شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 268 مامانی برای بهداد

1393/1/13 23:59
نویسنده : نانا
281 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهار نارنج من ***

سلام

بالاخره بهار شد ... یه فصل پر از خاطره برای من و تو و بابا ... درسته که سال نومون رو با اوقات تلخی من و بابا شروع کردیم !!! ولی امید دارم که سال خوب و شادی رو در پیش داشته باشیم ...

 ٧١٤ . جمعه : دیشب تا چمدون ببندم و بخوابم ساعت از ۲ هم گذشته بود ... ساعت ۶ بیدار شدیم ... جمع و جورم رو کردم و آماده نشستم تا بیدار بشی ...یه غلت زدی و چشمات رو باز کردی و تا دیدی بابا لباس بیرون تنشه بلند شدی و خوشحال رفتی طرفش ... فوری لباسات رو تنت کردیم و رفتیم سمت ترمینال .. از شانس خوبمون یه ماشین هم نبود و بایدمنتظر میموندیم ... چند دور با بابا راه رفتی و بعدش کیک و آبمیوه خوردی ... بعد از یکساعت یه ماشین پیدا شد که اونم تا نصف راه میتونست مارو ببره ... سوار شدیم... بهتر از معطل شدن بود ... هرسه مون خوابالو بودیم و بیشتر مسیر رو چرت میزدیم ... ساعت حدود ۱ بود که رسیدیم خونه بابابزرگ ... همه بودن ... عمه ها زنعمو و بچه هاشون ... تو هم که خوش اخلاق !!!!!!!! .... بعد از تبریکات سال نو حرفها هم شروع شد و من و بابا لبخندزنان گوش دادیم فقط !! ... ناهارت رو خوردی و با بچه ها سرگرم شدی ... با بچه ها رابطه خوبی داری ولی با بزرگتراشون نه ... خونه هم دایم از مهمون پر و خالی میشد ... برا عرض تسلیت میومدن ... ساعت نزدیک ۵ بود که کلافه خواب شدی و بردمت تا بخوابی ... تو خوابیدی ولی من نتونستم بخوابم چون خیلی رفت و آمد و همهمه بود ... بیدار که شدی بازم با بچه ها سرگرم بازی شدی ... یه کم که خونه خلوت تر شد رفتیم خونه عمم ( شوهرخاله۱) برای عرض تسلیت ... نیم ساعتی بودیم و بعدش اومدیم خونه و شام خوردیم ... شب تا خونه خلوت بشه ساعت ۱۲ بود ... بابا که زود خوابید ولی من و تو تا ساعت ۲ بیدار بودیم ... من صدای بارون رو گوش میدادم و تو با تبلت بازی میکردی ...

* هوا حسابی سرده ... کاهش ۱۵ درجه ای هوا منو نگران میکنه ... امیدوارم سرما نخوری ... 

* عمه ۲ بخاطر تعمیرات خونشون خونه بابابزرگ هستن ... منم که نسبت به شلوغی کم حوصلم ... خدا به خیر کنه 

* خوشحال بودم که میاییم شمال و تو با بچه ها سرگرم میشی و بازی با تبلت یادت میره ولی اینجا همه تبلت دارن و رقابت بر سر بازیهای کامپیوتری داغه !!!!!!!!!!! 

* همه از لاغر شدنم میگن !!!!!!! میگن رژیم سنگین گرفتی حتما و من میگم نه اصلا حس نمیکنم لاغر شدم !!!! حتی عمه ۲ گفت صورتت به هم ریخته از بس لاغر شدی !!!!!!

