شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 273 مامانی برای بهداد

1393/2/14 23:59
نویسنده : نانا
303 بازدید
اشتراک گذاری

** شکوفه ی بهار نارنج من **

750 . شنبه : صبحانت رو دادم و آماده شدیم تا بریم بازار ، با دخترخاله ... تا کار دخترخاله تموم بشه و برگردیم ساعت نزدیک ۲ بود ... از همون جای همیشگی برات کلوچه خریدم و یه دل سیر خوردی ... برا همین هم وقتی رسیدیم خونه خاله ناهار نخوردی ... ما رفتیم سراغ کارامون و شما خیلی شیک تو اتاقای خونه خاله میگشتی و وسایل دخترخاله ها رو ولو میکردی ... یه چرت کوتاه هم زدی ... ساعت ۶ اومدیم خونه .. قرار بود بابا بیاد دنبالمون که نیومد و خودمون قدم زنون اومدیم ... یه کم غذا خوردی و بازی کردی ... منم چرت زدم ، مثه پیرزنا !!!!! ... بعدش رفتیم خونه دایی۲ ... زیاد با آناهیتا سرخوش نبودی ... اولش خوب بودا .. اما وقتی آنا دید تو از یکی از عروسکاش میترسی شروع کرد به اذیت کردنت و هی عروسک رو مینداخت طرفت ... و اینجوری شد که تا آخر شب که اونجا بودیم کلی نق نق و بداخلاقی دیدیم ... اما به محض اینکه رسیدیم خونه دوربینت رو گرفتی دستت و عکس آناهیتا رو آوردی و هی میگفتی " هیتا " ... من که سردر نیاوردم از کار شماها ... نه چشم دارید همدیگه رو ببینید نه دلتون میاد از هم دور باشید !!!!!

751 . یکشنبه : صبح بیدار شدم دیدم بابا بیداره... یه کم حرف زدیم .... درباره کارش ... دیگه نخوابیدیم تا بیدار شدی ... صبحانه خوردیم ... بردمت حمام ... با اشک و زاری ... بعدش من رفتم سراغ ناهار پختن و شما بازی کردی ... دلت ددر میخواد ... رفتی سیوشرت و کلاهت رو آوردی تا بابا بپوشه برات ... بابا هم آمادت کرد و رفتید بچرخید ... با ساندویچ برگشتید ... نشستید دولپی خوردید و من لجم دراومد که اینهمه وقت گذاشتم و ناهار پختم ... بابا خوابید و من و تو هم بیصدا بازی کردیم ،.. سرشب بارون گرفت شدییییید .... تا آخرشب هم مثل همیشه گذشت

752 . دوشنبه : بابا اداره بود ... بعد از صبحانه خواستیم بریم بیرون که بابا زنگ زد و گفت که بابابزرگ داره میاد تهران ... برا همین هم موندیم خونه ... ناهار پختم و وسایل شام پزون رو هم آماده کردم ... بعدش با هم بازی کردیم ... یه وقتایی هرچی که بگم رو تکرار میکنی ... هرچی !!!! ... بعدش من یه کلمه سخت میگم و تو غش غش میخندی از اینکه نمیتونی بگی ... یکی از کلمات مورد علاقت هم " قسطنطنیه" میباشد !!!!!! ... ناهارت رو خوردی و جات رو انداختم تا بخوابی و سرحال باشی ولی نخوابیدی ... بابا اومد ... خریدارو جابجا کردم و رفتم سراغ شام ... تو هم دور و برم میچرخیدی و نق میزدی ... خوابت میومد ... یه کم کارام رو کردم و اومدم نشستم کنارت ... تو هم همونجا دراز کشیدی ... روی فرش ... بدون بالش ... خوابت برد ... هنوز یه ربع نگذشته بود که بابابزرگ رسید ... دوساعت خوابیدی در حالیکه بابا و بابابزرگ داشتن بالا سرت حرف میزدن !!!! ... بیدار که شدی حسابی بدخلق شدی ، خیلی طول کشید تا حالت روبراه بشه ... شام رو کشیدم و خوردیم .... بعدش هم میوه و آجیل ... بابابزرگ ۱۱ خوابید ، بابا هم دراز کشید و من و تو هم به اتاق کوچیکه تبعید شدیم !!!!!! تا ساعت ۱ که خوابیدی

