شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 285 مامانی برای بهداد

1393/5/11 23:59
نویسنده : نانا
275 بازدید
اشتراک گذاری

** شکوفه ی بهار نارنجم **

838 . چهارشنبه : بیدار که شدی صبحانت رو خوردی و آماده شدیم تا با دخترخاله بریم خیاطی ... برات آذوقه هم برداشتم تا سرت گرم بشه ... دوساعتی بودیم !! کار نداشتیما ! داشتیم حرف میزدیم ... یه عالمه حرفه خاله زنکی !!!! ... خوش گذشت ... اومدیم خونه و خونه رو جارو کشیدیم و پریدیم حمام ... بعدش هم ناهارت رو خوردی ... منم کار نداشتم و با هم دراز کشیدیم ... بعد از کلی وول زدن خوابت برد ، یهویی !! ... بابا هم رسید و خابید ... دم افطاری بابا رفت برای سحریمون غذا بگیره که دیر کرد و کلی نگرانش شدم ... گوشیش رو هم نبرده بود !!! ... بعد از اذان برگشت خونه و بعد از نق زدنای من ، با هم افطار خوردیم ... دیگه اتفاقی نبود و مثل هر شب گذشت و تو هم دیرررررر خابیدی .

839 . پنجشنبه : روزایی که بابا خونست رو دوسدارم ! چون بیدار که میشی میری سراغ بابا و من یه کم بیشتر میخوابم ! ... امروزمون هم مثل همیشه گذشت ... سرشب ساعت ۷ خوابت برد تا ۹شب ... وقت افطار خواب بودی ... بعدشم که تا ساعت ۲:۳۰ که خوابت ببره در حال بدو بدو بودی !!!

840 . جمعه : ساعت ۱۱ بیدار شدی و بیدارم کردی ... چون گرسنت بود و میگفتی لقمه !!!! ... صبحانت رو دادم و سرگرم کارام شدم ... بابا هم داره برنامه مسافرت میریزه ... و هی از من نظرسنجی میکنه !!!! ... توی این ماه از سال ؟ شمال ؟ گرما؟ عرق ریزون ! ... از فکرش هم غصم میشه ! ... ولی مخالفتی ندارم چون باید به پدر و مادر بابایی هم سر بزنیم دیگه ! ... فعلا که برناممون برا جمعه ی آیندست ، اگه شرایط جور باشه ایشالله ... تا آخر شب مثل همیشه بودیم ، موقع خواب دیدیم کولر کار نمیکنه ، امشب رو توی گرما خوابیدیم 

* نمیدونم چرا یادم رفته بود بگم اون هفته که خاله اینا شمال بودن ، وقت برگشت برامون سوغات آورده بودن ... بابابزرگ فرستاده بود ... بماند که این بار بابات هم کلی حرص خورد !!!! ... بازم دستشون درد نکنه

841 . شنبه : ساعت ۸ بابا رفت کولر رو راه انداخت و دوباره خوابید ... ۱۱ بیدار شدیم ... داشتم صبحانت رو میدادم که حس کردم یه درد مشکوک توی پهلوم دارم ... به بابا گفتم و با کارشناسی بابایی مطمین شدم که مربوط به کلیه هامه ... منم که ترسو ... بابا‌گفت بریم بیمارستان ولی من میگفتم نه !!! ... خوابمم میومد و حسابی قاطی کرده بودم ... دراز کشیدم تا بلکم بهتر بشم که خوابم برد ... دراز کش بودم و مدام چرت میزدم و تو هم با بابا سرگرم بودی و البته متوجه بودم که بابا تمام حواسش به منه ... چند باری پاشدم و نشستم ... درد داشتم ولی نه اونقدری که از پا بندازتم !!!!! ساعت نزدیک ۴ بود که با صدای گریت بیدار شدم ... بابا خوابش برده بود و تو از صدای کشیده شدن صندلیه طبقه بالاییها ترسیده بودی ... بغلت کردم تا آروم بشی و متوجه شدم که دردم آروم گرفته ... خداروشکر ... دیشب که کولر نداشتیم لخت خابیده بودم و انگار پهلوم سرما خورده بوده ، شایدم بخاطر کم آبیه این روزاست ... رفتم سراغ ناهار پختن ... وقت غذات بود و چیزی نبود ... برات یه کم مرغ و برنج آماده کردم و تا حاضر بشه رفتیم توی راهرو و کنار پنجره ایستادیم و کوچه رو تماشا کردیم ... شکر خدا یه آدم هم نبود که ما ببینیم !!!!! ... داشتی با پنجره بازی میکردی و باز و بستش میکردی که ناغافل دستت موند لای پنجره و جیغت رفت هوا ... دله من غش کرد چه برسه به تو ... بغلت کردم و کلی راه رفتیم تا حالت خوب بشه ! ناهارت رو خوردی و سرگرم بازی شدی ... بابا خابید و منم چرت زنان کنارت دراز کشیدم و تو سرگرم بازی بودی ... ساعت ۷ خابت برد !!!!! ... موقع افطاری هم هنوز خواب بودی ... حتی بعدش هم که تلویزیون و چراغا رو روشن کردم بیدار نشدی !!!!! ... ساعت ۱۰ بود که با هزار قربون و صدقه رفتن بیدارت کردم تا شام بخوری ... بیدار شدی و شامت رو خوردی و با هم بازی کردیم ... تا ساعت ۲:۳۰ که خابیدی!!!  منم تا سحر بیدار بودم دیگه !!!!! ... اینم عاقبت بد موقع خوابیدنت .