715 . شنبه : دیشب بدخواب شده بودی .. فکر کنم بخاطر اینکه جات عوض شده بود ... منم که کلا شب اول خوابم نمیبره .. دیشب هم که بارون میبارید و گاهی صداش وحشتناک میشد و منو میترسوند ... دم دمای صبح خوابم برد ... ساعت ۱۱ بیدار شدیم ... کسی خونه نبود ... همه رفتن خونه عمه ۳ .... برای ناهار اونجاییم ... داشتم صبحانت رو آماده میکردم که پسرخاله ی بابا اومد... سرگرم پذیرایی مهمونا شدیم که اون یکی پسرخاله بابا هم اومد ... خلاصه تا مهمونا برن و صبحانت رو بخوری ساعت ۱ شد ... تندتند آماده شدیم و رفتیم خونه عمه ... تو به بابا چسبیده بودی ... بچه ها هم تو اتاق سرگرم بازی بودن ... سفره ناهار پهن شد و ناهار خوردیم ... بعدش با بابا رفتید پیش بچه ها ... منم سرگرم حرف بودم ... هنوز نیم ساعت نشده بود که دیدم بابا آوردت پیش من ... تو هم بغض کرده بودی و میگفتی بریم ... اینقد نق نق کردی که بابا کلافه شد و گفت بلند شو بریم . همه ناراحت شدن که چرا دارید زود میرید و من نمیدونستم چی بگم .. از همه خدافظی کردیم و اومدیم خونه بابابزرگ ... بعدش بابا توضیح داد که با دیدن گوشی معاینه ی عمه که تو اتاق بوده حسابی ترسیدی و بغض کرده بودی !!!!! تو خونه سرگرم بازی شدی و عصری هم خوابیدی ... تازه خوابت برده بود که خاله ۱ و خانواده شوهرش اومدن عرض تسلیت ... تمام مدت خواب بودی ولی موقع رفتنشون از سروصدا بیدار شدی و حسابی بداخلاقی کردی ...‌حتی با منم لج بودی و تا باهات حرف میزدم داد میزدی !!! ... سرشب دخترعمه ۳ اومد و تو با دیدنش جون گرفتی و دوتایی رفتید تو پذیرایی و کلی بدو بدو کردید ... این دخترعمه رو دوست داری چون حسابی شلوغکاری و شیطونی بلده ولی من موقع بازیتون خیلی نگران میشم چون بلد نیست مراقبت باشه و بهت آسیب میزنه ... با رفتن دخترعمه کز کردی تو بغل بابا ... دلم کبابت شد ... ساعت ۱۲ همه خابیدن جز من و تو ... ساعت از ۱ گذشته بود که خوابیدیم ...

* توی خونه اکثر کلمات رو بعد از من میگی ... اما اینجا صدات در نمیاد و منو حرص میدی !!!! حالا حرفای دیگران درباره حرف نزدنت و شیر خوردنت و پوشک بستنت بماند که حسابی تو مخمه !!!!!!!

* عمه ۲ زیاد سر به سرت میذاره و تو هم دایم لج میکنی و یا داد میزنی یا خودتو میزنی ... یکی نیست بگه این بچه رو اذیت نکنید توروخدا ... گناه داره ...

۷۱۶ . یکشنبه : هوا همچنان خنکه ... دیشب برف هم باریده !!!! متشکرم از خدا جونم !!!! .... ساعت ۹ بیدار شدی و تا دیدی در اتاق بسته است رفتی بازش کردی تا بری پیش بابا ولی با دیدن عمه ها که داشتن صبحانه میخوردن برگشتی تو اتاق ... با هم رفتیم و صبحانت رو خوردی ... بعدش همراه مامان بزرگ و عمه ۱ رفتیم چندجا عیددیدنی ... خونه ی خاله ی بابا ، دخترخاله ی بابا ، عموهای بابا که خودش دوساعت طول کشید ... تو هم خوب بودی و از بغل بابا جم نمیخوردی !!!! حتی از عیدی گرفتن هم فرار میکردی !!!!! بعد از عیددیدنیها اومدیم خونه بابابزرگ و تو با دخترعمو سرگرم بازی شدی و بعدش حاضر شدیم رفتیم خونه پسرعمه بابا برای ناهار ... همه با ماشین رفتن و من و تو بابا پیاده ... چون دوست داشتی پیاده راه بری ... هوا هم آفتاب بود و هم باد میزد ... برات یه توپ هم خریدیم ... خونه پسرعمه بابا هم با دخترعمه و دخترعموت سرگرم توپ بازی شدی ... بعد از ناهار خوابت گرفت چون صبح زود بیدار شده بودی ... و بازم من و بابا مجبور شدیم زودتر از همه بیاییم خونه ... خوابیدی و من و بابا هم حرف زدیم ... سرشب آماده شدیم و رفتیم خونه عمم و عموم ... تو راه بودیم که دایی ۱ زنگ زد و گفت داره میاد خونه بابابزرگ عرض تسلیت ... ما هم بدوبدو برگشتیم خونه ... حسابی با دایی غریبی کردی و لوس بازی درآوردی !!!! ... بعد از رفتن دایی رفتی سراغ دخترعموت و سرگرم بازی شدید ... بعد از شام خونه خلوت شد و با رفتن بچه ها کسل شدی ... شب زود خوابیدی ... خسته بودی حسابی

