نبودم و بیشتر بخاطر کار بابا شوکه بودم !!!!!!!!!!

۷۰۷ . جمعه : ساعت 9 بیدار شدم و دیدم بابا داره میره بیرون ... فکر کردم میره نون بگیره ... دوباره خوابیدم ... ساعت 11 بیدار شدیم و دیدیم بابا نیست ... رفتم تو اتاق و دیدم تبلت شکسته هم نیست !!! نگران شدم .. چون بابا دیشب میگفت میرم مغازه طرف و تبلت رو میندازم جلوش و از این حرفا ... بهش زنگ زدم ولی جواب نداد ... چند دقیقه بعد رسید خونه ... تبلت رو برده بود مغازه و کلی حرف بار طرف کرده بود و اومده بود ... صبحانمون رو خوردیم ... بابا گفت بریم بیرون ولی من به لطف داروهایی که دیشب خوردم بیحال و خوابالو هستم .. برا همین هم ناهار نداشتن رو بهونه کردم و گفتم نه ... تا ساعت 2 همینجور الکی چرخیدم و بعدش یهو تصمیم گرفتم ببرمت حمام !!!!!!! رفتیم حمام و برگشتیم ... وسایل ناهار رو آماده کردم و رفتم دستشویی رو سابیدم ... بعدش هم یه دوش گرفتم و رفتم سراغ ناهار پختن ... تا ناهار آماده بشه ساعت از 4:30 هم گذشته بود ... تو خوابیدی و ناهار نخوردی ... منم خوابیدم و بابا هم ... سه ساعت خواب بودی !!!! ... بعد غذا خوردیم ... البته با کلی حرص و جوش !!!!!!!!!! .... بعدش من یه تصمیم گرفتم فرشا رو شامپو بکشم !!! ... مشغول کار شدم و تو و بابا هم مثل همیشه که من شروع بکار میکنم باهم دعواتون شد !!!!!!!!!! ... نمیدونم چه سریه که تا من دست بکاری میزنم شماها با هم ناسازگار میشید و منو از انجام کار پشیمون میکنید !! ... بالاخره دوتا از فرشا رو شامپو کشیدم ولی کار بیهوده بود و جز خستگی چیزی برام نداشت ... چون بنظرم تمییز نشدن اصلا ! ... آخر شب هم یه جارو رو فرشا کشیدم و این کار رو هم از توی لیست کارام خط زدم ...

* به جز کارای ریز ریز روز آخر سال میشه گفت خونه تکونیم تموم شد ... البته هنوزم ویترینم مونده که خودش کلی کاره !!!!!!!!!!!!!

* شماها که خوابیدید .. اومدم تا عکسای دوربین رو خالی کنم ... هر ماه عکسات کمتر میشه !!!!!!!!!!! آخه از جون دوربین چی میخوای تو فسقل خان ؟؟؟؟

ماچ موچ بوووووووووووووووووس برای یکی یدونه ی خودم

جمعه . امروز 707 روزته :: ٢٣ ماه و 7 روز :: 100 هفته و 7 روز

یه کم از کارات

* همچنان عاشق نماز خوندنی !! ... مهر هات رو ردیف میکنی رو زمین و با هرکدومشون ده باری سجده میری !!! بعدش هم که خسته شدی میچینیشون رو هم و میذاری کنار اتاق !!!!!!!

* یه وقتایی با خودت حرف میزنی و با آهنگ یه چیزی رو تکرار میکنی ... گاهی هم وایمیستی و شروع میکنی به دست زدن و شعر خوندن !!!!!!!! حالا چی میخونی خدا میدونه و تو !!!!!!!!

* تا میبینی مامان دستمال دست میگیره میدویی و یه دستمال کوچولو از کشو برمیداری و من هرجا رو تمییز میکنم تو هم دست میکشی ...

* موقع جمع کردن سفره هم خیلی کمک میکنی ...

* از دست لبتاب خواستنت راحت شدم حالا چسبیدی به تبلت !!!! دلم برای چشمات میسوزه ...

* وقتی میریم حمام .. چون از شستن سرت بدت میاد .. همینکه آب میریزم رو موهات پشت سر هم میگی : تمووم شد ... انگار خودت رو دلداری میدی

* توی بیشتر کارهات عروسک پوو هم حضور داره .. موقع غذا خوردن .. بازی کردن .. تلویزیون دیدن ...

* این چند روز که مریض بودی و بی اشتها برات آیینه میاوردم تا غذا خوردنت رو توی آیینه ببیتی و لااقل گشنه نمونی !!!!! اینم بازی جدیدته

چندتا عکس

گفتی ماشالله ؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

سمانه مامان پارسا جون
24 اسفند 92 18:12
سلام نارینه جون خوبید؟ ماشاالله هم گفتیم خانوم بهداد جون بزرگ شده هزار ماشاالله قیافش تغییر کرده چه کلاهی سرش گذاشته جیگر پیشاپیش عید رو بهتون تبریک میگم سال خوبی داشته باشید عزیزم
نانا
پاسخ
سلام دوست خوبم شکر خدا خوبیم ممنونم عزیزم .. ماشالله به جونت ممنونم عزیزم ... لطف داری برای شما هم سال خوشی رو آرزو میکنم
مامان ماني جون
25 اسفند 92 12:42
نميدونم چرا حرفم نمياد!!!! 24 ماهگيت مبارك عزيزم هههههههههه ميگم سيل نيومد خونتون يا نذاشتي ظرف بشوره الهي كه بهداد جونم الان خوب خوب باشه اما از دست مردا كه وقتي عصباني مشن همه جوره ضرر ميزنن سالگرد ازدواجتون هم مبارك و البته وزن كم كردنت هم همچنين ميگم با اون جعبه شيريني اون دو كيلو مياد سر جاش هااا الهي حالت بهتر شده باشه دستت درد نكنه با عكساي ناناز بهداد جوني ماشاالله هم گفتيم خوبه حرفم نميومد هههههههههه ببوس گل پسري رو
نانا
پاسخ
واااااااااااا چرا نمیاد !!؟؟ نگران میشما !!! ممنونم خاله جان هههههههههه این بنده خدا اهل سیل نبود ... اون یکی دیگس ممنونم دوستم ... وزنم که خداروشکر برنگشته !!!! چون اون دوروز فقط شیرینی خوردم و غذا نخوردم !!!!!!!! ینی همچین خانوم باتدبیری هستم من !!!!! بهداد هم خوبه .. فقط شیرفلکه بینیش بسته نمیشه نمیدونم چرا !! حالم خوبه ... فعلا ... تا قبل از سفر شمالمون
سمانه مامان پارسا جون
27 اسفند 92 19:03
بهار هم که نباشد من به مهربانیتان از شکوفه لبریزم … عیدتان پیشاپیش مبارک
نانا
پاسخ
سپاسگذارم دوستم سال نوی شما هم مبارک
علامه کوچولو
28 اسفند 92 19:32
سال و مال و فال و حال و اصل و نسل و بخت و تخت بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام سال خرم، فال نیکو، مال وافر، حال خوش، اصل ثابت، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام ******** سال نو مبارک ********
نانا
پاسخ
ممنونم