842 .  یکشنبه : بابا رفت اداره ما هم مثل همیشه .. عصر خوابیدی ... بعد از افطار هم با بابا رفتید پارک و اومدید ... حسابی حوصلت سر میره از خونه موندن ... و وقتی از بیرون میای انگار عصبی میشی بیشتر و کارای حرص درآر میکنی .. شب دیر خوابیدی باز ...

843 .  دوشنبه : زودتر از تو بیدار شدم تا با دخترخاله بریم بازار رنگ بگیریم ... بابا هم بیدار بود ... فکر میکردم چون شب دیر خابیدی میخابی ... داشتم حاضر میشدم که دیدم کنارم وایسادی !!!! با ذوق میکفتی بریم !!! و همینکه من گفتم نه گریت دراومد ... بی توجه به گریت رفتم چون دخترخاله سرکوچه منتظرم بود ... کارم زیاد طول نکشید و یکساعته برگشتم ... داشتی صبحانه میخوردی و با دیدن من اخمات رفت توی هم و کلی برا مامانی ناز دادی ! ... لباسام رو عوض کردم و بقیه صبحانت رو دادم و رفتیم حمام ... اولش اب بازی کردیم بعدش بازی کنان موهات رو کوتاه و مرتب کردم !!! و البته یه جاهاییش هم خرابکاری کردم !!! و بازم اب گرم نمیشد تا سرت رو بشورم ... دیگه خودت هم خسته شده بودی از اب بازی و نهایتا مجبور شدیم کتری رو روشن کنیم تا گرم بشه و با آب کتری سرت رو شستم ، مثل قدیمیا !!!!! ... از حمام که اومدیم هردومون هلاک بودیم ... یه کم بازی کردی و میوه خوردی ... منم سر درد داشتم و دراز کشیدم و خوابیدم و بعد از چند دقیقه تو هم خوابیدی ... تا ۶ خواب بودیم و بعدش غذا خوردی ... تا وقت افطار من ولو بودم و تو مشغول شیطونی !!! ... آخرین سفره ی افطاری امسال رو هم پهن کردیم و دورهم افطاری خوردیم ... ایشالله همچین روزایی رو خودت تجربه کنی و ببینی چه حس خوبیه ... خدا قبول کنه ازمون ، امسال واقعن سخت بود ... بعد ازافطار هم مثل هرشب گذروندیم تا وقت خواب ... بابا که زود خابید چون فردا هم باید بره سرکار ولی تو تا ساعت ۲ بیدار بودی !!!!! فکر کنم یکماهی طول بکشه تا دوباره ساعت خوابیدنت تنظیم بشه !!!!