 * امروز جاهایی رفتیم عید دیدنی که منم اولین بارم بود میرفتم .. برا همین هم ، هم من عیدی گرفتم هم تو ... 

۷۱۷ . دوشنبه : بابا با کمردرد بیدار شد و کلی برای خانواده ناز داد .... چندباری هم مامانش کمرش رو ماساژ داد که بهتر نشد و درنهایت به عمه ۳ زنگ زد تا براش آمپول بیاره ... البته با زدن آمپول هم بهتر نشد ... صبح زودتر از معمول بیدار شده بودی و حسابی با بچه ها بازی و بدو بدو کرده بودی و بعد از ناهارت هم دوغ خورده بودی ، همه ی اینا باعث شد ساعت ۳ بخوابی .. خوابت راحت نبود و بعد از یکساعت بیدار شدی و کسل بودی ... برا شام خونه عمه ۱ دعوت داشتیم ... باید آماده میشدیم تا زودتر بریم ... با عمه ۲ رفتیم و تو از دیدن عمه پشت فرمون متعجب بودی ... خونه عمه که رسیدیم نیم ساعتی نشستیم و بعدش رفتیم خونه خالم و بعدش هم خونه پسرخالم ... تو هم بداخلاقی کردی حسابی وآبرو برام نذاشتی . موقع برگشتن خونه عمه توی ماشین خابیدی و یه کم سرحالتر شدی ... ساعت ۸ بود  .... بردمت تو اتاق تا با بچه ها بازی کنی و بابا یه کم نفس بکشه چون حسابی کلافش کرده بودی ... شام رو پهن کردن و تو بیشتر از اینکه شام بخوری دوغ خوردی ... پسرعمه هم با بهانه دوغ دادن بهت تو رو میبرد پیش خودش و ازت ماچ میگرفت !!!! جالب بود که تو هم لپش رو میبوسیدی و اونم بهت دوغ میداد !!!!! بعد از شام هم بنا به دلایلی زودتر از بقیه پاشدیم اومدیم خونه .... بازم تو ماشین خابیدی و تا رسیدیم خونه بابابزرگ بیدار شدی ... بقیه هم یکساعت بعد اومدن  ... بابا همچنان کمردرد داره ... ساعت ۲ بود که خوابیدی 

* رفتارت خیلی بد شده ... اصلا دوست ندارم بنظر دیگران لوس و ننر باشی ... توی جمع خیلی عصبی میشی و مدام داد میزنی و میزنی تو سر خودت ... یا سرت رو میزنی زمین که چندباری واقعا نگرانت شدم که سرت آسیب ندیده باشه !!!!

