شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 281 مامانی برای بهداد

1393/4/6 23:59
نویسنده : نانا
265 بازدید
اشتراک گذاری

** شکوفه ی بهارم **

801 . دوشنبه : صبحانت رو بی میل خوردی ، منم چون میخاستم فریزر تمیز کنم زود سفره رو جمع کردم و رفتم سراغ کارم ، فریزر رو تمیز کردم و رفتم سراغ یخچال ... تو هم یه کم کیک خوردی به جبران صبحانه نخوردنت ... ناهار داشتم ، رفتم سراغ  تمیزکاری و گوشه و کنار آشپزخونه رو دست کشیدم ... دیگه از کت و کول افتادم از بس سابیدم !!! ... بعدشم ناهار خوردی و خابیدی ... منم ولو بودم ... بعدش دیگه مثل همیشه بودیم ..

802 . سه شنبه : صبحانه نخورده رفتیم خونه مامان بزرگ ... امروز سالگرد خاله معصوم بود و مامان بزرگ میخاس خیرات بده ... با خاله ۳ مشغول ناهار پختن و کارا بودیم و تو هم با دخترخاله درحال بدوبدو ... ناهار رو کشیدیم و  به همسایه ها دادیم ... دایی ۲ هم با خانواده اومدن و ناهار خوردیم  ... قرار بود عصر بریم سرخاک ... شوهرخاله کارش طول کشید و تا ساعت ۵ نتونست بیاد ... لباسات رو تنت کردم و منتظر شوهرخاله بودیم که خوابت برد ... یکساعتی خابیدی ... ساعت ۶ سوار ماشین شدیم که بیدار شدی و دیگه نخابیدی ... خدا همه ی رفتگان رو مورد رحمت قرار بده ... خیلی زود گذشت انگار ... یادمه اون سالی که خاله فوت شد و البته بابابزرگ قطعه های جدید مثل بیابون بود و بی درخت و سبزه ... ولی حالا شده پارک .. توی یک چشم به هم زدن !!! .. خدا همشونو بیامرزه ... ساعت ۸ بود که اومدیم خونه ... بابا هم در حال استراحت بود ... شام رو مهیا کردم و با هم رفتیم حمام ... شام خوردیم و از ساعت ۱۱ رفتیم تو رختخوابمون !!!! 

803 . چهارشنبه : دیشب بابا گفت که دختر عمه میخواد بیاد تهران ... بعد از صبحونه رفتم سراغ غذا ... ناهار پختم و بخشی از غذای شب رو اماده کردم  و بعدش رفتم آرایشگاه ... چقدر هم هوا گرم بود !!! ... اومدم خونه  ناهارمون رو خوردیم و بعدش شماها خابیدید ... هنوز خواب بودی که بابا رفت دنبال دخترعمه ... شما هم دوساعت لالا کردی ... بابا اینا که رسیدن بیدار شدی ... تا یه ساعت با دخترعمه غریبی کردی اما بعدش دیگه خوب بودی و باهاش بازی میکردی ... شاممون رو خوردیم و تا آخر شب به حرف و گپ گذشت ... ساعت 2 خوابیدی ...

804 . پنجشنبه : بابا رفت اداره ... دخترعمه از ساعت ۹ بیدار بود ، تو هم ۱۰ پاشدی و تا دیدیش دیگه نخوابیدی ... صبحانمون رو خوردیم و بعدش دخترعمه رفت بیرون ... من و تو هم یه کم بازی کردیم و ساعت ۳ خابیدی ... تازه بیدار شده بودی که دخترعمه اومد ... من رفتم سراغ شام و تو هم دور و برم بودی ... بابا که اومد رفتی سراغ اون ... امروز زیاد سرخوش نبودی و مدام بهونه میگرفتی ... و البته میخاستی بغلت کنم !!!!!!! 