753. سه شنبه : کله ی صبح .. ساعت ۷ .،. با صدای تلفن بابابزرگ هممون بیخواب شدیم ... ولی دوباره خوابیدیم ... نزدیک ۱۰ بود که بیدار شدم و دیدم بابابزرگ و بابا دارن صبحانه میخورن ... شما هم بیدار شدی ... صبحانت رو خوردی. بابابزرگ رفت حرم و تو و بابا هم رفتید تا مغازه و برگشتید . منم ناهار پختم ... بابابزرگ اومد و ناهار خوردیم ... حسابی با بابابزرگ جور شدی ... اسباب بازیها و توپات رو بردی پیشش و بازی کردید ... البته اجازه نمیدادی بغلت کنه یا ببوسدت ... ساعتش رو درمیآوردی و میذاشتی دست خودت ... عصر بابابزرگ خابید و تو هم و من وبابا هم ... هنوز نیم ساعت نشده بود که صدای زنگ تلفن بابابزرگ هممون رو از جا پروند و دیگه نتونستیم بخوابیم ... بابا رفت نون داغ گرفت و منم عصرونه آماده کردم ... نون بربری داغ با پنیر تبریزی و گوجه ... تو هم حسابی خوردی ... ساعت حدود ۷ بود که بابابزرگ گفت بریم خونه خاله ۱ ... رفتیم ... دوساعتی بودیم ... موقع برگشتن نمیخاستی بیای !!!!! و نا وقتی من و بابا از در نرفته بودیم بیرون از جات پانشدی !!!!! ... انگار خونه خاله حسابی بهت خوش میگذره ... خونه که رسیدیم بساط املت رو براه کردم و شام املت خوردیم ... بعدش هم شما با بابابزرگ بازی کردید تا ساعت ۱۱ که بابابزرگ خوابید ... خدا نگهدارش باشه حسابی خوشحال بود از اینکه باهاش بازی میکردی ... تو هم خوشحال بودی از حضورش 

754 . چهارشنبه : بابابزرگ صبح زود رفت خونه عمو ، کرج ... ما هم تا ۱۱ خوابیدیم و بعدش صبحانه خوردیم و بعدش رفتیم خونه خاله ۱ ... بالاخره سفره عقد تموم شد ... نخابیدی ... ساعت ۶ بابا اومد دنبالمون و اومدیم خونه ...برات غذا داغ کردم و خوردی و سرگرم بازی شدی ... منم خونه رو جارو کشیدم و یه دوش گرفتم و رفتم سراغ شام پختن ... خسته بودی حسابی ... شامت رو خوردی و یه کم تلویزیون تماشا کردی و خوابیدی ... منم خسته بودم ...

755 . پنجشنبه : اولین روز ماه رجب بود ... برای سحر خواب موندم ! ... خدا قبول کنه روزه داری کردم امروز ... تو و بابا صبحانتون رو خوردید بعد بابا رفت مرغ گرفت و من سرگرم مرغ خرد کردن شدم ... شما هم کمکم کردی ، زیاااااد ، تموم بسته بندیها رو تنهایی گذاشتی تو فریزر ... بعدش هم برا خودت دست زدی !!! ... بعدش رفتم سراغ ناهار پختن ... و بعدش دیگه جون نداشتم ... دراز کشیدم تا ساعت ۴ که ناهارتون رو دادم و خواستم یه کم بخوابم که نذاشتی ... هی بدوبدو کردی و انگشت کردی توی چشمم .. بعدش هم هی میرفتی لای پرده و خودت رو قایم میکردی مثلا  ... ناچارا بلند شدم و نشستم ، داشتیم باهم تلویزیون میدیدیم که خوابت برد !!!! منم که ولو بودم ...دمدمای اذان پاشدم و افطارم رو حاضر کردم ، تو هم بیدار شدی و کنارمون افطار خوردی ... یه کم که حالم جا اومد حاضر شدیم و رفتیم حرم ... دعای کمیل و جشن تولد امام باقر و شب آرزوها ، یه حال و هوای خاصی بود توی حرم ... با اینکه شلوغ بود ولی این زیارت حسابی بهم چسبید ... برگشتیم خونه ... ساعت ۱۱ بود ... فوری سیب زمینی برات سرخ کردم و نوش جان کردی ... بعدش هم بازی و شیطونی کردی تا ساعت ۱ که خوابیدی

756 . جمعه : بابا رفته اداره ... ما هم تا ۱۱ خواب بودیم ... صبحانمون رو خوردیم ... ناهار هم داشتیم ... بیکاری زد به سرم و کمد لباسام رو ریختم بیرون ... یه لباس مجلسی داشتم که موقع عروسیه خاله معصوم پوشیده بودم . حدود 9 سال پیش ، اما بعدش بهم تنگ شده بود و چون دوستش داشتم نگهش داشته بودم ، امروز دوباره پوشیدمش ... اندازم بود !!!!! کلی ذوق کردم ... البته به اون راحتی که اونموقعها تو تنم بود نبود ولی همین که رفته تو تنم کلی بود !!!!!!!!!!!! ... بعد از جمع کردن لباسا ناهارت رو دادم ... دیگه یادم نمیاد چه کردیم !!!!