844 .  سه شنبه : عیدمون مبارک ... بابا ساعت ۱۰ رفت اداره ... ما هم بعد از بیدار شدن صبحانه نخورده رفتیم خونه مامان بزرگ .. تازه از سرخاک برگشته بودن .. خاله 3 هم بود .. بقیه ی خاله ها و دایی 1 شمالن ... وقت ناهار دایی 2 اومد و تو با اناهیتا سرگرم شدی ... تا عصر مشغول بازی با انا و دخترخاله 3 بودی ... عصری مثل هر روز که خوابت میگرفت خوابالو شدی ولی نمیخواستم که بخوابی چون باز شب بیخواب میشدی ... از طرفی مامان بزرگ و خاله هم میخواستن برن ختم ... منم ترجیح دادم بیاییم خونه ... اومدیم و تو توی راه چرت زدی و خونه هم که رسیدیم لباسات رو عوض کردم و خوابیدی ... بابا که اومد هنوزم خواب بودی ... دیگه کار خاصی نکردیم 

* از مامان بزرگ عیدی گرفتی ... البته چون دخترخاله اولین سال روزه گرفتنش بود و مامان بزرگ برا اون کادو خریده بود به تو هم عیدی نقدی داد !!

845 . چهارشنبه : بیدار که شدیم دیدم بابا مرغ گرفته و داره میشوره ... گفت بریم خونه مامانت جوجه بزنیم !!!!!!! ...فکر کنم خواب نما شده بود ... صبحانه خوردیم  و جوجه ها رو آماده کردم و به بابا گفتم برای ظهر نمیشه بریم چون وقت آرایشگاه دارم ... یه کم دمغ شد ولی چیزی نگفت ... ناهار پختم و ساعت 3 رفتم آرایشگاه ... کارم دوساعتی طول کشید ... ناهارت رو خورده بودی که رسیدم ... بابا خوابید و من و تو بازی کردیم با هم ... بابا که بیدارشد بار و بندیل بستیم و رفتیم خونه مامان بزرگ ... بابا رفت دنبال تدارکات منقل و ذغال و من و تو و مامان بزرگ هم سرگرم کارامون ... وقت جوجه زدن هم تو رفتی تو حیاط پیش بابا و حسابی خودتو دودی کردی ... ولی انصافا جوجه ی تپلی شد و تو هم حسابی خوردی ... آخر شب اومدیم خونه ... خیییییلی خوش گذشت ....

* بابا حرفی درباره سفر نمیزنه !!!!!!!!!!!! چرا شو نمیدونم والا !

846 . پنجشنبه : تا ساعت ۱۲:۳۰ خواب بودی !!!!!!! ... من ۱۱ بیدار شدم و تدارک صبحانه رو دیدم ... صبحانت رو که خوردی سرگرم بازی شدیم ، ناهار داشتیم ... باهم کارت بازی کردیم .. چندتا کارت جدید هم اضافه کردیم که کلماتشون سخت تره و زیاد دوستشون نداری ... مخصوصا عقاب و الاغ رو اصلااااااا خوشت نمیاد و نمیتونی بگی !!!!! ... ناهارت رو تازه تموم کرده بودی که بابا اومد ... بعدش بهونه کردی که بریم توی راهرو ... بردمت و کنار پنجره سرگرم بازی شدی ... بیست دقیقه ای بودیم و بعدش اومدیم تو ... رفتم سراغ غذا پختن و بابات هم سرگرم جمع کردن وسایلش شد !!!!! طی آخرین تصمیمش میخاد تنها بره ... منم نه موافقت کردم نه مخالفت !!!! ولی از درون حسابی داشتم خودمو میجویدم ... بابا داشت اماده رفتن میشد که تو بهونه ی بیرون رفتن گرفتی و منم داشتم شامت رو حاضر میکردم ... بابا بردت بیرون ... خیلی بیرون موندنتون طولانی شد ... دلم به شور افتاد که برگشتید .. منم خودم رو سرگرم تدارک شامت کردم که با بابا همکلام نشم !! حتی وقتی دیدم روی پیشونیت زخم شده هم از بابا چیزی نپرسیدم ... خودشم چیزی نگفت .. فکر کنم خوردی زمین چون پیشونیت و کف دستت زخم شده بود و خون آلود بود ... دست و روت رو شستم و بدون هیچ حرفی نشستم بهت شام دادم و بدون هیچ حرفی بابا رفت ... حالم بد شد دوباره ... خیلی بد ... از بقیش چیزی نمیگم که گفتن نداره ...