۷۱۸ . سه شنبه : دیشب راحت خوابیدیم هر سه مون ... هوا آفتابی و دلپذیر شده ... بعد از صبحانه با عمه و دخترعمه و مامان بزرگ رفتیم بندر ... آخ که چقدر دلم برای دریا سوخت !!!! کلی از آبش کم شده بود و حسابی پس رفته بود .... رفتیم بازارچه دور زدیم و برات کلاه پرکی گرفتیم ... تو محوطه اسب و شتر بود ... من اولین باری بود از نزدیک شتر میدیدم !!! خیلی بزرگ بودن ... روشون کجاوه گذاشته بودن و مردم سوار میشدن .. منم فقط ازشون عکس گرفتم ... تو راه برگشت خوابیدی و تا برسیم یه چرت ۴۵ دقیقه ای زدی ... ناهار خوردیم و رفتی سراغ بازی و پیش خودت تکرار میکردی : اسب ، شتر ، ابس ، شت !!!!!! ... عصری نخوابیدی .... بابا گفت بریم پارک جنگلی ... منم از خداخواسته حاضر شدم و رفتیم ... بازم میخواستی تو ماشین بخوابی که بابا نذاشت ... تو جنگل هم پیاده شدیم تا عکس بگیریم اما نذاشتی و منم از خودم عکس گرفتم !!!! دلت میخواست روی سنگا و برگا راه بری !!!! میدونستی که چیزای جدیدی هستند و تاحالا روشون راه نرفتی ... همین هم باعث شد تا به زور سوار ماشین بشی ... تو راه برگشت خوابیدی ... ماهم برا شام پیتزا گرفتیم و اومدیم خونه ... خونه که رسیدیم بیدار شدی و یه دل سیر پیتزا خوردی ... امروز فقط گردش بودیم و خیلی خوش گذشت ... تو هم فقط تو ماشین استراحت کرده بودی و آخر شب حسابی خسته بودی و زود خوابت برد ... 

* از تهران با بابا قول و قرار گذاشته بودم که روز ۶ فروردین برگردیم تهران ... اما امروز به بابا گفتم اگه فردا هم منو ببری ددر و گردش روز ۷ فروردین میریم تهران ... بابا هم قبول کرد ... ینی فردا هم موندنی هستیم 

* دخترعمه و پسر عمه هنوزم به بهانه دوغ دادن یا اسباب بازی دادن تو رو میکشونن طرف خودشون و تو هم لپشون رو میبوسی!!!!!! 

۷۱۹ . چهارشنبه : دیشب تا صبح یه سره خوابیدی و صبح از شدت گرسنگی بیدار شدی ... بعد از صبحانه همراه بابا و دخترعمه رفتیم تا ( عمارت امیر لطیفی ) رو ببینیم ... از بازارچه قدیمی شهر ( نعلبندان ) هم رد شدیم که خیلی زیبا بود ... عمارت زیبا بود و من محو تماشا و البته عکاسی بودم ... تو و بابا هم در حال قدم زدن و بالا و پایین رفتن از پله ها بودید !!!! .... تو مسیر برگشت یه کم تره بار خریدیم و من یه کیف برا خودم !!!! یه کم جلوتر بازار طلافروشا بود و من همینطور که مغازه ها رو نگاه میکردم یه انگشتر چشمم رو گرفت و به بابا نشون دادم و بابا هم گفت اگه دوست داری بگیریم ... منم با توجه به تجربه قبلیم فوری قبول کردم و انگشتر رو در دستان خود دیدم !!!!!!!! هههههه اینم از کادوی سالگرد ازدواجم !!!!!! .... ساعت از ۲ گذشته بود که اومدیم سمت خونه ... ناهارمون رو خوردیم و رفتیم توی حیاط توپ بازی .... هوا آفتابی و خوب بود ... بابا که از بازی باهات خسته شده بود آوردت بالا ولی میخواستی بری حیاط و هی به بابا میگفتی پااااشوووو .... و دوباره رفتید تو حیاط و با پسرعمه و بابابزرگ توپ بازی کردید و منم کلی عکس و فیلم گرفتم ازتون ... دیگه حسابی خسته شده بودی ... خوابت گرفته بود ... ساعت نزدیک ۵ بود ... بابا گفت نخوابونش تا بریم بندر ... با عمه ۱ و ۲ و ۳ ... ما آماده رفتن بودیم و منتظر عمه ۳ ... که زنگ زد و گفت براش مهمون اومده .... باید منتظر میموندیم تا مهموناش برن ... اینجور وقتا من کلی حرص میخورم تو دلم !!! انگار قطعنامه نوشته بودن که همه با هم باید بریم !!!!! ... تو هم کم کم بیحوصله و نق نقو شدی و این منو عصبی کرد .... آخرش هم تا بریم ساعت ۷ بود و تو هنوز تو ماشین ننشسته خوابت برد ... هوا هم تاریک بود و دیگه لب دریا لذتی نداشت برام .... تمام مسیر خوابیدی و حتی وقتی رسیدیم بیدار نشدی ... بابا گفت تو ماشین میمونه تا تو بیدار بشی و منو همراه عمه ها فرستاد تا بریم بازارچه !!!! منم که بدون بابا اصن نمیتونم خرید کنم !!!! فقط برا خودم یه تونیک خریدم !!! وقتی برگشتیم کنار ماشین تو و بابا نبودید ... بهش زنگ زدم و گفت تازه بیدار شدی و داره دورت میده ... برگشتیم خونه و با عمه ها رفتیم سراغ شام پختن ... شام خوردیم و عمه ها رفتن و ما هم بیهووووووش شدیم

