شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 29 مامانی

1390/1/17 15:59
نویسنده : نانا
206 بازدید
اشتراک گذاری

دلبندم

 این دوروز مامانی خیلی سرحال نبود تا بیاد و برات بگه که چه کارایی کرده

 چیز خاصی نبوده ... اصلا چیزی نبوده ... همینجور الکی حالم گرفته بود

 الانم بعد از یه بحث بیخود با بابایی اومدم تا برات بنویسم ... الکی گیر دادم به بابایی بعدم هی کشش دادم و هزار تا بحث دیگه رو هم قاطیش کردم ... بیچاره مات و مبهوت مونده بود و فقط گوش میداد ... فقط آخر غرغرای من گفت انگار امروز از دنده چپ بلند شدی ...

از اون موقع تا حالام باهام حرف نزده ...

آخه این چه اخلاق گندیه که مامانیت داره ؟؟؟

الانم پشیمونم از گیرالکی که بهش دادم ... خووب صبر بابایی هم حدی داره ... حالا دلیل نمیشه که چون چیزی نمیگه من سواستفاده کنم ...

این پست رو برات مینویسم بعدش میرم پیشش ... باید از دلش دربیارم

 تو چطوری عزیزم ؟ بهت خوش میگذره ؟ دلت برا مامانی تنگ نشده ؟

بذار برات بگم این چند روز چکارا کردیم

 یکشنبه صبح رفتم آزدادم ...( فکر کنم تمام خون بدنم رو در این راه از دست بدم !!!) عصری هم با خانوم دکتر هماهنگ کردم و رفتم پیشش ...

خدا رو شکر زیاد حرف نزد که بخواد رو اعصابم راه بره !!! فقط برام دارو نوشت ( بالاخره !!! ) هوووورررراااا

روز 21 فروردین هم برام سونو داده تا ببینیم دارو چقدر اثر داشته

 دوشنبه که بابایی رفت سرکار ولی ظهر برگشت ... یعنی اصلا روز کاریش نبود ولی رفته بودن که ازشون تقدیر بعمل بیاد !! اونم چه تقدیری

عصری رفتیم خونه خاله ... مامان حامد و عماد ... خونه خاله جون امسال از عیدی خبری نبود !!! هههههه ... خسته شدن از بس به مامان نینی عیدی دادن !!!

 وقتی اومدیم دیدم یکی از ماهی گلیهات مرده ... کلی غصه خوردم .. آخه موقع رفتنمون زنده بود !!! یهویی مرد !! منم با غم و اندوه فراوان انداختمش تو سطل آشغال !!!

 حالا یدونه ماهی برات مونده که تا نمرده باید بریم بندازیمش تو حوض حرم ...

 دیشب هم خونه اون یکی خاله جون بودیم ... مامان فاطمه و فهیمه ... تا ساعت 1 اونجا بودیم ... میدونی که وقتی بابایی و شوهر خاله بهم میرسن از همه جا حرف میزنن و وقت کم میارن ...!!!

این طولانی ترین عیددیدنیمون تا این لحظه بود !!! این خاله جونم بهم عیدی نداد ... گفت دیگه بزرگ شدی ... ولی عیدی نینی محفوظه !!!

چه حکایتی شده این عید دیدنی ... هر جا میریم همه میخوان به من و بابایی یادآوری کنن که جای یه نینی تو زندگیمون خالیه ...

فعلا فقط خونه دایی جونت مونده که بریم برای عید دیدنی ... اونم تا آخر هفته نمیشه .. چون دایی جونت عصرکاره و شب دیر وقت میاد

 برای امروزهم برنامه خاصی نداریم ... به جز آشتی کنون من با بابایی بابت بحث امروز !!! سخت ترین کار دنیا برای مامانی !!

البته میدونم که بابایی زود قبول میکنه ... خیلی مهربونه ... اصلا الانم باهام قهر نیست ... اینجور وقتا کمتر باهام حرف میزنه تا من آروم بشم ...

بذار برم تا دیر نشده باهاش حرف بزنم ... هر چه دیرتر بشه بیشتر سخت میشه برام

دوستت دارم عزیزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

setareh
18 فروردین 90 18:40
عزیزم چرا انقدر خودتو اذیت میکنی .......توکلت به خدا باشه تو خودت همیشه اینها رو به من میگی پس چرا گلم خودت بهش عمل نمیکنی .....دوست مهربونم چرا چند وقته نیستی من نگرانتم از خودت بهم خبر بده عزیزم


گاهی وقتا یادم میره که باید صبور باشم

مرسی عزیزم
سفانه
21 فروردین 90 17:37
ههههههههههه عزیز دلمی..... بارک الله که میدونی کار بدی میکنی و باید بری از دل بابای نینی دربیاری...... همین خودش خیلی مهمه....... الهی که سالهای سال در کنار هم و بالای سر هم باشین........


قربونت برم عزیزم