شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 283 مامانی برای بهداد

1393/4/19 3:14
نویسنده : نانا
275 بازدید
اشتراک گذاری

** شکوفه ی بهار من **

821 . یکشنبه : انگار اتفاق خاصی نیوفتاده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! هیچی یادم نیست !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

822 . دوشنبه : صبح زودتر از من بیدار شدی و با بابا مشغول شدی ... گرسنت بود ولی بابا حوصله صبحانه دادنت رو نداشت !!!! خلاصه که بیدار شدم و بهت صبحانه دادم ... بعدشم رفتم سراغ آشپزخونه و کارام ... بهونه گیر بودی و مدام به پروبال بابا میپیچیدی ... کلافه شده بود ... مخصوصا وقتی که بابا دراز کشیده بود و تو از روش رد میشدی ... دیگه من خسته شده بودم از این ور رفتنات ... تا شب همین بساط بود ... منم کلی سرت داد زدم ... البته اعصابم از چیزای دیگه بهم ریخته بود و تو با این کارات به من میدون دادی ... البته مطمئنم که استرس و اعصاب خردی من بوده که اینجور بدخلقت کرده بود ... میدونم که مامان رو میبخشی ...

823 . سه شنبه : هیچ چیز جای خواب شب رو نمیگیره !!!! ... تا سحر بیدار موندنام باعث میشه صبح کسل باشم و بزور از خواب پاشم ... صبحانت رو به زور خوردی ... و رفتی سراغ بازیت ... بابا هم از صبح مدام تلفن داره و کمی بدخلق شده ...ناهار تو و سحریمون رو درست کردم و بعدشم تو رو سرگرم کردم تا کمتر سراغ بابات بری ... اما میرفتی و به زور دستشو میگرفتی و میآوردیش کنار اسباب بازیهات !!!! اونم مینشست و یه کم بازی میکرد و باز میرفت ... ناهارت رو خوردی چون برات کارتون مورد علاقت رو گذاشتم ... یه قسمت از "ماجراهای دورا " که همه ی صحنه هاش رو حفظی !!!!!! ... بعدش بابا خابید و من و تو هم دراز کشیدیم ... بعدش شما رفتی سراغ شیطونیهای خودت و منم کلافه ی خواب بودم ... منتظر بودم تا بخابی و بتونم برم خیاطی ... برای پرو مانتوم که بیست روز پیش آماده بود !!! ... زودتر از تو خوابم برد ، ساعت ۶ بابا صدام کرد ... فوری آماده شدم و رفتم ... برگشتم هنوز خواب بودی .. یه کم بعد بیدار شدی ...  بابا گفت برا افطاری بریم خونه خاله ۱ ... حرفش واقعا عجیب بود !!! ولی چون دلش میخاست بریم منم نه نیآوردم و به خاله خبر دادم ... تو این فاصله هم یه کم کیک و آب پرتغال خوردی ... ساعت ۸ بود که رفتیم خونه خاله ... پیاده ... نمیدونم دلیلش چی بود که توی راه مدام پشت سرت رو نگاه میکردی تا منو ببینی !!!!! ... رسیدیم و تو خیلی مهربون نبودی ... وقت افطار هم حسابی اذیت کردی ... چیزی هم نخوردی ... اما بعد از جمع شدن سفره ی افطاری بهتر شدی ... یه کم شب نشینی کردیم و ساعت ۱۱ هم اومدیم خونه ... بهت غذا دادم و خوردی و ساعت ۱ خابیدی ...منم که بیداااااار ...

824 . چهارشنبه : بابا رفت اداره ... ما هم دیرتر از همیشه پاشدیم ... تا خونه رو جمع کنم و صبحانت رو بدم ساعت ۱ بود ... بعدشم رفتم سراغ غذا پختن ... تو هم داشتی با دو تا کاسه و یه لیوان آب و یه سینی آب بازی میکردی ... کارم که تموم شد خستگی به تنم موند ، چون تمام لیوان آب رو خالی کرده بودی تو سینی و میپاشیدی اینور اونور !!!!! ... بساطت رو جمع کردم و سرگرم تلویزیون شدی ... از خوابیدن خبری نیست و همینجور شیطونی و بدو بدو داشتی تا وقتی بابا اومد ... بابا یه کم خابید و من و تو هم با هم درگیر بودیم ... بقیه شبمون معمولی گذشت .. البته اگه بحث من و بابات رو فاکتور بگیریم !!!!!!!!!!! .. حسابی اعصابم خراب شد ... بابت اومدن و موندن دخترعمه ... خدا به من صبر بده ... با اینکه امروز عصر نخابیده بودی شب دیر خابیدی .. چون بابا داشت فوتبال تماشا میکرد و تو هم کنارش نشسته بودی !!!!

