شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 267 مامانی برای بهداد

1392/12/29 17:23
نویسنده : نانا
295 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهارم ***

708 . شنبه : دیشب تا لنگ صبح بیدار بودم و داشتم عکسای دوربین رو خالی میکردم ... یه وقت به خودم اومدم و دیدم داره اذان میگه !!!!! زود رفتم خوابیدم ... تا ساعت ۹:۳۰ ... امروز زودتر لز معمول بیدار شدیم ... ملحفه رختخوابارو ریختم لباسشویی و بعد صبحانه خوردیم و رفتیم سرخاک ... موقع رفتنمون هوا باد وزون بود ولی تا رسیدم سرخاک نم نم بارون هم شروع شد ... لباست گرم بود  و نگران نبودم ... من مشغول قرآن خوندن شدم و تو و بابا هم قدم میزدید ... بارون که شدیدتر شد رفتید تو ماشین ... دلم میخواس بشینم و کلی با بابام حرف بزنم ... دلم بغض داشت .... ولی نشد چون داشتی بابا رو کلافه میکردی ... اومدیم سمت خونه ... هوا هم بارونی و دلچسب ... تو ماشین خوابت برد و تا رسیدیم بیدار شدی ... بابا رفت مرغ بگیره ... تا بره و برکرده ناهارت رو دادم  ... بابا با مرغ و گوشت اومد و من با دیدن گوشتا سیمام قاطی شد !!! رفتم سراغشون .... ساعت نزدیک ۵ بود که آخرین تیکه های گوشت رو هم شستم و اومدم بداد تو برسم که نیم ساعتی بود التماسم میکردی تا بخوابونمت !!!!! .... خوابیدی و من رفتم سراغ بسته بندی ... بعدش هم کنارت یه چرت زدم ... بیدار که شدی بداخلاق بودی ، منم بی توجه به نق نقات رفتم سراغ غذا پختن و همزمان گوشت چرخ کردم !!!!! ... بعدش هم سفره ی شام و دولپی غذا خوردنت !!!! خیلی گرسنت شده بود و یه شام باب میل مامان خوردی !! .... بعد هم نشستم به دوخت و دوز و ملحفه هارو کشیدم ... دیگه توان نداشتم  ولی تو بازی میخواستی و من برای اینکه سراغ تبلت نری باهات ماشین بازی کردم ... شب هم ۱۲ هر سه تامون خوابیدیم !!

709 . یکشنبه : صبحانه خوردیم و بعد تو و بابا رو فرستادم تو اتاق کوچیکه تا بتونم ویترین رو تمییز کنم ... هوای بیرون باد داشت و نمیشد برید گردش ... ینی تا حالا سابقه نداشته من با این سرعت ویترین تمییز کنم !!!! کلا ۴۰ دقیقه شد !!! ... تو هم مدام از توی اتاق در میزدی و یکی دوباری هم بابا در رو باز کرد تا از لای در ببینی چه خبره !!!! .... بالاخره خونه تکونیم تموم شد و کارهای این لیست هم خط خورد ... البته برای کارای روز آخر یه لیست کوچولو نوشتم !!!! ... غذام رو گذاشتم رو گاز و خودم رفتم آرایشگاه ... یکساعتی کارم طول کشید ... وقتی برگشتم داشتی غذا میخوردی و کارتون میدیدی .... بابا هم داشت با تلفن حرف میزد و کلی عصبانی بود ... ظاهرا برنامه شیفت کاری عیدشون به هم ریخته و در نتیجه مسافرت عیدمون فعلا رو هواست !!! ... ادامه ناهارت رو خوردی و یه کم بازی کردی و خوابیدی ... مامان بزرگ زنگ زد که داره میاد خونمون ... با اومدنش بیدار شدی و بداخلاق شدی ... بدخواب شده بودی خوووب ... مامان بزرگ هم یکساعتی بود و رفت ... تو هم همچنان بدخلق و غرغرو بودی ... گفتیم بریم بیرون تا بلکم حالت بهتر بشه ... ولی تو خیابون یه کاری کردی که حالم داشت بهم میخورد از دستت ... مدام بهونه میگرفتی و جیغ میزدی ... نیم ساعتی چرخیدیم و داشتیم میومدیم خونه که تو شروع کردی به گریه که نیای خونه ... من که اصلا حوصله راه رفتن با این اخلاقت رو نداشتم ... بابا بردت تا یه دور دیگه بچرخید و من اومدم خونه ... رفتم سراغ شام و شما هم زود برگشتید ... حالت بهتر بود ظاهرا و با تبلت سرگرم شدی ... بعدش هم کم و بیش شام خوردی و بعدش توپ بازی کردیم با هم ... دلم میخواد اینقد برات وقت بذارم و باهات بازی کنم که اصلا سراغ تلویزیون و تبلت رو نگیری ولی نمیشه ... یا کار دارم یا توانم تموم میشه ... بابا هم بازی کردن باهات رو بلد نیست و منم دوست ندارم مدام بهش تذکر بدم .. حتی بیشتر وقتا منظورت رو متوجه نمیشه و برای همین هم تو جیغ میزنی و حرصت میگیره ... باید یه چاره ای پیدا کنم ....