805 . جمعه : ما از صبح خونه بودیم و دخترعمه رفت آزمون و برگشت ... سرشب رفتیم حرم ... این حرم رفتن داستانی شد برا خودش ... بعد از زیارت اومدیم توی بازار ... دخترعمه خواست مانتو پرو کنه ... تو و بابا داشتید میرفتید و ما رو ندیدی که رفتیم توی مغازه ... منم به خیال اینکه بابا وقتی ببینه نیستیم یه جا منتظرمون میمونه صداش نکردم ... تا دخترعمه مانتو بپوشه و بخره 10 دقیقه هم نشد !!!!! اومدیم بیرون مغازه و قدم زنون مسیر رو میومدیم اما خبری از شما و بابا نبود !!!!!!!!!!! به گوشیش زنگ زدم و دیدم انگار گوشیش رو نیآورده اصلا !!!!!!!! ... ناچار من و دخترعمه از هم جدا شدیم تا شماها رو پیدا کنیم ... من که دوباره تا دم حرم رفتم و دخترعمه هم تا سر بازار !!!!!!!!!!! که بالاخره دخترعمه زنگ زد و گفت پیداتون کرده ... منم با اعصاب خرد راه افتادم سمت شماها و اینقد اعصابم خرد بود که برای خودم یه شال هم خریدم !!!!!!!!!!!!!!! ... یکساعت و نیم وقتمون تلف شد و هر سه مون پکر شده بودیم و اومدیم خونه ... شماها لباس عوض کردید و من رفتم سراغ شام که یهو دخترعمه گفت گوشیش نیست !!!!!!!!! ... اینور رو بگرد اونور رو بگرد ... نبود که نبود ... بابا هم چندباری زنگ زد که کسی برنداشت و صدای زنگ هم نمیومد !!!!!!!! ... بابا و دختر عمه آماده شدن تا مسیر رو برگردن و ببینن گوشی کجاس که دخترعمه جان چشمش افتاد به کتابای روی قفسه و گوشیش رو پیدا کرد !!!!!!!!!!!!!! ... خلاصه که شب پر ماجرایی بود و اعصاب بابات حسابی به هم ریخت ... البته این اعصاب خردی وقتی بدتر شد که شلوار بابا رو از لباسشویی دراوردم و دیدم رنگش پریده !!!!!!!!!!!!!!!!  هههههه اینقدر این قسمت ماجرا تلخ بود که هر سه تامون داشتیم از خنده بیهوش میشدیم !!!!!!!!!!!!!!! واقعا اینهمه اتفاق برای نصف روز خیلی زیاد بود ...

806 . شنبه : ما که بیدار شدیم دخترعمه حاضر بود تا بره بیرون ...صبحانت رو خوردی و من رفتم سراغ تدارک ناهار و شام ... تو هم مثل هر روز و همیشه دور و برم بودی ... بعدش ناهارت رو دادم و یه کم بازی کردی و تازه جاتو انداختم که بخابی ، که دختر عمه اومد و تو دیگه نخابیدی ... ناهار خورده بود ... منم غذام رو گذاشتم برا فردا چون برا شب حاضری گذاشته بودم ... مشغول بازی با تو و حرف زدن بودیم تا وقتی که بابا اومد... خوابت گرفته بود دیگه ... بابا هم خریدارو گذاشت و میخاس بره خشکشویی ... تو رو هم فرستادم باهاش بری بلکم خوابت بپره  ... نیم ساعتی بیرون بودید و رفتید پارک دور زدید ، اما به محض اینکه اومدید خونه و دست و روت رو شستم ، دراز کشیدی و خابیدی !!! ساعت ۸:۳۰ شب !!! شام رو آوردم و خوردیم و  بعدشم فوتبال دیدیم ... دوساعتی خابیدی ... برات شام اوردم که خوردی و سرگرم بازی شدی ... بابا اینا ساعت۱ خابیدن و شما تا ۲ بیدار بودی ... وقتی هم خوابت برد من رفتم سراغ لب تاب و عکس و فیلمای عقد دخترخاله رو تماشا کردم و ریختم رو سی دی براش ... تا ۴ بیدار بودم !!!!!!!!

807 . یکشنبه : ساعت ۱۰ بیدار شدی ، منم چشمام به زور باز میشد ... بابا و دخترعمت بیدار بودن و به گوشیهاشون ور میرفتن ... صبحانه خوردیم و هر کدوم سراغ کار خودمون رفتیم ... بابا هم که از قبل صبحانه مدام تلفن کاری داشت ... سرظهر بود که بابا گفت بریم بیرون ولی حسش نبود ... من خسته بودم و هوا هم گرم بود ، نرفتیم ... برای ناهار غذا داشتیم و تقریبا بیکار بودیم ... بابا همچنان تلفن بدست بود و من و دخترعمه هم حرف میزدیم و تو هم برا خودت میچرخیدی ... ساعت از ۳ گذشته بود که ناهار خوردیم و بعدش دراز کشیدیم ... تو خابیدی و منم تازه خوابم برده بود که از صدای عمو سبزی فروش ! بیدار شدم و خوابم پرید ... اما تو دوساعتی خابیدی ... داشتیم والیبال میدیدیم که بیدار شدی ... یه ظرف پاپ کورن درست کردم و خوردیم ... تو هم که عاشقشی ... میل به شام نداشتیم دیگه ، فقط برای شما یه کم غذا آماده کردم و خوردی ... بعدشم که بازی کردیم و خندیدیم تا آخرشب ...

