یادداشت 283 مامانی برای بهداد
** شکوفه ی بهار من **
821 . یکشنبه : انگار اتفاق خاصی نیوفتاده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! هیچی یادم نیست !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
822 . دوشنبه : صبح زودتر از من بیدار شدی و با بابا مشغول شدی ... گرسنت بود ولی بابا حوصله صبحانه دادنت رو نداشت !!!! خلاصه که بیدار شدم و بهت صبحانه دادم ... بعدشم رفتم سراغ آشپزخونه و کارام ... بهونه گیر بودی و مدام به پروبال بابا میپیچیدی ... کلافه شده بود ... مخصوصا وقتی که بابا دراز کشیده بود و تو از روش رد میشدی ... دیگه من خسته شده بودم از این ور رفتنات ... تا شب همین بساط بود ... منم کلی سرت داد زدم ... البته اعصابم از چیزای دیگه بهم ریخته بود و تو با این کارات به من میدون دادی ... البته مطمئنم که استرس و اعصاب خردی من بوده که اینجور بدخلقت کرده بود ... میدونم که مامان رو میبخشی ...
823 . سه شنبه : هیچ چیز جای خواب شب رو نمیگیره !!!! ... تا سحر بیدار موندنام باعث میشه صبح کسل باشم و بزور از خواب پاشم ... صبحانت رو به زور خوردی ... و رفتی سراغ بازیت ... بابا هم از صبح مدام تلفن داره و کمی بدخلق شده ...ناهار تو و سحریمون رو درست کردم و بعدشم تو رو سرگرم کردم تا کمتر سراغ بابات بری ... اما میرفتی و به زور دستشو میگرفتی و میآوردیش کنار اسباب بازیهات !!!! اونم مینشست و یه کم بازی میکرد و باز میرفت ... ناهارت رو خوردی چون برات کارتون مورد علاقت رو گذاشتم ... یه قسمت از "ماجراهای دورا " که همه ی صحنه هاش رو حفظی !!!!!! ... بعدش بابا خابید و من و تو هم دراز کشیدیم ... بعدش شما رفتی سراغ شیطونیهای خودت و منم کلافه ی خواب بودم ... منتظر بودم تا بخابی و بتونم برم خیاطی ... برای پرو مانتوم که بیست روز پیش آماده بود !!! ... زودتر از تو خوابم برد ، ساعت ۶ بابا صدام کرد ... فوری آماده شدم و رفتم ... برگشتم هنوز خواب بودی .. یه کم بعد بیدار شدی ... بابا گفت برا افطاری بریم خونه خاله ۱ ... حرفش واقعا عجیب بود !!! ولی چون دلش میخاست بریم منم نه نیآوردم و به خاله خبر دادم ... تو این فاصله هم یه کم کیک و آب پرتغال خوردی ... ساعت ۸ بود که رفتیم خونه خاله ... پیاده ... نمیدونم دلیلش چی بود که توی راه مدام پشت سرت رو نگاه میکردی تا منو ببینی !!!!! ... رسیدیم و تو خیلی مهربون نبودی ... وقت افطار هم حسابی اذیت کردی ... چیزی هم نخوردی ... اما بعد از جمع شدن سفره ی افطاری بهتر شدی ... یه کم شب نشینی کردیم و ساعت ۱۱ هم اومدیم خونه ... بهت غذا دادم و خوردی و ساعت ۱ خابیدی ...منم که بیداااااار ...
824 . چهارشنبه : بابا رفت اداره ... ما هم دیرتر از همیشه پاشدیم ... تا خونه رو جمع کنم و صبحانت رو بدم ساعت ۱ بود ... بعدشم رفتم سراغ غذا پختن ... تو هم داشتی با دو تا کاسه و یه لیوان آب و یه سینی آب بازی میکردی ... کارم که تموم شد خستگی به تنم موند ، چون تمام لیوان آب رو خالی کرده بودی تو سینی و میپاشیدی اینور اونور !!!!! ... بساطت رو جمع کردم و سرگرم تلویزیون شدی ... از خوابیدن خبری نیست و همینجور شیطونی و بدو بدو داشتی تا وقتی بابا اومد ... بابا یه کم خابید و من و تو هم با هم درگیر بودیم ... بقیه شبمون معمولی گذشت .. البته اگه بحث من و بابات رو فاکتور بگیریم !!!!!!!!!!! .. حسابی اعصابم خراب شد ... بابت اومدن و موندن دخترعمه ... خدا به من صبر بده ... با اینکه امروز عصر نخابیده بودی شب دیر خابیدی .. چون بابا داشت فوتبال تماشا میکرد و تو هم کنارش نشسته بودی !!!!