 * نمیدونم چرا هربار شمال رفتنمون اینقدر با دردسره ... از بس که هر دفعه کلی انرژی منفی بهم رسیده ...

 847 . جمعه : دیشب تا نزدیک صبح بیدار بودم ... داشتم خفه میشدم انگار ... حالم بهم ریخته بود حسابی ... دم صبح هم به زور قرص خوابم برد ... ساعت ۱۱ بیدار شدم و تو هم بیدار شدی و صبحانه خوردیم ... امروز فقط گریه کردم و تو تمام مدت آروم کنارم نشسته بودی ... دلم برات سوخت ... که یه مامانه این مدلی داری ... انگار تو هم میدونستی که امروز وقت شیطونی و حرص دادنه من نیست ... چون اصلا اذیتم نکردی و غذاتم خوردی ... اولش با تعجب اشکام رو نگاه میکردی و اشاه میکردی که پاکشون کنم ولی کم کم تو هم بیخیال شدی و هر از گاهی با نگاهی و  لبخندی حالم رو میپرسیدی ... یکجا نشستنت باعث شد که عصر نخوابی ... دم دمای غروب بود که یه تکونی به خودم دادم و برا شامت یه چی سرهم کردم ... بعدشم رفتیم توی راهرو و با هم کوچه رو تماشا کردیم ... اینقدر خودت رو به پنجره ها مالوندی که مجبور بودم ببرم حمام ... البته قبل از حمام خونه رو جارو کشیدم با این حالم !! ... از ساعت 9 کلافه ی خواب شدی ولی داشتی شام میخوردی و نذاشتم بخوابی ... ساعت 10 بود که بیهوش شدی ... تو خوابیدی و من تا خود صبح کلافه بودم ... نمیدونم کی خوابم برد ... 

848 . شنبه : با اینکه دیشب زود خوابیدی ولی تا 12 ظهر لالا کردی ... صبحانه خوردیم و هر کدوم مشغول کارای روزمرمون شدیم ... بیکاریمون رو هم با گوشی و تبلت پر کردیم ... عصر هم نخوابیدیم ... یه کم هم رفتیم تماشای کوچه ... نمیدونم چرا هروقت ما پشت پنجره ایم آدما غیب میشن !!!!!!!! ... بعدشم که شام و میوه خوردیم تا ساعت 11 که خوابیدی 

* زود خوابیدنت رو دوست دارم ... چون آرامش شب رو دوست دارم 

* امروز نه بابایی خبر منو گرفت نه من خبرشو ... خیلی بده اینجوری ... به خاطر یه حرف کوچیک اینجوری از هم رنجیدن ؟/! ... 

* بازم پستم طولانی شد ... ببخشم

* دارم کم کم نگران خودم و خودش میشم ... ما اینجوری نبودیم ... 

یادت نره دوستت دارم ...

شنبه . امروز 848 روزته :: 27 ماه و 24 روز :: 121 هفته و 1 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

بانو
13 مرداد 93 13:17
سلام با شب ادراری کودک خود چه کنیم؟ www.banoo.ir/post/894 منتظر حضورتان هستیم. جامعه مجازی بانو
مامان ماني جون
16 مرداد 93 21:29
فكرشم نميكردم اين پست كه به اين خوبي شروع شد اينجوري تموم شه عزيزم كه خوردي زمين كاش اين دلخوري هاتون زود تر تموم شه نانا جونم ببخش كه دخالت ميكنم اما بهداد جونم براي ديدن اشكاي مامانش خيلي كوچيكه سعي كن واسه چيزاي بخودي الكي خودتو ناراحت نكني يكم بزن به بيخيالي مرداي شهريورين ديگه خدا واسه حرص دادن زناشون آفريده اشون مواظب خودت باش بهداد جونم ببوس
نانا
پاسخ
ما اینیم دیگه ... برا تنوع هم که شده یه فص همو میزنیم !!! طفلی بچم کلش اوخ شده بود ناجوووور حرفت کاملا درسته عزیزم ... باید خودم رو کنترل کنم ... خیلی حساس شدم ... و البته پرتوقع !! دلم میخواد همسرم از چشمام بفهمه که چی میگم !!!!!!!! و این محاله !!!!!!!!!!! ههههههه ممنونم عزیزم بووووووس