710 . دوشنبه : صبحانمون رو خوردیم و رفتیم خونه خاله ۱ ... خاله برات یه هواپیما کنترلی از مشهد خریده بود که باهاش سرگرم شدی و من و دخترخاله هم مشغول رنگ کاری شدیم ... موهام رو رنگ کردم و خوشگلاسیون هم ... ناهارت رو خاله بهت داد خوردی ... کارای من که تموم شد رفتیم سراغ دخترخاله ... تو هم سرت گرم بازی و تلویزیون بود و اصلا سراغم نیومدی ... ساعت ۶ بود که اومدیم خونه و فقط لباسام رو درآوردم و فوری خوابوندمت ... بابا هم همون وقت رسید ... ماهم خوابیدیم ... بعدش هم شام درست کردم و خوردیم و مثل هرشب

* بابات کلا از رنگ مو خوشش نمیاد ... امشب هم وقتی ازش پرسیدم موهام چطوره با اینکه به زبون گفت خوبه و بهت میاد ولی از چشاش معلوم بود خوشش نیومده !!! ... تا آخر شب ده بار ازش پرسیدم و هربار جوابها مختلف بود .... خوبه ... روشن شده خیلی ... سنت رو برده بالا ... بهت میاد ... و و و و !!!!!!! آخر سر هم گفت باید تو روز ببینیم چه رنگیه !!!!!!!!!!!!! 

* دلم میخواد برم بازارگردی تا بلکم حال و هوای عید بیاد تو سرم ولی این چند روز اینقد بیرون باد میاد که جرات نمیکنم ببرمت بیرون ....

711 . سه شنبه : بعد از صبحانه رفتیم بیرون ... بازار گردی ... نمیدونم چرا حال و هوای عید و بهار نیس !! یا هست و من حسش نمیکنم !! .... برای بچه ها تخم مرغ گرفتم تا همراه عیدیشون بهشون بدم ... چیز دیگه ای نمیخواستیم و اومدیم خونه ..... ناهار هم نداشتیم ... بابا گفت گرسنه نیست و تو هم آب پرتغال و کلوچه خوردی .... بعش شما خابیدی و منم ... بیدار که شدیم رفتم سراغ شام پختن و بعدش هم شام خوردن ... کلا روز خاصی نبود !!!!!

* امشب وسایل هفت سینم رو آماده کردم و چیدم رو میز ... بران خیلی جالب بودن و به تک تکشون انگشت میزدی و من غصم شد که چجور باید تو رو قانع کنم تا بهشون دست نزنی ... اما بعد از نیم ساعت همه چیز عادی شد ... به جز ظرف سکه ها ... تا آخر شب صدبار گذاشتی سرجاشون و برداشتی و به من لبخند زدی !!!! 

