شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 272 مامانی برای بهداد

1393/2/5 23:59
نویسنده : نانا
270 بازدید
اشتراک گذاری

** شکوفه ی بهاری من **

744 . یکشنبه : روز زن بود و من از وقتی بیدار شدیم تا وقتی بابا بیاد منتظر یه پیام یا تلفن تبریک ازش بودم .... نمیدونم چرا امروز اشکم دم مشکم بود و با هر آهنگ و نوایی اشکم در میومد !!! احساساتم رقیق بود حسااابی ... عصر که بابا اومد بیحوصله بود ... منم که کلی تو ذهن خودم تصورات داشتم با دیدن قیافه ی درهم بابا حسابی قاطی کردم ... و اوضاع وقتی بدتر شد که قرارمون رو بهم زد ( قرار بود با خاله اینا بریم خونه عموم که بابا گفت حوصله ندارم و ما نرفتیم و خاله اینا تنها رفتن ) ... کلا روز و شب اعصاب خردکنی بود

* هرکاری به وقتش خوبه ... اینو برای خودم و خودت میگم ... هیچوقت روز زن دست خالی نرو خونه .. حتی اگه کادوی گرون قیمتت رو قبلا خریده باشی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

* برای آرامش تمام بچه هایی که امروز با یه دسته گل رفتن سرخاک مادرشون دعا میکنم ...

745 . دوشنبه : اعصابم خرده همچنان  ... صبحانت رو دادم و هی الکی بهت گیر دادم !!!!!!! بابا جان هم اصلا نپرسید که چمه ... برای آرومتر شدنم خونه رو جارو و طی کشیدم ... که موثر بود !!!!!!! ... بابا بردت بیرون و من ناهار پختم ... برگشتید با دوتا بسته چیپس !!!!!! شما هم که عشق چیپسی نشستی چیپس و ماست خوردی ... بابا هم سر قابلمه ناهارش رو خورد و بعدش هم خوابید ... خوابوندمت تا خودمم بخوابم ... ساعت 7 بود که هر سه مون بیدار شدیم و حالمون روبراه شد !! ... باقی وقتمون رو هم مثل همیشه گذروندیم ...

746 . سه شنبه : بابا اداره بود ... بعد از صبحانه رفتیم خونه خاله ۱ ... فکر کنم اولین باری بود که من و تو پیاده جایی میرفتیم !!!! در کنار لذتی که داشت بسیار خسته کننده بود !!! خیلی آروم راه میومدی .. انگار وقتی با بابا هستی تندتر قدم برمیداری !!!! ... خاله چادر عروس دخترخاله رو برید و دوخت ، ماهم تماشا کردیم و البته ذوق دل خوردیم !! ... تا غروب اونجا بودیم و بعدش بابا اومد دنبالمون و اومدیم خونه ... توی خونه هم سرگرم بازی شدی و نخوابیدی ... منم خوشحال شدم که شب زودتر میخوابی .. ولی تا بخوابی ساعت نزدیک 2 بود !!!!!!!!!

747 . چهارشنبه : بعد از صبحانه آماده شدیم تا بریم بیرون ... تو و بابا رفتید پارک و من و دخترخاله هم رفتیم بازار تا برا سفره عقدش تور و پارچه بگیریم ... البته یه دور حسابی هم تو بازار زدیم ... یه پارچه مانتویی هم گرفتم ... ساعت حدود ۲ بود که داشتم میومدم خونه ... نزذیک خونه بودم که بارون تندی شروع شد ... رسیدم خونه و دیدم تو و بابا سفره ناهارتون رو جمع کردید تازه .،. برات ساندویچ گرفته بود و شما هم میل کردی ... نوش جونت ... این بازار گردی مجردی حالم رو خوب کرده بود حسابی .... با بابا کلی حرف و گپ زدیم ... ساعت ۵ جاتو انداختم تا بخابی ... خودم زودتر خوابم برد !!!! البته یه ربع هم نشد که اومدی نشستی رو شکمم و بیدارم کردی !!!!! ... خلاصه که نخوابیدی ... برات غذا کشیدم و خوردی و با اینکه مدام خمیازه میکشیدی مشغول بازی شدی ... خیلی دلم میخواست بریم بیرون ... فرقی نداشت کجا .... فقط دلم میخواس تو هوای بارونی برم بیرون که بابا موافق نبود و نرفتیم ... شامت رو خوب نخوردی و فقط یه کم سیب زمینی و سس خوردی ... قبل از خوابت هم تنت رو آب زدم ( البته با اشک و زاری !!) ... ساعت ۱۲ هم خوابیدی ...

