شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 284 مامانی برای بهداد

1393/4/31 23:59
نویسنده : نانا
249 بازدید
اشتراک گذاری

** شکوفه ی بهارم **

825 . پنجشنبه : اعصابم به هم ریختس و بابا هم تو خودشه ... دیگه داشتم توی خونه خفه میشدم !!! برای همین هم آمادت کردم و از ساعت ۳ رفتیم خونه مامان بزرگ ... خاله ۱ هم بود و با هم دست بکار شدیم تا افطاری رو تدارک ببینیم ... تو هم با مامان بزرگ سرگرم بودی و البته با وسایل خونه !!!! ... خاله آشپزی میکرد و منم ظرف و ظروف رو آماده کردم و رفتم کمک خاله ... کارامون که تموم شد هممون ولو شدیم ... ساعت ۸ بود که خابیدی ، منم سفره افطار رو چیدم ... خاله و مامان بزرگ برای همسایه ها غذا کشیدن و پخش کردند ... مهمونا اومدن و افطاری خوردیم و تو همچنان خواب بودی ... داشتیم سفره رو جمع میکردیم که بیدار شدی و حسابی بد اخلاق بودی !!! چون هنوز خوابت میومد ، ولی ساعت ۱۰ بود و دیگه وقت خواب نبود ... حتی دیدن بابایی هم سرحالت نکرد و همینجور رو پای من لم داده بودی !!! ... یه کم که خونه خلوت تر شد سرحالتر شدی ... تا بیاییم خونه ساعت ۱۲ بود و تا بخابی نزدیک ۳ بود ...

* قبل از افطار برا بابا پیام داده بودم که میای ؟ و جوابم رو نداده بود ... فکر کردم نمیاد !! ولی اومد ... مرسی ازش

* این اولین باریه که توی این 28 ماه زندگیت از روز نوزدهم ماهت عکس ندارم !!!!!! ... اینو موقع سحری یادم افتاد ... حیف شد

826 . جمعه : بابا رفت اداره ... بیدار که شدیم زنگ زد و گفت که دخترعمه داره میاد تهران ... دوباره اعصابم بهم ریخت ... بعد از صبحانه خوردنت ، خودم رو سرگرم کارام کردم تا آرومتر بشم ولی نشدم و چسبیدنای شما به من حالم رو بدتر کرد ... دستت به لباس من بود و همینجور زیر پای من وایساده بودی و من مجبور بودم با همون وضع برنج آبکش کنم ، یا خورشم رو آماده کنم ... چند باری هم دعوات کردم که اشکت دراومد ولی همچنان وصل بودی به من ... ساعت ۵ بود که دیگه کارم تموم شد و ولو شدم رو زمین ... تو هم کنارم دراز کشیدی و مظلوم خابیدی ... واقعن حالم از رفتار خودم باهات بهم میخورد ... کلی گریه کردم بالاسرت !!!!! احساس بدی داشتم نسبت بخودم ... بابا که اومد هنوزم حالم خط خطی بود ولی سعی کردم نشون ندم تا سوال و جواب نشم !!!! ، البته بابا هم حوصله نداشت و با اینکه دید چشمام پف کردست ولی سوالی نکرد !!!! ... بهتر ... دخترعمه اومد و با هم افطاری خوردیم ... بعدشم که بابا و دخترعمه حرف میزدن و من و شما با هم سرگرم بودیم ... تا وقت خواب ...