757 . شنبه : از وقتی صبحانمون رو جمع کردیم تا ساعت 4 بعد از ظهر منتظر تعمیرکار کولر بودیم ... حسابی مغزم قاطی شده بود و هی به بابا گیر میدادم ... آخرش هم بابا رفت پشت بوم و همونجا منتظر موند ... از ساعت 2:30 تا 4 !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ... ینی یه همچین مامانه گیر بده ای داری !!!!!!!!!!!! خوابت میومد و نمیخواستم بخوابونمت ... تعمیرکار که اومد اول یه فص باهاش جنگیدم بعد فرستادمش بالا ... بالاخره کولرمون راه افتاد و بابا خسته و سوخته اومد پایین ... یه دوش گرفت تا حالش روبراه شد ... منم مشغول جارو کشیدن و گردگیری خونه شدم ... آخ که چقد بدم میاد از کولر راه انداختن . انگار تمام تمیز کاریهای عید از بین میره ... داشتم برا بابا غذا میکشیدم که دیدم تو خوابیدی !! ساعت 8 شب !! ... گفتم حتما یه ساعتی میخابی و بیدار میشی .. ولی نشدی ... با وجود تلویزیون روشن و حرف زدن من و بابا تا ساعت 10:30 خوابیدی !!!!!!!!! تازه بازم میخاستی بخوابی ولی چون تبلیغات مورد علاقت رو داشت نشون میداد بیدار موندی !!! ... با این اوضاع فکر میکردم تا نصف شب بیدار بمونی ... ولی ساعت 1 دوباره خوابیدی ... انگار حسابی خسته بودی !!!!!!!!

* امشب هوای دلم ابری شده باز ... برای سلامت بودن هر سه تامون خداروشکر میکنم ... کم و بیش مال دنیا رو بیخیال ...

758 . یکشنبه : ساعت 10 بیدار شدی ... ولی من دلم میخواد بازم بخوابم ... خودم رو به خواب زدم و تو هم هی کنارم دراز کشیدی و هی پاشدی و توی صورت من زل زدی تا ببینی بیدار میشم یا نه .. حوصله ی بیدار شدن نداشتم ... ساعت 11 بود که دیگه دلم سوخت واست ... صبحانمون رو خوردیم و رفتیم ناهار پختیم ... بعدش هم با هم نقاشی کشیدیم و پازلات رو درست کردی و یه سری هم به کمد لباسات زدیم و مرتبش کردیم ... عاشقه اینی که کشوهات رو خالی کنی بعد من لباسات رو تا کنم و بدم دستت تا بذاری تو کشو ... از این کار خسته نمیشی ... ناهارت رو خوب خوردی .. سرگرم بازیت شدی و منم جدول حل میکردم که یهو زنگمون رو زدن و دیدم خاله 2 و خانواده هستن ... خونه عینهو بازار شام ... در رو باز کردم و چار تا دست هم قرض کردم و هر چی وسط اتاق بود رو ریختم اتاق کوچیکه ... تو هم هاج و واج منو نگاه میکردی !! ... خاله اینا دوساعتی بودن و تو با پسرخاله ها حسابی سرگرم بودی ... بابا هم بعد از اداره رفته بود جایی و تا بیاد خاله اینا رفته بودن ... برات غذا داغ کردم و خوردی ... بابا هم چند تا لقمه خورد و شد شامش ... همچنان بیحوصله ام ... اومدن و رفتن خاله اینا و نبودن بابات هم حالم رو بدتر کرد ... امشب 11:30 خوابیدی .. خدا به داد من برسه که فردا 9 صبح بیداری !!!!!!!!!!!!!!

* پریشب میخواستم بیام وبلاگت رو آپ کنم ولی خوابم برد ... ساعت 2 هم بیدار شدم ولی دیدم خوابم شیرین تره !!!!!!!! .. دیشب هم حوصلم نگرفت ... خلاصه که اینجوری طولانی شد !

