یادداشت 282 مامانی برای بهداد
** شکوفه ی بهار من **
813 . شنبه : خدا قبول کنه رفتم پیشواز ماه رمضان ... اما از دیشب معده درد داشتم و تمام روز اذیت شدم ...
814 . یکشنبه : اولین روز ماه رمضان بود ، خدا قبول کنه روزه ایم ... معده دردم هنوز خوب نشده ... برا همینم نتونستم سحری بخورم ... صبحانت رو خوردی ... ناهار داشتی ، باندازه سحری فردامونم غذا بود ، پس بیکار بودیم ... یه کم بازی کردیم ، اونم از نوع بدو بدویی ، بعدش نشستیم به نقاشی و پازل ... موقع خواب عصرت خیلی بازی درآوردی ... من که یه چرت خوابیدم و بیدار شدم و شما همچنان در حال ورجه وورجه بودی ... ساعت ۶:۳۰ خوابت برد ، بابا هم همون موقع رسید ... یه دوش گرفت و دراز کشید ... تو چندباری بیدار شدی و باز خوابیدی ... داشتیم افطاری میخوردیم که بیدار شدی و با دیدن خرما کلی ذوقزده شدی ... کنارمون افطاری خوردی و بعدش بردمت حمام ... اونم به سختی ، چون آب گرم نمیشد ... البته برا تو که مهم نبود چون داشتی با همون آب سرد بازی میکردی ... به زور از حمام اومدی بیرون ، بهت شامت رو دادم و خوردی و بعدشم به بازی و بپر بپر پرداختی !!!! ... شب دیر خابیدی ، خیلی دیر ....
815 . دوشنبه : صبحانت رو که دادم رفتم سراغ ناهار تو و سحری خودمون ... بابا هم کلی سبزی و کاهو خریده بود که باید اونارو هم پاک میکردم ... تا کارام رو کنم و از آشپزخونه بیام بیرون ساعت ۳ بود ... یه دوش گرفتم و ناهارت رو دادم ... ناهار خوردنت هم یکساعت طول کشید ... بابا خوابید و من و تو با هم سر و کله میزدیم تا بخابی ... ساعت ۶ چشمات بسته شد اونم بعد از یه فص گریه کردن ، چون انگشتت رو میکردی توی چشمم و منم دعوات کردم ... منم خابیدم ... بیدار شدم و رفتم سراغ تدارک افطاری ، تو هم بیدار شدی و بداخلاق بودی حسااااابی ... تا وقت افطار حسابی غرغر کردی .. آخرش هم نه خودت چیزی خوردی نه من ... نمیدونم چت بود ... از کم خوابیت بود یا چیز دیگه نمیفهمیدم ... کلی اعصابم خرد شد تا بخوابی ...
816 . سه شنبه : بابا رفت اداره ، تا ۱۱ خوابیدیم ... صبحانت رو خوردی ، کار خاصی نداشتیم ، بابا زنگ زد که امروز تا دیروقت باید بمونن و برا افطار نمیاد خونه ، گفت بریم خونه مامان بزرگ که تنها نباشیم ... تا ناهارت رو بخوری و جمع کنیم و بریم ساعت ۵ بود ... بعد از چند روز داشتی میرفتی بیرون و حسابی شاد بودی ... وقتی هم رسیدیم خونه مامان بزرگ کلی خوشحال بودی ... خاله ۱ هم اومدن و من و مامان بزرگ سرگرم تدارک افطار شدیم و خاله هم سبزی پاک میکرد ... تو و شوهرخاله هم داشتید بازی میکردید ... با اینکه هر روز اینموقع میخابی ولی امروز اثری از خواب نبود و حسابی سرگرم بودی ... البته این وسطا یه کم نون داغ و سیب زمینی و سبزی خوردی که شد عصرونت ، و دیگه موقع افطاری چیزی نخوردی ... بعد از افطار هم بازی کردی تا ساعت ۱۰ که خوابت برد ... خاله و شوهرش رفتن ... بابا هنوزم سرکار بود !!!!! من و دخترخاله و شوهرش هم در حال گپ و گفت بودیم و مامان بزرگ هم سحری میپخت ... تا ساعت ۱۱:۳۰ خابیدی ... برات شام کشیدم که نخوردی و یه کم شربت و کیک خوردی ... بابا تا بیاد دنبالمون ساعت ۱ بود ... خونه که رسیدیم بابا دوش گرفت و خوابید و من موندم و تو !!!!!!!! وسایل سحری رو آماده کردم و دراز کشیدم ، اما تا شما خوابت ببره ساعت نزدیک ۳ بود ... منم بیدار موندم تا بعد از سحری بخوابم !!!!!
