یادداشت 280 مامانی برای بهداد
** شکوفه ی بهار نارنجم **
795 . سه شنبه : صبحانت رو دادم و رفتم آرایشگاه ... یکساعتی کارم طول کشید .. اومدم ناهار پختم و خوردیم و ساعت 3 بود که من و شما رفتیم خونه مامان بزرگ .. خاله 1 و دختراش و خاله 3 و دخترش هم بودن ... یه کم بزن و بکوب کردیم تا بقول مامان بزرگ کمرمون گرم بشه !!!!!!!! بعدش دختر خاله رفت آرایشگاه و منم کمک خاله کردم تا به کاراش برسه ... شما هم که با دختر خاله 3 سرگرم بودی و سراغ من نمیومدی ... این بازی کردنات با دختر خاله حسابی گرسنت میکنه ... برات غذا کشیدم و خوردی و دوباره رفتی سراغ بدو بدو ... غروب هم حیاط رو ریسه کشیدیم ... چقدر خوبه که همیشه حرف شادی و عروسی باشه ... ساعت 9 بود که همراه دخترخاله و شوهرش میخواستیم بیاییم خونه ... که همون اول راه خوابت برد و شوهر دخترخاله هم پیشنهاد داد بریم یه دوری بزنیم و بعد منو برسونه خونه ... رفتیم و کلی هم خوش گذشت !!!! و شما هم تمام مدت خواب بودی ... ساعت 10 اومدیم خونه و تو بیدار شدی ... شام رو اماده کردم و قبل از سفره انداختن بردمت حمام ... بعدشم که شام خوردیم و ساعت 12 خوابیدی .. از بس که امروز بدو بدو داشتی !!!!!!!!
796 . چهارشنبه : بعد از صبحانه با دختر خاله رفتیم تا جایی و بعدش با هم رفتیم خونه مامان بزرگ ... خانواده شوهرش اومده بودن ... یه پسر شیطون هم داشتن که کلی از درو دیوار بالا میرفت و متاسفانه تو رو اذیت میکرد و تو هم مدام گریه میکردی ... منم عصبی شده بودم حسابی ... با کمک دختر خاله اتاق رو تزئین کردیم .. خیلی خوشگل شد! ... ساعت از 5 گذشته بود و تو کلافه و خسته بودی از بس زار زدی ... تازه داشتیم خستگی در میکردیم که سر یه باطری دوباره اشکت دراومد و منم دعوات کردم که چرا فقط گریه میکنی و از خودت دفاع نمیکنی ! ... یه کم بعد بغلت کردم و توی بغلم خوابیدی و منم مغزم آرامش گرفت ... توی اونهمه شلوغی یکساعت و نیم خوابیدی ... بعدش هم که بیدار شدی پسر شیطونمون خواب بود و تو با خیال راحت توی خونه دور میزدی ... بعد از خوردن عصرونه و یه کم بازی با دخترخاله و دختر همسایه سرشب اومدیم خونه ... تا رسیدیم رفتم حمام ... یعدش هم شام رو اماده کردم و موهامو سشوار کردم ... شامتون رو دادم و لباسای فردامونو اماده کردم ... خیلی هیجان دارم !!!!!!!!!
* امروز کلی از دستت حرص خوردم ... ایلیا ... پسرک شیطون 3 ساله ... اولین بار یه بادکنک رو از دستت گرفت و تو گریه کردی و سرت رو کوبیدی به زمین !!!! ( کاری که قبلا انجام میدادی و من با هزار ترفند ترکت داده بودم !) ... بعدش هرچیزی که تو برمیداشتی رو اون میخواست و تو بهش میدادی و بعد از دادن میشستی گریه میکردی !!!!!!!!!! ... از این کارت خیلی دلم گرفت ... ینی بیشتر از دست خودم ناراحت شدم که نتونستم بهت یاد بدم که از حق خودت دفاع کنی یا برای داشتن چیزی که دوست داری بجنگی ... اینو نوشتم که یادم نره خیلی چیزها رو باید بهت یاد بدم ...!
*توضیح نمیدم و فقط همینقدر میگم که بابات نمیخاد توی مراسم فردا باشه ... با اینکه میدونه این کارش خیلی خیلی منو ناراحت میکنه ...