* اینقدر توی ذهنم در حال گفت و گو و کش مکش هستم که همش احساس خستگی میکنم ... خیلی از بابا دور شدم ... بیشتر ملاحظش میکنم ولی از درون خودم رو میخورم ... این خیلی بده ... 

825 . پنجشنبه : اولین روز از بیست و هشتمین ماه زندگیت مبارک ... یه ماه دیگه رو هم بسلامتی گذروندی ... انشالله این ماه رو هم با شادی و سلامتی طی کنیم ...

واقعن به قدر چشم برهم زدن روزام داره میگذره ... روزای تکراریمون داره میگذره ... !!! ... با روحیه ای که در حال حاضر دارم روزام کشدارتر از همیشه میگذره ... 

شیطونیهات روز به روز عوض میشه .. دیگه اون پسر آروم مامان نیستی ... هر روز یه چیز جدید کشف میکنی برای شیطنت بیشتر ... البته هوز هم یه وابستگیهایی به من داری که دلم نمیخاد داشته باشی ... چون خودت رو محدود میکنی ...دارم کمکت میکنم که مستقل تر بشی ... امیدوارم بتونم و بتونی ...

بازم مبارک باشه قند عسلم ...

برم سحری رو آماده کنم تا دیر نشده ...

* شب قراره بریم خونه مامان بزرگ افطاری .. البته فعلا قراره !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دوستت دارم پسر نازم 

پنجشنبه . امروز 825 روزته :: 27 ماه و 1 روزته :: 117 هفته و 6 روزته 

یه کم از کارات 

* اول دوربین رو میاری میدی دست من بعد میری میشینی روی میز تا من ازت عکس بگیرم .. بعدشم میری بالای میز و پاین اومدنت با خداست 

* کریستال موی مامان رو برمیداری .. درش رو باز میکنی و کف دستت رو میمالی به سرش ... بعد سرت رو خم میکنی یه طرف و دست میکشی به موهات ... درست مثل مامان !!!

* اکثر کلمات رو میگی .. ولی هر کار میکنم جملشون رو نمیگی !!!!!!!!!

 * از یک تا ده رو میشماری و بعضی ارقام رو هم میشناسی ... مثل ۲ و ۵ و هرجا که ببینیشون میگی ... از a تا g  رو هم میشناسی و هر جا جلو چشمت بیاد رو میگی ... مخصوصا d , g ...

* از نوشتن اعداد لذت میبری ... از یک تا ده ... من مینویسم و تو میگی !! .. به نوشتن اسم و فامیلت هم علاقه داری زیااااااااااد

* برات آدمک رو میکشم و تو شعرش رو میخونی ... مخصوصا آخراش رو  ... شعر ببعی رو هم خیلی دوست داری . البته اگه بیحوصله نباشی !!!! .. شعر چرخ چرخ عباسی رو هم باهام همراهی میکنی ... از همه بیشتر آهنگ مرتضی پاشایی رو دوست داری و توی تبلت مامان میذاری و کلماتش رو میخونی !!!!!!!!!!!!!!!!!!

* کلا علاقت به نقاشی بیشتر شده ... یا بهتر بگم باحوصله تر شدی توی نقاشی کشیدن ... خودت که نه .. اسم چیزا رو میگی و من میکشم بعد تو رنگشون میکنی ... البته مثلا رنگشون میکنیاااا ... درخت . خورشید . ستاره . نی نی . اینا رو بیشتر از همه میکشیم ... گاهی هم تیکه های پازلت رو میذاریم رو کاغذ و میکشیم و تو اسم همشون رو بلدی 

* مربع . مثلث . دایره . بیضی . لوزی . مستطیل . ششگوش رو کامل میشناسی 

* از رنگها سبز . زرد . قرمز ( مرمز !!) . آبی . صورتی . نارنجی . بنفش . مشکی . رو خوب بلدی ... رنگها رو به کمک بادکنکا و مدادرنگشها شناختی ...