* روزایی که خونه هستیم داءم بهونه تبلت رو میگیری ... اگه ندم بهت دوربین میخوای و اگه هیچکدوم نباشه گوشی مامان !!!!!!!!!!! ... حالم داره بد میشه از این اسباب بازیهای جدیدت !!! ...باید ترکت بدم هر چه زودتر

748 . پنجشنبه : موقع صبحانه بهت گفتم : بعد از صبحانه میریم خونه خاله ... این حرفم باعث شد که صبحانه نخوری و شروع کردی به جمع کردن وسایل سفره !!!! خلاصه که صبحانه نخورده رفتیم خونه خاله ... خاله برامون چایی اورد با شیرینی و مشغول خوردن بودیم و حرف زدن و تو هم به حال خودت بودی که نمیدونم چطور پات پیچ خورد و افتادی روی استکان چایی ... پشت سرت خیس چای بود و گریه و جیغت قطع نمیشد ... بردم و سرت رو شستم ... بیشتر ترسیده بودی ... لباست رنگ چای گرفته بود و مجبور شدم بشورمش و دخترخاله هم با اتو خشکش کرد !!!!!!!! خلاصه که به خیر گذشت ... با دختر خاله و خاله مشغول کار شدیم ( گلهای روی سفره عقد رو آماده میکردیم ) و تو هم برا خودت میچرخیدی و گاهی هم با مامان بزرگ بازی میکردی ... ناهارت رو خوب نخوردی ... عصر هم یه چرت کوتاه زدی ... ساعت 8 بود که دیگه کار رو جمع کردیم .. خسته بودیم حسابی ... به بابا گفتم بیاد دنبالمون که نیومد ... بعدش هم خاله اینا اصرار کردن که شام بمون و نهایتا شوهر خاله زنگ زد برای بابا و بابا اومد ... از اونجایی که وقتی چند تا آقا بهم میرسن هوس جوجه میکنن شام جوجه خوردیم ... بعدش هم تا ساعت 12 به حرف و گپ گذشت و دیر وقت اومدیم خونه ... تا بخوابی ساعت نزدیک 2 بود ...

749 . جمعه : دیر بیدار شدیم ... بعد از صبحانه خواستم ببرمت حمام که نیومدی ... منم رفتم سراغ ناهار پختن ... داشتم ناهار درست میکردم که مامان بزرگ زنگ زد و گفت بیایید اینجا ... ناهارمون رو گذاشتیم کنار و رفتیم خونه مامان بزرگ .... خاله ۱و ۳ هم بودن ... با دیدن دختر خاله اینقدر ذوق کرده بودی که نگو ... یه کم بازی کردید با هم و بعدش ناهار خوردیم .. شما هم ناهارت خوردی و بعدش کفشات رو پوشیدی و با دختر خاله و دختر همسایه تو حیاط بازی کردید ... منم یه صندلی گذاشتم رو سکو و تماشاتون کردم ... حسابی بدو بدو کردی و خودتو خسته کردی ... عصرونه هم کیک خوردید ... بابا با شوهرخاله و دامادش ... منم با مامان بزرگ و خاله ها و دختر خاله ها ... و شما هم با دختر خاله سرگرم بودیم ... تا ساعت 6 بودیم و بعدش قدم زنان اومدیم خونه ... بابا که هنوز نرسیده خوابید !! من و شما هم رفتیم سراغ کتابات و مشغول ورق زدن و گاهی هم خوندنشون شدیم ... البته اون وسط من چرت هم زدم !! ... تو هم خوابت میومد ولی نمیخواستم که بخوابی ... بابا که بیدار شد براتون غذا کشیدم و خوردید و بعدش هم شما سرگرم ماشین بازی شدی و من و بابا حرف زدیم ... شب ساعت 12:30 خوابیدی ...