797 . پنجشنبه : دیشب تا بخوابم ساعت 4 بود ... هم استرس داشتم و هم داشتم فکر میکردم ... صبح حسابی خسته بودم ... صبحانت رو دادم و آشپزخونه رو جمع کردم و ساعت ۱۲ رفتم سراغ شینیون و ارایشم ... تو هم بین من و بابایی در رفت و امد بودی .. بابا هنوز تصمیم نداره که بیاد و من با اینکه کلی توی دلم حرص میخوردم سعی کردم تا حرفی نزنم بهش ... وسط حرص خوردای من تو هم قوطی پنکیک رو خالی کردی رو فرش و من مجبور شدم فرش رو جارو و دستمال بکشم ... ساعت ۲ دیگه آماده رفتن بودیم ... بابا نیومد و من و شما با آژانس رفتیم محضر ... خاله 3 و خواهرای داماد داشتن سفره رو اماده میکردن ... تو هم با دیدن محیط محضر زدی زیر گریه و میگفتی بریم ... حالم گرفته شد از این حرکتت ... کم کم همه اومدن و تو با دیدن هر کدوم از ادما یه دل سیر گریه میکردی !!!!!!!!!!!! ... کم کم داشت اشک منم در میومد که مامان بزرگ اومد سراغت و تو رو با خودش برد و تو توی بغلش خوابیدی ... خداروشکر موقع جاری شدن عقد خواب بودی !!!! ... حس خوبی داشتم ... اولین نوه ی خانواده عروس شد ... البته دخترخاله برای من مثل خواهره کوچیکتره ... برای همین هم مدام بغض گلوم رو میگرفت ... براشون خوشبختی آرزو میکنم ... آخرای مراسم بود که بیدار شدی ... همراه خاله اومدیم خونه مامان بزرگ تا وسایل پذیرایی رو اماده کنیم ... بعدشم که مهمونا اومدن و عروس و داماد و کلی دست و جیغ و هلهله ... تو هم تمام مدت کنار مامان بزرگ بودی و البته در حال دست زدن و رقصیدن !!!!!!!!! ... ساعت از 6 گذشته بود که مهمونا رفتن و خودمونیا موندن ... خداروشکر سرحال بودی و فقط گاهی به من گیر میدادی تا بغلت کنم !!!!!!!!!!! ولی در کل فقط در حال بدو بدو بودی ... اینم بگم که امروز ایلیا زیاد بهت کار نداشت چون سرش با بچه های دیگه گرم بود !!!!!!!! بعد از شام که خانواده ی داماد رفتن با خاله ها رفتیم سراغ کارا و خونه رو جمع و جور کردیم و بیشتر کار ها رو انجام دادیم ... نزدیک 12 بود که همراه دایی اومدیم سمت خونه و شما توی ماشین خوابت برد .. خونه هم که رسیدیم بیدار نشدی ... منم که توان هیچ کاری رو نداشتم ... بابا هم که چیزی نگم بهتره !!!!!!!!!!!!!
* اینقد امروز کار داشتیم که نرسیدم یه عکس از خودم یا حتی از شما بگیرم !!!!!!!!!!!!!!!!!
798 . جمعه : صبحانمون رو خوردیم و رفتم سراغ کارام ... بعد از چند روز خونه نبودن کلی کار داشتم ... از لباس شستن بگیر تا جارو و گردگیری ... تو هم طبق عادت لای دست و بالم بودی !!!.. تا کارام تموم بشه و ناهارم دم بکشه ساعت ۳ شده بود .... ناهارتون رو آوردم و خوردید و بعدش بابا خابید و من و تو هم ولو شدیم تا شما خوابت ببره ، یکساعتی گذشت تا بالاخره خابیدی ... منم یه چرت کوتاه زدم و پاشدم و یه کم با بابا حرف زدیم و بهش گفتم که این کارش هیچوقت از یادم نمیره و در اولین فرصت جبرانش میکنم !!!! ... دوساعت خابیدی ، یه عصرونه خوردی و بعدش من و شما رفتیم تا لباسامون رو جابجا کنیم و کمدامون رو مرتب کنیم ... که شما گیر دادی که بریم ددر !!!!! اما نه بابا حالشو داش نه من ، شما هم لباس به دست توی خونه میچرخیدی و گاهی نق نق میکردی ، اما آخرش خودت خسته شدی و رفتی سراغ بازیت ... شب هم بموقع خابیدی ...
799 . شنبه : بعد از صبحانه بابا رفت مرغ گرفت و چقد شما حرص دادی منو برای خرد کردن مرغا !! ... قبلا موقع بسته بندی فقط میومدی سراغم ولی امروز میخاستی مرغارو خرد کنی برام !!!!!!!!!!!!!! ... کلافه شدم تا کارم تموم شد ... بعدش ناهار آماده کردم و خوردیم ... بابا خابید و تو هم یه کم بعدش خابیدی ... بیدار که شدی بابا گفت بریم فروشگاه و من یادش انداختم که آخرین بار که فروشگاه بودیم شما چه کارایی کردی و اون منصرف شد !!!!!!!!!!! .. موندیم خونه ... البته کلی با هم بازی کردیما ... توپ بازی ماشین بازی ... بدو بدو ... بپر بپر !!! ... اینجوریاس دیگه ...
* موقع شام خوردن یه اهنگی داشت پخش میشد و تمام حواست به اون بود ... دقت که کردم دیدم حالت چهرت رو مثل خواننده میکنی و صدات رو زیر میکنی و یه تیکه از اهنگ رو با حالت خوندن زمزمه میکنی !!!!!!!!!!!! ( مثل وقتایی که مامانی همراه آهنگ میخونه !!) .. خدایا ... اینا بزرگ بشن چی میشن !!؟؟؟
800 . یکشنبه : امروز بیست و پنجم خرداد هست ... و هشتصدمین روز زندگیت ...
امروز دیرتر بیدار شدی ... نزدیک ۱۲ بود دیگه ... صبحانه نخورده رفتیم خونه مامان بزرگ ... خاله ۳ هم بود ، با دخترخاله و پسرعمش ... تو که با دیدنشون کلی ذوق کردی ... طوریکه به زور دوتا لقمه نون و پنیر دادم بهت ... همش در حال بدوبدو بودی ... البته ناهارت رو خوب خوردی ... غروب همراه خاله و بچه ها پیاده اومدیم ... اونم با چه وضعی !!!!! وسطای راه پاشنه کفشم کنده شده بود !!!!! ... بابا هم تازه رسیده بود ... برات یه جعبه شیرینی هم گرفته بود ... یه بستنی خوردی و مشغول تماشای تلویزیون شدی ... منم اومدم تا امروز رو بهت تبریک بگم ... بعدشم برم تدارک شام رو ببینم ...
* هشتصد روزگیت مبارک پسر نازم ...
* به بابا میگی باباش و به مامان میگی مامانی ! ... نمیدونم چرا !
دوستت دارم شکوفه ی بهاری من
یکشنبه . امروز 800 روزته :: 26 ماه و 6 روز :: 114 هفته و 2 روز