* با هر بهونه ای میخای بری توی حمام و آب بازی کنی ... اگه راضی میشدی بدون من تو حمام بمونی تا من به کارام برسم که خیلی خوب میشد ... ولی مجبورم میکنی کنارت وایسم و تماشات کنم ... !!!!!

چند تا عکس 

پسندها (2)

نظرات (8)

مامان ماني جون
19 تیر 93 23:01
واي گفتي خواب شب ما كه صبح ميخوابيم تا ظهر اصلا جغد شديم غذا خوردن اين بچه ها خيلي اعصاب خرد كنه خدا رو شكر كه يا پيشنهاد خوب داد همسري آب بازي هههههههه ما هم از اين داستانا داريم(آب بازي نه گند كاري) 28 ماهگيت مبارك گل پسر اي جونم كه شيطون شدي نانازم چقد خوب كه اينقد پيشرفت كرده خيلي ذوق داره كه بچه رنگا و شمردن رو ياد ميگيره من كه مثه نديد بديدا هنوزم ذوق ميكنم ماني ميگه اي جونم شعر خوندنت عكساتم كه دستت درد نكنه نانا جون خصوصي
نانا
پاسخ
خیلی بده ... خواب به هم ریخته آدم رو از زندگی میندازه ... شما دیگه چرا ×! .. دلت برا مانی بسوزه زودتر بخوابید لطفا ... اسم غذا میاد دلم میخاد زار بزنم ... هههه ... پیشنهاد خوب از دستش در رفته بود !!!!!!!!! واقعن هم گندددد کاریه ه ه ه ه ه مخصوصا ب رو بخورن !!!!!!!! ممنونم خاله ی مهربون آره خیلی ذوق داره .. خیلی دوسدارم صداشو ضبط کنم .. ولی موبایل راهش نیس چون متوجه میشه و دیگه نمیگه ! ممنونم عزیز ... مرسی که اومدی
مامان ماني جون
21 تیر 93 12:44
مرسي عزيزم واقعا احساس غرور كردم ا نميدونستم سفر يه روزه سوغاتي نميخواد يادم باشه دفعه بعد الهي زودتر يه ماشين بخرين و هي از اين سفرا برين مخصوصا از اون كلار دشتاي قديمي(درست گفتم؟!!!) تو هم ببوس بهداد جونو
نانا
پاسخ
خوشحالم که حس خوبی بهت دادم با حرفام !!! واقعا نمیخاد !!!! اصن چه کاریه ادم میره خوش بگذرونه سوغات هم بخره خدا از زبونت بشنوه ... یه وقتایی شوخی شوخی به خدا میگم یه ماشینم نداریم الکی بریم دور دور !!!!!!!!!!!!!!!!! چه برسه مسافرت کلاردشتای قدیم رو خوب گفتی بخدا
مامان گیسو جون
23 تیر 93 17:53
نانا جونم از خدا می خوام به حق این ماه عزیز هر مشکلی که تو زندگیت هست برطرف بشه چون لایق بهترین ها هستی ای جونمممممممم چه پسری شده هزار ماشاا... از طرف من ببوسش محکمممممممم خخخخخخخخ اون عکس دو تا صندلی و لم دادم و بازی با موبایل رو خیلی دوست داشتم بوسسسسسسس
نانا
پاسخ
انشالله همه ی مشکلات رو خدا حل کنه خداروشکر مشکلی نیست .. یه کم روحم حساس تر از قبله ... همش هم بخاطر حرف نزدنم هست ... دعا کن زبونم وا بشه !!!!!!!!!!!!! ههههههههههه قربونت عزیزم ... بووووووس
مامان ماني جون
28 تیر 93 20:23
كوجايييييييييي؟ از گشنگش حال نداري تكون بخوري هااااااااااااا نكنه بهداد جونو هم ميگي روزه بگيره از تنبلي اينكه بهش غذا ندي من اگه روزه بگيرم به ماني هم ميگم بگيره چون كي حال داره بهش غذا بده
نانا
پاسخ