 اندازه دنیا دوستت دارم 

یکشنبه . امروز 758 روزته :: 24 ماه و 27 روز :: 108 هفته و 2 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان ماني جون
15 اردیبهشت 93 13:14
من كم پيدام؟!!!!!!!!!! اين از اون حرفا بود ههههههههههه بازم غذاي بيرون خوبه كه دولوپي خورده خدا رو شكر كه اين بار از سوغاتي هاي پدر شوهر غر نزدي به سلامتي كي مراسمتونه اميدوارم به آرزوهات برسي اي جونم كه آقا شده و خودش ميخوابه بس ميگردي و خوش ميگذروني بايدم ما رو يادت بره خاااااااااانوووم الهي هميشه خوش باشين اينقدم بد پيله نباش شوشوي بيچارهء‌شهريوري رو بنداز بالا پشت بووم(بعيد ميدونم شهريوري تو بحث اينجوري صحنه رو ترك كنه)مطمئني تو نرفتي بالا پشت بوم
نانا
پاسخ
کم پیدایی که وبلاگت آپ نیس !!!! اگه غذای بیرون رو هم نخوره که دق میکنم . ههههه سوغاتیهاش غر نداشت فقط جابجایی داشت اگه بگم تاریخش معلوم نیس باورت میشه؟؟؟؟ از بس خواهرم استرس داشت گفتم بذار درستش کنیم تا خیالش راحت بشه دلم میسوزه برا بچم ... مظلوم میشه وقت خوابیدنش ههههه یادت نره منم شهریوری ام !!!!!! یه زن شهریوری پیروز میدانه همیشه ..خخخخخخخ
مامان گیسو جون
16 اردیبهشت 93 0:17
سلام عزیز دلم خوبی؟ بهداد جونم خوبه؟ پستت یه آرامشی بهم داد خودمم نمی دونم چرا بهم چسبید ممنون زیارت وروزت قبول باشه امیدوارم همیشه به آرزوهات برسی ای جونم عزیزم چه بامزه دست می کنه تو چشمت خخخخخخخخ ببوسش تو رو خدا بوسسسسسسسسسسس
نانا
پاسخ
سلام دوستم.بلطف شما خوبیم ای جونم .. الهی شکر که آرامش مهمون خونه ی دلت شد... خوشحال شدم سلامت باشی گلم ههههه بامزه است توروخدا ؟؟ یکی با انگشت چشمت رو فشار بده قربونت عزیزم
مامان گیسو جون
16 اردیبهشت 93 0:18
ببخشید مگه شما کی بیدار می شید که می گی واویلا فردا ساعت نه بیدار می شه هههههههههه ما همیشه آخه نه یا نه و نیم بیداریم
نانا
پاسخ
هههههه من کلا پرخوابم .. بهداد هم همراهیم میکنه و تا وقتی چشمم بسته است میخابه .. معمولا تا ۱۰:۳۰ خابیم
مامان ماني جون
17 اردیبهشت 93 22:00
من با زن شهريوري مشكل ندارم با مرداشون مشكل دارم اي بابا مگه ميشه يادم بره تو شهريوري هستي اااااااوووووووووووووووف اگه من يه روزي آلزايمر هم بگيرم تولد شهريوري ها رو از ياد نميبرم بس كه دق ميدن آدمو(اگه يادت بره تولدشون رو پدرت رو در ميارن) البته بازم در مورد مرداي شهريوري ميگم هااااااااااا راستي چه جوري آپ كنم وقتي چيزي واسه گفتن ندارم تصميم گرفتم ديگه از روزمرگيها نگم و اتفاقاي مهم رو ثبت كنم يه تصميم هم گرفتم ديگه به هر كي بهم سر زد سر بزنم بابا پدرم در اومد بس نتو شارژ كردم پسر كوچولوي ما رو ببوس
نانا
پاسخ
ای بابا ای بابا ... خدا مشکلات همه رو حل کنه ایشالله !!!!!!!!! ههههههههههه خدا اونروز رو نیاره که یادت بره !! مگه من حرفی واسه گفتن دارم ؟؟ من که با اینجا نوشتن دلم رو سبک میکنم ...یه چیزایی رو مینویسم و بعد پاکشون میکنم ... با نوشتنشون از دلم هم میرن بیرون ... اگه نه که خل میشم .. تصمیم دومت خییییلی خوبه ... اصن از قدیم گفتن رفت و آمد !!!!!!!!!! خخخخخخ