* اولین روز از تابستون رو گذروندیم ... خدااااایااااا ... چقدر زود داره روزامون میگذره 

808 . دوشنبه : مریم رفت بیرون و من و تو هم غذا درست کردیم ... داشتی ناهار میخوردی که مامان بزرگ اومد و تو داشتی از خوشحالی بال درمیاوردی ... همش دور و برش میچرخیدی و براش اسباب بازی میاوردی ... به زور ناهرت رو تموم کردی !!! بابا هم اومد و یه کم بعدش مامان بزرگ رفت و تو براش کلی گریه کردی !!!!!! ... تازه خوابت برده بود که  مریم اومد و ما شام خوردیم ... تو هم بعد از بیدا شدنت شامت رو خوردی ... 

* کلی کار و برنامه ریزی داشتم برای قبل از ماه رمضان ... ولی فعلا باید مهمانداری کنم !!!!!!!!

 809 . سه شنبه : مریم رفت خونه دوستش و احتمالا شب هم نمیاد ... صبحانت که تموم شد خونه رو جارو و طی کشیدم و یه گردگیری مفصل کردم ... حسابی حالم جا اومد از این کوزتینگم ... بعدش من و تو رفتیم حموم ... بعدشم بابا ناهار گرفت و خوردیم ... بابا لالا و من درازکش و تو هم شیطونی ... بالاخره ساعت ۶ خابیدی ... منم چرتکی زدم .. ولی شما دوساعت خابیدی .. بعدش من و بابا کمد دیواری رو مرتب کردیم .. یه سری لباسا رو وکیوم کردم که واقعا جام باز شد !!! و برای سازندش کلی دعا نمودم !!! و بعد شام خوردیم و دیگه مثل هرشب بودیم ...

810 .  چهارشنبه : بابا ادارس ... صبحانت رو دادم و رفتم سراغ اشپزی ... ناهار پختم و شما هم همش زیر دست و پام بودی ... یخاطر یه قضیه ای فکرم مشغوله و بی اعصابم ... شما هم که اینوقتا کاملا گیربده و بچسبی !!! خدا میدونه چقد سرت داد زدم من ... الکیا ... دلم میخواست دور باشی ازم و تو برعکس میچسبیدی و بغل میخاستی .. میدونم که استرس من بهت منتقل شد بود ... به هر حال ... ناهارت رو خوردی و تا بخوابی ساعت ۵ بود ... ساعت 6:30 دخترعمه اومد و تو با بدخلقی بیدار شدی ... همون موقع بابا هم رسید ... من همچنان بی اعصاب بودم ... بابا هم متوجه بدخلقیم شد و یواشکی ازم پرسید چی شده و من گفتم بعدا میگم ... من رفتم سراغ شام پختن و شما هم به بابا گیر داده بودی !! ... سفره شام رو انداختم و شامتون رو دادم ... بعدش هم با یه ظرف پاپ کورن سرگرمتون کردم که هیچکدومتون سراغ من نیایید و موفق هم شدم !!!!!!!!!!

* قضیه ی امروز به خیر گذشت ... اینو برای به یاد موندن خودم نوشتم !!

811 .  پنجشنبه : مریم ساعت ۹ رفت که بره شمال ... تو هم بیدار شدی و دیگه نخابیدی ... البته بعد از ناهار خابیدی ... لباسای خوذم و تو و بابا رو اتو کشیدم تا برای مهمونی ولیمه امشب اماذه باشه ... بعدشم حاضر شدم رفتم خیاطی که خیاط باشی نبود و منم رفتم پیش دخترخاله ... ساعت ۶ اومدم خونه و تو هنوز خاب بودی ... تا ۷ ... یه کم کیک و آبمیوه خوردی و کم کم حاضر شدیم تا بریم ... توی تالار تو با بابا رفتی و منم تنها ... دست بابایی درد نکنه که توی این مجالس تو رو نگه میداره و من راحت برا خودم لذت میبرم ... البته امشب زیاد اذیتش کرده بودی و وسط مراسم مجبور شده بود توی خیابون دورت بده تا آروم بشی .. البته منم اومدم تا ببرمت پیش خودم که نیومدی ... ساعت ۱۱ بود که رسیدیم خونه ... یه کم میوه خوردیم و اماده خواب شدیم

 * موقع ناهار امروز خیلی بازی دراوردی ... کلا چند وقتیه بدغذایی میکنی ... این چند روز هم که دخترعمه اینجا بود کلی تعجب کرده بود از غذا نخوردنت و شما هم که مدام لجبازی میکردی ... خلاصه امروز ظهر خیلی عصبی شدم و با داد زدن سرت سعی کردم غذات رو بخوری ولی نخوردی و منم تو رو روی زانوم نشوندم و بهت غذا دادم و تو هم زار زار اشک ریختی و غذا خوردی ... میدونم این راهش نبود ولی خیلی عصبی شده بودم از غذا نخوردنات !!!!!!! 