* امروز موقع پهن کردن سفره کلی به خاله ها کمک کردی ... قاشق و لیوانها رو تک تک میآوردی و میذاشتی روی سفره ... البته توی خونمون هم کمکم میکنی ...

* چند شبه که با هم مسواک میزنیم ... البته نمیذاری من برات این کار رو انجام بدم و خودت یه جورایی مسواک میزنی . مسواک که نه بیشتر آب روی مسواک رو میخوری و حال منو بد میکنی با این کارت !!!!!!!!

* امروز اصلا سراغ تبلت رو نگرفتی ... فقط چند دقیقه ای با گوشی بابا ور رفتی و بعدش رفتی سراغ توپات ... آفــــــــــــــــــــرین پسرم

دوستت دارم پسرکم ...

جمعه . امروز  749 روزته :: 24 ماه و 18 روز :: 107 هفته تمام

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان دوقلوها
6 اردیبهشت 93 10:28
سلام دوست عزیزم دوقلوهای من سارا و ثنا زنگیان تو جشنواره ن.روزی شرکت کردن ممنون میشم به وب ما بیاین و بهشون رای و امتیاز5 رو بدین
مامان گیسو جون
8 اردیبهشت 93 0:00
سلام عزیزم وای از دست این آقایون که خدا نکنه نقطه ضعف آدم رو پیدا کنن عزیزم دعای خیلی خوبی بود ماشاا... به جونون باشه این بچه ها هر چی کمتر می خوابن شارژتر میشن نمی دونم چرا؟ مبارک باشه پیشاپیش عروسی خواهر زاده ات الهی خوشبخت بشه الهی عروسی بهداد جونی بوسسسسسسسس
نانا
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم دوست خوبم ... ایشالله عروسی ناز دخترت رو ببینی
مامان ماني جون
8 اردیبهشت 93 17:32
به سلامتي خانووم الهي خوشبخت شن پس حسابي داره بهتون خوش ميگذره ببين هر وقت از من ايراد طولي نميكشه كه مثه من ميشي به من ميگي هي بيروني و ميگردي حالا خودت هي برو اينور اونور و خونه نباش الهي همشه شاد و خوشحال باشين ببوس بهداد جونو
نانا
پاسخ
سلامت باشید عزیزم .. ایشالله برا گل پسر شما خخخخخ از قدیم گفتن ایراد نگیر سرت میاد .. ولی من گوش نمیدم !!! قربونت
آسیه
9 اردیبهشت 93 14:09
منم روز زن چیزی گیرم نیمد نارینه جون خودت رو ناراحت نکن حتی قبلشم کادوی گرون قیمت نخریده بودن برام ولی در عوضش الان گیرم اومد چون اون موقع پول نداشتیم اصلا حتی در حد یه شاخه گل...در جریانی که داشتیم از گرسنگی میمردیم واسه همین یه شاخه گلم آقامون نتونستن بخرن بیخیال خودمون رو عشقه کار خیرتون هم پیشاپیش مبارک بهداد عزیزم رو هم ببوس
نانا
پاسخ
فکر کنم امسال مد بوده کادو ندن !!!!!!! هههههههه خوب میگفتی برا آقات پول بفرستم اینقدر کساد بوده !!!!! ایشالله تنشون سلامت باشه سال دیگه جبران میکنن !!!
مامان ماني جون
12 اردیبهشت 93 13:01
نيستي!!!! كم پيدا شدي هااااااااا الهي سلامت و شاد باشين
نانا
پاسخ
هستیم زیر سایتون ...
مامان ماني جون
14 اردیبهشت 93 20:10
ديگه داريم نگرانت ميشيم هااااااااا خودتو لوس نكن و زودي بيا آپ كن
نانا
پاسخ
چشــــــــــــــــــــــم اومدم