712 . چهارشنبه : خیلی بده که تا چشماتو باز میکنی و میری تو آشپزخونه یه ردیف مورچه که رو کابینت صف کشیدن رو ببینی !!!!! روز ما هم این مدلی شروع شد ... بعد از صبحانه افتادیم به جون خونه و از زیر تا رو همه جا رو جارو کشیدیم ... مجبور شدم زیر کابینتهارو هم دوباره باز کنم تا اسپری بپاشم ... تو هم که دنبال جارو راه افتاده بودی و هلش میدادی ... بعد از جارو هم سرامیکارو طی کشیدم و بعد از نوشیدن یه چایی دبش رفتم سراغ آماده کردن ناهار ... پلو سفید داشتم یه تن ماهی هم باز کردم و تو هم که عشق تن همشو با اشتها خوردی ... بعدش رفتیم سراغ گردگیری و همه جا رو ترو تمییز کردیم ... تو خوابیدی و من داشتم هفت سینم رو کامل میکردم که بابا اومد ... بابا گفت بریم بیرون ولی هوا باد داشت و منم خرده کاری داشتم ... نرفتیم ... راهرو رو طی کشیدم و بعدش هم رفتم سراغ کارای خودم ... مورچه ها هنوزم هستن و رو اعصاب من رژه میرن !!! ... تو هم هرجا میبینیشون میدووی و منو صدا میکنی !!!!!!! شامت رو خداروشکر خوردی ... برای آخر شبتون هم پاپ کورن درست کردم و تو و بابا خوردید ... بعدش هم که تا وقت خواب شیطونی نمودی ...

* امروز توی هر فرصتی که بود میرفتی سراغ میز هفت سینمون و دست میزدی بهش ... من میدیدمت و به روی خودم نمیاوردم ... ولی تو هر بار که دستشون میزدی میومدی جلو من و با لبخند تو چشمام نگاه میکردی ... انگار میخواستی ببینی من دیدم یا نه !!!!!!!! ... کارت بامزه بود ...

* برنامه سفرمون معلوم شد و انشالله اول فروردین میریم شمال ... هواشناسی هم که گفته از روز شنبه شمال کشور تا 15 درجه کاهش دما داره !!!!!!!!!!!!!!!!!!! ... ممنونم واقعا .. فکر کنم به جای لباس باید برا خودمون داروی سرماخوردگی بردارم !!!!!!!!!!!!!! مخصوصا که هنوز شیرفلکه بینیت بازه و من و بابا هم همش در حال فس فس کردن هستیم !!!!!!!

713 . پنجشنبه : دیشب تا لنگ صبح بیدار بودم ... باید عکسای دوربین رو خالی میکردم تا برا سفر جا داشته باشه ... بعدش هم هی اینور و اونور توی نت چرخیدم تا ساعت 5 صبح !!!!!!!!!!!!!!! بعد از صبحانمون رفتیم حمام و اولش کلی آب بازی کردیم ولی موقع شستن موهات کلی گریه کردی ... بعدش منو بابا یه کم بحث کردیم و الکی اعصابمون رو خرد کردیم .. بعدش هم ناهار خوردیم .. الانم تو و بابا خوابیدید منم میخوام بخوابم تا دم سال تحویل !..

همه میدونن آخرین روز یه سال چه حس و حالی داره آدم ... انگار آدم سعی میکنه تمام لحظات اون سال رو بیاد بیاره تا ببینه سال خوبی داشته یا نه ... کارهای کرده و نکرده ، دیدارهای داشته و نداشته ، لبخندها ، گریه ها ، خوش حالی ها و روزهای سخت ، همشون تو ذهنمون رژه میرن ... و در آخر این لبخنده که روی لب میشینه ... و تکرار هر ساله ی این جمله «« چقدر زود گذشت !!!»» ... یادم نره و یادت بمونه که همه ی سالها به یه اندازه هستند ، فقط کارایی که ما انجام میدیم اونها رو کوتاهتر یا طولانیتر میکنه ... و در نهایت این عمر ماست که داره میگذره نه سال و ماه ...

* امسال هم گذشت و هممون یکسال بزرگتر شدیم ... باتجربه تر ... نمیگم سال خوبی بود یا سال بدی بود ... هم خوشی رو دیدیم هم ناخوشی ... و من سعی میکنم فقط و فقط خوشی هاش رو به یادم بسپرم ....

* برای سال جدیدمون از خدا سلامتی و آرامش میخوام ... فقط

 

* جای همه ی رفتگانمون کنار سفره هفت سین ، سبز ....

* این هم از آخرین پست سال ۹۲ خورشیدی .... سالی که مطمئنا دیگه تکرار نمیشه ... 