812 . جمعه : بابا رفت اداره ... ساعت ۱۱ بود که چشمام رو باز کردم و تعجب کردم که تو چرا هنوز خوابی ... بیدار شدم و بیصدا مشغول جمع و جور کردن خونه شدم ... ۱۱:۳۰ بیدار شدی ... یه کم ورجه وورجه کردی تا صبحانمون اماده بشه ... صبحانت رو خوردی و رفتیم سراغ غذا ... برا ظهرت غذا داشتی ... یه قرمه سبزی خوشمزه بار گذاشتیم برای شام امشب ... بعدش خونه رو جارو کشیدیم و یهو شما هوس اب بازی کردی !!!! ... لباسات رو درآوردم و رفتی توی حمام و مشغول شدی ... البته منو هم بزور کنار خودت نگهداشتی !!!!!! ... یه ربعی بازی کردی و حسابی نم گرفتی !!!!! بعدش دوش گرفتمت و اومدی بیرون ... برات ناهار کشیدم و به زور ماست خوردیش ... کار خاصی نداشتم ... با هم تلویزیون نگاه کردیم و دراز کشیدیم ... از ساعت ۴ تا ۶ در حال وول زدن بودی ... بالاخره ساعت ۶ خابت برد ... بابا هم تازه رسید ... یه کم به کارام رسیدم و دراز کشیدم کنارت ... تا ساعت ۸ که بیدار شدی ... شام رو آماده کردم ... به بابا پیشنهاد دادم بریم خونه خاله که گفت نه ... خیلی دلم میخاس بعد از یه هفته مهمونداری برم بیرون از خونه ، ولی بابا نخاست ... شاممون رو خوردیم و تا وقت خواب مثل همیشه بودیم ... البته شما حسابی بابا رو کلافه کرده بودی و ازش میخاستی باهات توپ بازی کنه ، اونم کلی باهات بدو بدو کرد ...

* عصری که مثلا میخواستیم بخوابیم در حال ورجه وورجه بودی که یک لحظه چشمم بهت افتاد و دیدم رفتی روی میز عسلی ها و داری راه میری برا خودت !!!!!! واقعن ممنونم !!!!

* قبول دارم که خودم کم حوصله هستم ولی باور کن یه وقتایی یه گیرایی میدی که دلم میخواد فرار کنم از دستت !!!!!!!!!!! ... هر چی هم برات توضیح میدم فایده نداره و آخرش به داد زدن من و گریه کردن تو ختم میشه ... خیلی بده ... اصلا دوست ندارم این روال رو ...

* ماه رمضان هم از راه رسید ...خدایا تواناییمون رو زیاد کن ... خیلی گرمه و طولانی 

* چقدرم طولانی و خسته کننده ... واقعا !!!!!!!!! ( پستم رو میگم !!!))

میبوسمت فرشته ی من 

جمعه . امروز 812 روزته :: 26 ماه و 18 روز :: 116 هفته تمام

هیپنوتیزم

پسندها (1)

نظرات (5)