* اینقدر توی ذهنم در حال گفت و گو و کش مکش هستم که همش احساس خستگی میکنم ... خیلی از بابا دور شدم ... بیشتر ملاحظش میکنم ولی از درون خودم رو میخورم ... این خیلی بده ...
825 . پنجشنبه : اولین روز از بیست و هشتمین ماه زندگیت مبارک ... یه ماه دیگه رو هم بسلامتی گذروندی ... انشالله این ماه رو هم با شادی و سلامتی طی کنیم ...
واقعن به قدر چشم برهم زدن روزام داره میگذره ... روزای تکراریمون داره میگذره ... !!! ... با روحیه ای که در حال حاضر دارم روزام کشدارتر از همیشه میگذره ...
شیطونیهات روز به روز عوض میشه .. دیگه اون پسر آروم مامان نیستی ... هر روز یه چیز جدید کشف میکنی برای شیطنت بیشتر ... البته هوز هم یه وابستگیهایی به من داری که دلم نمیخاد داشته باشی ... چون خودت رو محدود میکنی ...دارم کمکت میکنم که مستقل تر بشی ... امیدوارم بتونم و بتونی ...
بازم مبارک باشه قند عسلم ...
برم سحری رو آماده کنم تا دیر نشده ...
* شب قراره بریم خونه مامان بزرگ افطاری .. البته فعلا قراره !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دوستت دارم پسر نازم
پنجشنبه . امروز 825 روزته :: 27 ماه و 1 روزته :: 117 هفته و 6 روزته
یه کم از کارات
* اول دوربین رو میاری میدی دست من بعد میری میشینی روی میز تا من ازت عکس بگیرم .. بعدشم میری بالای میز و پاین اومدنت با خداست
* کریستال موی مامان رو برمیداری .. درش رو باز میکنی و کف دستت رو میمالی به سرش ... بعد سرت رو خم میکنی یه طرف و دست میکشی به موهات ... درست مثل مامان !!!
* اکثر کلمات رو میگی .. ولی هر کار میکنم جملشون رو نمیگی !!!!!!!!!
* از یک تا ده رو میشماری و بعضی ارقام رو هم میشناسی ... مثل ۲ و ۵ و هرجا که ببینیشون میگی ... از a تا g رو هم میشناسی و هر جا جلو چشمت بیاد رو میگی ... مخصوصا d , g ...
* از نوشتن اعداد لذت میبری ... از یک تا ده ... من مینویسم و تو میگی !! .. به نوشتن اسم و فامیلت هم علاقه داری زیااااااااااد
* برات آدمک رو میکشم و تو شعرش رو میخونی ... مخصوصا آخراش رو ... شعر ببعی رو هم خیلی دوست داری . البته اگه بیحوصله نباشی !!!! .. شعر چرخ چرخ عباسی رو هم باهام همراهی میکنی ... از همه بیشتر آهنگ مرتضی پاشایی رو دوست داری و توی تبلت مامان میذاری و کلماتش رو میخونی !!!!!!!!!!!!!!!!!!
* کلا علاقت به نقاشی بیشتر شده ... یا بهتر بگم باحوصله تر شدی توی نقاشی کشیدن ... خودت که نه .. اسم چیزا رو میگی و من میکشم بعد تو رنگشون میکنی ... البته مثلا رنگشون میکنیاااا ... درخت . خورشید . ستاره . نی نی . اینا رو بیشتر از همه میکشیم ... گاهی هم تیکه های پازلت رو میذاریم رو کاغذ و میکشیم و تو اسم همشون رو بلدی
* مربع . مثلث . دایره . بیضی . لوزی . مستطیل . ششگوش رو کامل میشناسی
* از رنگها سبز . زرد . قرمز ( مرمز !!) . آبی . صورتی . نارنجی . بنفش . مشکی . رو خوب بلدی ... رنگها رو به کمک بادکنکا و مدادرنگشها شناختی ...
* با هر بهونه ای میخای بری توی حمام و آب بازی کنی ... اگه راضی میشدی بدون من تو حمام بمونی تا من به کارام برسم که خیلی خوب میشد ... ولی مجبورم میکنی کنارت وایسم و تماشات کنم ... !!!!!
*
چند تا عکس