* برای سحری که بیدار میشیم اینقد آروم آروم کارامون رو میکنیم که مبادا بیدار بشی ... تا امروز که بیدار نشدی !!!
817 . چهارشنبه : بابا حسابی خسته بود و تا 10 خوابید !!! تا این ساعت خوابیدن برای بابایی خیلی زیاده !! .. من و شما هم تا 11:30 خواب بودیم ... امروز کار خاصی نکردیم ... فقط عصری که از خواب بیدار شدی بهونه ی آب بازی گرفتی که بردمت توی حمام و با یه لگن آب و یه کاسه کوچیک سرگرم شدی ... منم نگات میکردم !!!
818 . پنجشنبه : بعد از افطاریمون دخترعمه بهم پیام داد که فردا میاد تهران ... سر همین قضیه با بابا حرف زدیم ... حرف که چه عرض کنم ***
819 . جمعه : صبحانت رو که خوردی سرگرم بازی شدی ، منم غذای سحری مون رو پختم و دیگه بیکار بودیم ... عصری نخوابیدی و ساعت ۷ بود که بهونه ی بیرون رفتن رو گرفتی و بابا هم بردت تا یه دوری بزنید ... وقتی برگشتید دخترعمه هم رسید ... از دیدنش خوشحال نشدی !!!!! ... من مشغول آماده کردن افطاری شدم ... تو هم مدام در حال بدو بدو بودی ... نمیدونم اینهمه انرژی رو از کجا میاری !!!!!!!!!!
820 . شنبه : بابا رفت اداره ... منم چون تا سحر بیدار بودم اصلا متوجه رفتنش نشدم ، تازه متوجه رفتن دخترعمت هم نشدم ... تا ساعت ۱۲ تو جامون بودیم ، خوابیدن زیر کولر حسابی تنمون رو کوفته میکنه و حس بلند شدن رو ازمون میگیره ... برات صبحانه آماده کرذم که خوردی و بعدش سرگرم لگوهات شدی ... ناهارت رو هم بازی بازی خوردی ... عصری هم با اینکه خابالو بودی و بدخلق شده بودی نخوابیدی ... دخترعمه ساعت ۵ اومد ... هنوزم باهاش سرخوش نیستی ... قراره امشب بره و هفته دیگه برگرده ... بعد از افطاری دخترعمه وسایلش رو جمع و جور کرد ، یه کلام به شما گفت : بریم ددر ؟! و تو با ذوق رفتی سراغ کفشات و آوردیشون .... حالا هی شما میگی : بریم و من توضیح میدم که ما نمیخاییم بریم ، ولی کو گوش شنوا !!!!! ... وقتی هم که بابا حاضر شد تا دخترعمه رو برسونه به اتوبوس شما حسابی بدخلقی کردی ، و بابا هم راضی نشد ببردت !!!!! ... خلاصه که دخترعمه و بابا رفتن و من موندم با یه اعصاب خط خطی و یه بهداده بداخلاااااااق .... سرت به هیچی گرم نشد ، منم جاروبرقی رو آوردم و خونه رو با هم جارو کشیدیم تا حال هردومون بهتر شد ... بعدشم برات شام داغ کردم و خوردی .... فکر میکردم چون امروز نخوابیدی شب زود خوابت ببره ، ولی تا بخوابی ساعت از ۱ هم گذشته بود ...
* امروز داشتی تو آشپزخونه بازی میکردی ... نشسته بودی روی صندلی خودت و خودتو هل میدادی عقبی و روی سرامیک لیز میخوردی !!!!!!! منم سرم توی تبلت بود ... خدا بهت رحم کرد واقعا ... همینجور عقبکی از روی پله ی آشپزخونه پرت شدی و سرت کوبیده شد روی فرش ... چنان صدایی داد که من دومتر از جام پریدم !!!!!!!!! ... یه فص گریه کردی و بعدش یه شربت آبلیمو خوردی تا حالت جا اومد ...
* داستان دخترعمت هم شده موضوع بحث من و بابات ... اعصابم به هم میریزه از فکر کردن بهش ... ته همه ی بحثامونم همیشه من میگم اصلا من دیگه دخالت نمیکنم !!! ولی دفعه بعد یادم میره قولم !!!!!!!
عاااااااااشق شیطونیهاتم
شنبه . امروز 820 روزته :: 26 ماه و 26 روزته :: 117 هفته و 1 روزته