* انگشترم رو به عمه ها نشون دادم و مناسبتش رو هم گفتم... دست بابات درد نکنه ...

۷۲۰ . پنجشنبه : به لطف بدوبدوهات در طول روز، شبها راحت میخوابی !!! دیشب هم تا صبح یه سره خوابیدی ... صبح ۹ بیدارت کردم چون باید آماده رفتن به تهران بشیم... تازه هوا خوب شده و دلم نمیخواد برگردم ولی بابا باید بره اداره ... قبل از صبحانه چمدونا رو بستم و بعدش صبحانه خوردیم ... اما تا راه بیفتیم ساعت ۱ بود ... اوایل راه خوب بود اما کم کم غرغرو شدی ... خوابت میومد و توی پیچ و خم جاده نمیتونستی بخوابی و این عصبیت میکرد ... بابا هم عصبی شده بود و چندباری دعوات کرد که بغض کردی ... آخرش هم فرستادت بغل من و تو با بغض توی بغلم خوابت برد ... ساعت ۶ توی خونه خودمون بودیم ... اول از همه رفتی سراغ رختخوابت و یه غلتی توش زدی و بعدش هم رفتی تو اتاقا چرخیدی...  انگار تو هم مثه من دلت برا خونمون ، برا آرامش تنگ شده بود !!!!  ... چمدونارو خالی کردم و وسایلش رو جابجا کردم ... ساعت ۹ بود که تازه نشستم رو مبل تا خستگی در کنم  ... شام رو که خوردیم آماده شدیم تا بریم خونه مامان بزرگ ... اولین دید و بازدید عیدمون تو تهران ... دوساعتی بودیم و عیدی هم گرفتیم .... موقع برگشت هم چون هوا خوب بود پیاده اومدیم و تو تمام مسیر رو راه اومدی و کی ف کردی ... هنوزم یه کم کار و جم و جور داشتم ولی دیگه جون نداشتم ... ساعت ۱۲ بود که هر سه تامون غش کردیم !!!!

* اینم از مسافرت امسال عیدمون ... اونقدرا که فکر میکردم بد نگذشت !!!!!! البته اگه حرفا و کنایه ها و اذیتای عمه هات نسبت به تورو نادیده بگیرم !!!!!! در کل خوب بود و البته زود گذشت ...

۷۲۱ . جمعه : تا صبح یه سره خوابیدیم !!!! ساعت ۱۰ به زور بیدار شدم و صبحانه آماده کردم ... بعد از صبحانه بااینکه کلی کار داشتم و ناهار هم نداشتیم آماده شدیم و رفتیم بازار ... شیرینی عید خریدیم و چاقاله !!! مثل هربار که از جلوی کلوچه فروشی رد میشیم و تو بهونه میگیری ، بابا رو مجبور کردی برات کلوچه داغ بخره ، بعدم رفتی بغلش و دوتاشو نوش جان کردی ... اومدیم خونه تو که ناهارت رو خورده بودی و نگران گشنه بودنت نبودم ... رفتم سراغ کارام و به هر سختی بود کارام رو تموم کردم !!! ناهار پختم و همزمان داشتم وسایل پذیرایی عید رو آماده میکردم که مامان بزرگ اومد ... اولین میهمان در سال جدید ... دیگه فرصت لباس عوض کردنم نشد ... تو هم کلی ذوق داشتی از دیدن مامان بزرگ ... دوساعتی به گپ و گفت گذشت ... بعد از رفتن مامان بزرگ بالشت رو آوردی تا بخوابونمت ... تو خوابیدی و من رفتم سراغ خودم و یه صفایی به ابرو و صورتم دادم ... بابا برا شام کباب گرفت‌ و غذای خوشمزه ای که من درست کرده بودم موند !! ... واقعا چرا ؟؟؟؟

