شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 30 مامانی

1390/1/19 0:00
نویسنده : نانا
202 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزکم

دیشب امیر و صبورا اینجا بودن ...

چی بگم از شیطونیهاشون که حد نداره ...

وقتی رفتن انگاری که یه زلزله 10 ریشتری اومده بود ...

از عیدیهاشونم خیلی خوششون اومد ... کلی سفارش کردم که خرابش نکنن !!!

امشبم دو سری مهمون داشتم

اول حامد و عماد که اونام با کلی شیطونی اومدن ... وقتی که خواستن برن شکیبا و کیمیا سر رسیدن ... و همین باعث شد که من یادم بره تا عیدی عماد و حامد رو بدم ... !!!

اما بابایی به محمد اس ام اس داد تا برگردن ( البته یه جورایی محمد و گول زد ... چون معلومه که بخاطر عیدی گرفتن بچه هاش بر نمیگرده ... بعدشم نمیشد که عیدیهاشونو بعدا بدم ... از دهن میافتاد !!!  )

ما که سرگرم پذیرایی از مهمونای جدید بودیم

دایی جونت چون با خانومش هر دو شاغلن ... وسط هفته نمیتونن جایی برن .. برای همینم خیلی خونمون نموندن چون میخواستن خونه بقیه ی خاله جوناتم برن

عیدی شکیبا با کیمیا فرق داشت ... چون شکیبا بزرگتره براش یه کارت زیبا درست کرده بودم ... خیلی دوسش داشت و بابتش یه ماچ آبدار تحویلم داد ....عیدی کیمیا جونمم همون تخم مرغ رنگیهای خوشگل بود ...

( البته عیدی نقدی که جای خود داره !!!!  )

بعد از رفتن دایی جونت ... خاله اینا رسیدن و چون میخواستن برن جایی بابایی رفت و عیدی های بچه ها رو بهشون داد ... فکر کنم خوشش بیاد ...

حالا هم که من منتظرم تا شامم آماده بشه ( مامان تنبلی نیستم ... شامی که درست کرده بودم رو خواستم گرم کنم که بابایی اومد و گفت : امشب حسش نیست که اینو بخورم !!! حالا منم دارم یه چیز دیگه حاضر میکنم  )

..............................................................................

شام خوردیم ...

صدای دعای کمیل از تلویزیون بلند شد ...

چه حس غریبی ... یه نگاه به بابایی کردم .. اونم تو چشمام زل زد ... چشمای هردومون پر اشک بود ...

وای خدا ... چقدر دلم برای خدا جونم تنگ شده ... انگار خیلی وقته اونجوری که باید ... ندیدمش

بابایی که هنوز تو حال خودشه ... دلم آتیش میگیره وقتی میبینم دلش غصه داره ...

تنهاش میذارم ... نیاز داره به این خلوتهای دعایی

هر چند دل خودم .... بیخیال نازنینم

میدونم دلیل دله گرفته ی بابایی چیه ... انشالله مشکل عمو جونتم حل بشه

انگار بابایی یه کمی آرومتر شده ... برم پیشش  شاید بخواد درد دل کنه

 

فردا جمعه است نازنینم 

دعای ندبه رو دوست دارم ...

کاش همه انتظارا زودتر تموم بشه ...

میبوسمت عزیزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سفانه
21 فروردین 90 17:34



مرسی