واقعن هم دیگه دارم جوووون میدم ... خدا کمک کنه یتونم تا آخرش بگیرم هههههههههه بهداد که کلا روزست بچم !!!!!!!!!!!! تازه از منم سرحال تره تنبل ل ل ل ل ل ... پس خداروشکر که نمیگیری !!!!! وگرنه همون یه ذره گوشت بچه رو هم آب میکردی !!!
الهه خاله ی امیرعلی
31 تیر 93 16:52
سلام نارینه جون خوبی خانومی؟ منو یادت میاد؟ خوشحالم که مارو از جمع دوستای بهداد گل پسر پاک نکردی اگه خدا بخواد میخام دوباره ادامه بدم البته درکنار خاطرات گل پسر توراهی خودم!!! هزار ماشاالله به بهداد جون چقدر بزرگ شده دوست داشتنی تر و بامزه تر از قبل شده
نانا
پاسخ
به به سلاااااام عروس خانوووومه گذشته و مادر آینده !!!! شما رو که محاله از یادم ببرم ... خوشحالم که به دنیای مجازیمون برگشتی ... منتظر خاطرات غیبتت ! هستم لطف داری عزیزم ...
مامان ماني جون
31 تیر 93 21:23
نه به خدا باورت نميشه صبح يه چاي با دو تا دونه قند ميخورم ميره تا شب 12 -1 شب كه باباي ماني بياد شام بخوريم همه ميگن دارم اما من كه هنوز مرگو حس نكردم يه چي بگم حسودين نشه ها چشمم نزني سايزم 36 بيده ي اما اصلا غذا خور نيستم فقط ميوه و آشغال ميخورم(البته آشغال اگه باشه) ببوس بهداد جونو
نانا
پاسخ
باشه بابا ، قبول ... اصلا هیچی نمیخوری شماااااااا هههههه دیگران زودتر اون قضیه رو حس میکنن ، خودت داغی نمیفهمی ( دور از جون ) واقعن سایزت ۳۶ شده ؟؟؟؟؟؟؟؟!! چرا زودتر نگفتی ؟؟؟؟؟ چون من اصلا با سایز زیر ۴۴ حرف نمیزنم !!!!!!!!! باور کن !!! فکر نکنی حسودیم شده ها .... نه .... اصلا ... اما نگران نباش . غصه هم نخور ... تو هم ایشالله یه روز مثل من چاق میشی ... تپل میشی ... تو دل برو میشی ..
مامان ماني جون
31 تیر 93 21:26
حالا با زبون روزه اين كامنتو نخوني هي فحشم بدي و نفرين كني روزه ات باطل شه بذا بعد از اذان بخون هيچ فكر كردي اگه منو نداشتي تا دنياي مجازي كي حرصت ميداد "حالا ميگه تو دنياي واقعي كه...... اين كم بود كه تو دنياي مجازي گير ما افتاد" واسه كاهش وزنت خوبه يه برنامه دراز مدت بزارم واسه بعد از ماه رمضون كه ايني كه سوزوندي بر نگرده
نانا
پاسخ
من اصن فوش بلد نیستم ... فقط چند تا بلدم که اینجا نمیتونم بگم چون ممکنه فیلترم کنن !!! من که میدونم آخرش یه رگت میرسه به قوم شوهر !!! چون حرص دادنات از اون مدله !!!!!
مامان ماني جون
1 مرداد 93 23:23
اين يه كامنت جدي نيست كاملا شوخيه ميگم من با همين سايزم تو دل كسي نميرم چه برسه به اينكه تپل تر شم "حالا خدايي تو تپلي تو دل برويي چه گلي به سر ما ميزني" البته فكر نكني من بد اخلاقم ها من فقط زبونم واسه تو درازه چون ميدونم دستت به راحتي بهم نميرسه فكر كنم مشكل از سايز من نيست از دل ديگرانه
نانا
پاسخ
از ته دلم خندیدم با این کامنتت تو دله ما که جا داری ... همین کافی نیست آیا !!!!!؟؟؟