۷۲۲ . شنبه : بابا رفت سرکار ... من و تو هم بعد از صبحانه رفتیم خونه مامان بزرگ .. همه ی خاله ها و دایی ها رفتن سفر و ما و مامان بزرگ فقط موندیم تهران ... هوا خیلی خوب بودولی هرکار کردم نیومدی تو حیاط بازی کنی و بدو بدو رفتی تو اتاق و سراغ مهر و جانماز مامان بزرگ .. خودتو با وسایل خونه سرگرم میکردی ... ناهارت رو هم خوردی و عصر هم دو ساعت خوابیدی ... ساعت ۸ بود که بابا اومد و شام خوردیم ... آخر شب هم اومدیم خونه 

۷۲۳ . یکشنبه : بابا رفت اداره ... بعد از صبحانه خونه رو جارو و طی کشیدیم ... ناهارم رو هم آماده کردم ... بردمت حمام ... میخواستم موهات رو مرتب کنم که با دیدن شونه و قیچی جیغ و داد راه انداختی و تا آخرحمام کردنت گریه کردی !!!! گریه هااااااااا ... دیگه نفست در نمیومد ... داشتم لباس میپوشیدم برات که بابا اومد ... زودتر اومده بود تا مثلا سورپرایز بشیم امابا دیدن قیافه ی گریه دار تو حسابی پکر شد ... ناهارت رو دادم و خابیدی ... منم یه چرت زدم ... بعد از بیدار شدنت با بابا درباره کارش حرف زدیم و تو هم با تبلت و ماشینات سرگرم بودی ... شام آوردم که نخوردی و مجبور شدم بعد از شستن ظرفای شام خودمون برات سیب زمینی سرخ کنم ... از سر شب بارون گرفته ... بوی خاک نم خورده و صدای بارون خیلی لذت بخشه ...

* از بس بهم گفته بودن لاغر شدی اعتماد بنفسم رفته بود بالا و هی خوردم و خوردم و خوردم !!!!! امروز خودمو کشیدم ۲ کیلو زیاد شدم !!!!!!! بابا هم ۳ کیلو !!!!!!! اوووووووف ... حالا باز باید خودمو بکشم تا کم بشه وزنم ...

۷۲۴ . دوشنبه : بارون هنوزم میباره ... شدید .. بعد از صبحانه داشتیم آماده میشدیم تا بریم خونه مامان بزرگ که خودش زنگ زد و گفت قراره بره شمال ... همراه شوهره خاله معصوم و امیر و صبورا ... با این حال آماده شدیم و رفتیم تاهم مامان بزرگ رو بدرقه کنیم و هم بچه های خاله رو ببینیم ... عیدیهاشونم بردم ... اولش یه کم غریبی کردی ولی وقتی امیر ماشینش رو داد تا بازی کنی سرحال شدی و رفتی ماشین بازی ... ماشالله هردوشون بزرگ شدن ... تا ساعت ۳ اونجا بودیم و شماها مشغول شلوغکاری بودید ... بعدش شوهرخاله منو رسوند دم خونه ... خونه مامان ناهار خورده بودی... خوابیدی و من بارون تماشا میکردم ... حوصلم سررفته بود !!!! ... بابا هم پیام داد که رفته جایی و دیر میاد !!!! از خواب که بیدار شدی باهم توپ بازی کردیم ... نمیذاشتی بشینم ... شوت میزدی و میگفتی گل !!!!!! ... ساعت ۱۰ بابا اومد ... نه من و تو عادت داریم به هر روز سرکار رفتن بابا نه خودش ... حسابی خسته بود و جون حرف زدن هم نداشت ... هنوزم کمر درد داره ...