mahasa
7 تیر 93 23:00
به منم سر بزن و نظر بده عزیزم
مامان گیسو جون
8 تیر 93 9:49
سلام عزیزم خوبی؟ خدا خواهر گلت رو بیامرزه روحش شاد خدا به بچه هاش سلامتی بده می گم نانا خوب شد خیلی عصبانی نشدی وگرنه کل بازار رو می خریدی هههههههههههههه وای گفتی مهمون داری متاسفانه اصلاً دوست ندارم فقط هم به خاطر بهم خوردن نظم زندگیم مخصوصاً الان که گیسو صبح 7 باید بیدار بشه پس شب باید زود بخوابه نمی دونم مشکل اینهمه بی غذایی بچه های ما چیه آخرین باری که گیسو میوه خورده من یادم نمی آد !!! منم گاهی اوقات متاسفانه به زور بهش غذا می دم می دونم خوب نیست اما وقتی چیزی نمی خوره عصبی میشه می ره رو مخم!!! منم جدیداً تحملم خیلی کم شده نمی دونم چرا از گرما نگو هلاکم برو خصوصی
نانا
پاسخ
سلام عزیزم .. شکر خدا خوبیم زنده باشی خواهر خوبم ... خدا رفتگان شما رو مورد رحمت قرار بده خیلی ناراحت بودم !!! وگرنه چیز دیگه هم میخریدم !!! هههههه من با مهمون شب خواب خیلی مشکل دارم ، چون خودم بیخواب میشم !!!! الهی قربون صبح زود پاشدن دخترم بشم من ... فقط میگم یه روز میرسه که خودش بشینه غذا بخوره و من نگاش کنم !!!!!! بابت خصوصی هم خییییییلی خییییلی سپاسگذارم ازت
مامان گیسو جون
8 تیر 93 9:51
ای جونم شیطون بلا اون بالا چیکار می کنی عزیز خاله بوسسسسسسسسسسس
نانا
پاسخ
رو زمین جاش نمیشه آخه ه ه ه ه
مامان ماني جون
8 تیر 93 17:31
وااااييي ستاره سهيلا شدي جاي خواهر مهربونت و پدر بزرگوارت بهشت چشمت روشن كه دختر خواهر شوهرت رو ديدي وااااااااااي چقد اعصابت خرد بوده نوچ نوچ نوچ ههههههههههه بازم كه دسته گل به آب دادي(رنگش پريده بود يا عوض شده بود) من بودم پيشنهاد بيرون رو به هيچ عنوان رد نميكرده حتي اگه از آسمون آتيش بباره(از بس نديد بديدم) من كشته مردهء برنامه ريزي هاتم منم ميخوام يادم بمونه بگو اگه يادت رفت حداقل من يادم باشه(دارم از خنده غش ميكنم هاااااااااااا)فضولم ...تي ببينم مگه شما ميوه تو تالار نخوردين(نميدونم چرا امروز اينقده مشنگ شدم!!!خاك بر سر نديد بديدم) نه جدي ميگم به خدا من هر وقت ميرم مهموني و ... گشنه ميام خونه بس كه خنگم اونجا هيچي نميخورم و مادر شوهرم كلي دعوام ميكنه كه چرا اينجوريم(حسوديت شه همچين مادر شوهري دارم من) ببينم اين دومين باري بود كه قورمه سبزي درست ميكردي نع ببينم خونتونو عوض نميكنين انگار خيلي كوچيكه مثه خونهء‌ما بچه همش رو در و ديوار و ميز راه ميره خيلي هم خوب خيلي هم عالي
نانا
پاسخ
هههه سهیلا رو از کجات درآوردی دیگه !!! قربونت عزیزم ... خدا اموات شما رو هم مورد رحمت قرار بده انشالله هههه واقعن چشمم روشن ... اونم یه هفته موند تا کامل ببینمش !!!! خییییلی عصبانی بودم واقعن .. اینبار دیگه تقصیر آقای همسر بود ... پودر لباسشوییم خیلی قویه و مخصوص لباسای سفید ... خودش اصرار کرد و منم گوش دادم و اینجوری شد !!!! نه من تنبلم ... بیرون رفتن یهو رو دوس ندارم ... مخصوصا که وقت خواب و غذای بهداد باشه ... من فقط برنامه میریزم !!!!! اما اجراش رو بعهده نمیگیرم ههههههه عزیزم ،،، یه روز درگوشی برات تعریف میکنم ! اگه بگم تو تالار میوه نخوردم حتما باورت میشه !!!! چون خودتم همینجوری !!! البته بهداد و باباش رو نمیدونم ... خوب یادته ها !!! اره دومین بار بود ... چقدم خوب شده بود ، جات خالی خونمون از بس کوچیکه خودمونم رو مبلا راه میریم ... چه برسه بچم !!! هلاک شدم تا خط بخط جواب بدم !!!!
سمانه مامان پارسا جون
13 تیر 93 13:06
سلام دوستم خوبید؟ طاعاتتون قبول دلم واستون تنگ شده بود بهداد گلم خوبه؟ تو این شبا واسه ما هم دعا کنید
نانا
پاسخ
سلام عزیزم ، شکر خدا خوبیم عبادات شما هم مقبول باشد انشالله قربون دلت عزیزم ... میدونم وقتت پره ، منم دلم تنگ شده براتون ببوس پارسا جونمو ... التماس دعا دارم عزیزم