بدرود  

عاشقتم شکوفه ی بهار نارنج مامان

پنجشنبه . امروز ۷۱۳ روزته ::  ۲۳ ماه و ۱۳ روز :: ۱۰۱ هفته و ۶ روز 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان گیسو جون
2 فروردین 93 3:13
ای جونم نوش جونشششششش آخیش یه بار خوب غذا خورد خدا رو شکر خدا بابای مهربون و خواهر گلت رو بیامرزه رنگ مو و خوشگیلاسیونت مبارککککککککککک وای که خیلی اعصاب خردکن هستن مورچه ها موافقم ای جونمممممم عزیزم به هفت سینا دست می زده دوست گلم سفر بی خطر امیدوارم بهتون خوش بگذره بوسسسسسسسسس
نانا
پاسخ
هههههه واقعا خداروشکر !!!!! سلامت باشی عزیزم ... خدا نسیم جون مورد رحمت قرار بده انشالله ... خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه ممنونم عزیزم مورچه نگو اعصاب خردکن بگو !!!! آره عاشق هفت سینه بچم ...مخصوصا سکه هاش ممنونم عزیزم ... ببوس گیسوی خاله رو
مامان پارسا
2 فروردین 93 19:37
سلام بانو.خدا پدرت بیامرزه و همینطور خواهر عزیزت..خوشگلاسیون مبارک و سفر هم انشالله خوش بگذره.منم برای تو و خودم و همه دوستان سلامتی و آرامش میخوام از خداوند و در سال جدید. منم الان در خانه خانواده همسری ودر هوای بارانی شمال هستم.پدر عزیزم هم مثل 8سال گذشته با ما سال رو نو نمیکنه.اگر بود امسال عید 58 ساله میشد
نانا
پاسخ
ممنونم دوستم ... ایشالله همیشه سلامت باشی و سایت بالا سر پارسا جان باشه انشالله شما هم سال خوب و خوشی در راه داشته باشید پس شما هم در جوار خانواده همسر دارید خوش میگذرونید ... خدا رحمتشون کنه ... هرچی خاکه ایشونه بقای عمر شما و خانواده باشه انشالله
لی لی
5 فروردین 93 1:51
رنگ مو مبارک باشه ... سال نو و تغییر شکل حالا تو روز دید چی گفت؟>> آخخخخخخخخخ از این مورچه ها که تو آشپزخونه ما دارن کولاک میکنناز کجا میان یهو ؟!
نانا
پاسخ
سلامت باشی ... آقامون در روز هم نظر خاصی نداشتن !!!! این ینی خوب نشده !!!! فکر کنم از خونه ما میان خونه شما. یهو !!!
مامان ماني جون
5 فروردین 93 19:31
خدا رو شكر كه كارات تموم شد و ليستت رو انداختي دور منم از تميز كردن ويترين خسته ميشم هي پاك ميكني هي لكه خوشگلاسيون هيييييييييي من بيچاره كه تو 9 سال زندگي دو بار رنگ كردم اونم رنگ موي خودم واسه پوشوندن سفيدي موهام مورچهههههههه خونهء‌ما كه بال دار اومده باورت نمشه اما ماني هم فقط سراغ سكه ها ميره(بچه هاي اين دوره همه پولكين) اميدوارم الان ديگه شير فلكه بسته شده باشه الهي شمال بتون خوش بگذره و خدا بهت صبر بده سال خوبي رو برات آرزو ميكنم ببوس بهداد جونو
نانا
پاسخ
نبود لیست رو پیشخون آشپزخونه من بی معنیه !!!! همیشه یکی هست !!! ویترین = کابوس !!!! الهی ... بالاخره خودم میام سراغت ... غصه نخور .. ههههههه مورچه هاتون پیر شدن دیگه ... مال من هنوز شیرخوارن واقعن هم بچه ها فقط پولو میشناسن ،،،،، چون ماماناشون اینجوری هستند ..ههههه شیر فلکه بسته شد خداروشکر شمال مگه بد هم میگذره ؟؟؟!!!!!!!! اصن شنیدی من از شمال شکایت داشته باشم ... نه واقعن شنیدی ؟؟؟ ممنونم دوستم ... سال خوبی داشته باشی