۷۲۵ . سه شنبه : بابا امروز هم ادارست ... هیچکس هم که تو تهران نیست بریم خونش !!! حوصلمون حسابی سر رفته بود !!!!!!!

۷۲۶ . چهارشنبه : سیزده به در مبارک !! بابا امروز خونست !! هر سه تامون تا لنگ ظهر خوابیدیم ... بعد از صبحانه هم رفتیم سیزده بدر !!!! یه کم آجیل و آذوقه برداشتیم و رفتیم تا پارک نزدیک خونه ... خیلی شلوغ بود و جای نشستن نبود ... قدم زنان رفتیم تا زمین بازی بچه ها ... پر از بچه های کوچیک و بزرگ بود ... تو هم رفتی وسط زمین و اول هاج و واج بچه ها رو نگاه میکردی ... آخه تا حالا اینهمه بچه یه جا ندیده بودی !!!! ... کم کم خودت هم رفتی بینشون ... بیشتر تماشاشون میکردی چون بلد نبودی بری بالای سرسره یا وسایل دیگه ... اما همینقدر هم خیلی خوب بود !!!! نیم ساعتی همونجا بودیم و وقتی خسته شدی رفتیم قدم زدیم ... محله حسابی خلوت بود ، نه آدم بود نه ماشین !!!!! لذت بردم از سکوت !!!!! اومدیم خونه ... ناهار رو آماده کردم و خوردیم .... بعدش هم خواب عصر سه نفره ... هوا ابریه ... بیدار که شدیم کار خاصی نداشتیم ... مثل همیشه گذشت ... 

 

* اینم از عید امسال که بسلامتی و دلخوشی تموم شد ... 

* شب که خوابوندمت نشستم پای لبتاب تا عکسات رو خالی کنم رو هارد ... دوساعت تمام طول کشید ... خیلی زیاد بود !!! البته شما هم ده باری بیدار شدی تا یه وقت با خیال راحت کارم رو انجام ندم !!!!

 * ایشالله پست بعدیمون پر از عکسه ...

 مثل همیشه و حتی بیشتر ... عـــــــــــــــــاشقتـــــــــــــــــم

چهارشنبه . امروز ۷۲۶ روزته :: ۲۳ ماه و ۲۶ روز :: ۱۰۳ هفته و ۵ روز 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

آسیه
17 فروردین 93 2:20
سال نو مبارک نارینه جونم عاشق این نکته نکته نوشتناتم انشاالله سالی پر از شادی و موفقیت توام با سلامتی داشته باشی در کنار خانواده عزیزت
نانا
پاسخ
ممنونم عزیزم ... برای شما هم سال خوبی رو آرزو میکنم ...
مامان ماني جون
17 فروردین 93 19:46
الهي شكر كه همه چي به خير و خوشي گذشت انگشترت مبارك خانووم اي بابا از اين حرفا هميشه هست اصلا نباشه غير عاديه خوبه كه بهداد حسابي با بچه ها جور بوده و كمتر بهت چسبيده حسابي بهت خوش گذشته هااااا چون دستپختت عاليه باباي بهداد دلش نيومده غذاي خوشمزه اتو بخوره يادته يه تيكه اينجوري بهم انداخته بودي اينم جاش نه بابا شوخي كردم ما هم گاهي از اين برنامه ها داريم منم سه كيلو اضافه كردم الهي همهء روزاتون پر از شادي باشه منتظر عكسا هستيم ببوس نانازمو
نانا
پاسخ
واقعا هم خداروشکر. سلامت باشی ،، بالاخره گرفتم .. ههههه ه‍هههههههه من دستپختم خوبه برا همینم همسرم دلش نمیاد بخوره غذاهامو .. میگه حیفه !!!! ههههههه باور کن حال و هوای عید آدمو چاق میکنه وگرنه من آجیل خور نیستم اصن ... ممنونم .. شما هم شاد و سلامت باشید تا همیشه ...
مامانی درسا
19 فروردین 93 1:58
عزیز تولدت مبارک انشاالله 120 سالگی تو چشن بگیری
نانا
پاسخ
سپاسگذارم دوست خوبم