* خدا از دلم خبر داره ...فقط

827 . شنبه : دخترعمه صبح زود رفت دنبال کاراش ، با اینکه ساعت ۱۱ پاشدیم ولی هنوز خوابم میومد ... یه کم به کارام رسیدم و ساعت ۳ ولو شدم و شما با بابا سرگرم بودید ، یه کم چرت زدم  و بیدار که شدم دیدم تو هم خابیدی ، منم دوباره خوابیدم ...  ساعت ۵ بیدار شدم ، تو زودتر از من پاشدی و با گوشی بابا سرگرم بودی ... برات غذا گرم کردم و خوردی ... بعدم رفتم سراغ تدارک افطار ... دخترعمه هم کارش که تموم شد از همونجا رفت شمال و خونه نیومد ... دیگه همین

* بابات حتی یه کلمه هم ازم نپرسید چته !!!!! حرفم نمیاد ... اونم انگار راضیه

828 . یکشنبه :  سحری رو پختم و تازه نشسته بودم پیشت که بابا اومد ... زودتر از همیشه ... بابا خابید و من و شما هم بازی میکردیم ... بابا که بیدار شد بهش گفتم بادنجون میخایم ... بابا رفت و با یه عالمه بادنجون و کدو برگشت !!!!!! واااااای که چقد دلم میخاست جیییییغ بزنم ... حالا دم افطاری باید وامیستادم بادنجون سرخ کنم !!!! یکساعت بیشتر کشید تا همشونو سرخ کردم  ... دیگه نه جون داشتم نه آبی توی بدنم موند بود از بس عرق کرده بودم پای گاز !!!!!!! بلافاصله پریدم حموم ... ۴۰ دقیقه هم توی حموم بودم چون اب سرد بود .. بابا وسایل افطاری رو آماده کرده بود !!! ... وقت افطاری ما مشغول خوردن بودیم و شما با یه اسپری سرگرم بودی . اسپری دستت بود و هی پیسش میکردی رو دستت و من چندبار بهت تذکر دادم که اینکارو نکن و شما ادامه دادی به کارت  ... مجبور شدم  از دستت بگیرمش و تو گریه کردی و همون دستات رو زدی به چشمت و حسابی چشمت سوخت و قرمز شد ... حالا گریت مگه بند میومد !!! دست و روت رو شستم و توی بغلم نشستی و چند لقمه غذا خوردی ولی چشمات سوزش داشت و هی به من نشونش میدادی ، آخرش اشک منم در آوردی ... ولی من بخاطر بیحوصلگی و کلافگی خودم گریه کردم ، بابا تو رو گرفت و رفتید تو اتاق سرگرم شدید ... منم سفره افطاری رو جمع کردم و نشستم جلو تلویزیون ... تا وقت خوابت چشمات همونطور بود و از بینیت اب میومد ... شب هم بخاطر فوتبال دیدن بابا تا۱:۳۰ بیدار بودی ، بعدش بیهوش شدی یهو !!!!!

829 . دوشنبه : بیدارکه شدیم آب قطع بود !! البته با این پرمصرفیه این روزا چیز عجیبی نبود !!! ... صبحانت رو دادم و بعدش خونه رو جارو کردیم ... آب که وصل شد من غذام رو پختم و با هم رفتیم حموم ... اب بازی و حمام کردنت یکساعت طول کشید !!!!!!!!!!! ... هلاک بودم دیگه ... ولی خداروشکر که ناهارت رو خوب خوردی و بعدش هم خابیدی ... برای مانتوهام که دست خیاط بود دکمه میخواستم و قرار شد بیدار که شدی با بابا بریم تا سر بازار و برگردیم ... ساعت 7 پاشدی و تند تند حاضر شدیم و رفتیم ... اما تا بیاییم خونه ساعت 8:30 بود ... زودی کتری رو گذاشتم و یه چیزایی برای افطار حاضر کردم و امروز افطارمون رو بدونه چایی باز کردیم !! ... اینم یه مدلشه دیگه .... خداقبول کنه ایشالله 

830 . سه شنبه : بیدار شدیم .. صبحانت رو خوردی ... با هم بازی کردیم و شما بهانه بغل میگرفتی ... دستات رو باز میکنی و میگی " بگل " ... چند باری بغلت کردم و با هم بادکنک بازی کردیم .. ولی تا میذاشتمت زمین تکرار میکردی " بغل " ... با نقاشی سرگرم شدیم تا وقت ناهارت ... غذات رو که خوردی یه کم دراز کشیدم و شما از روی من رد میشدی و خودت رو پرت میکردی ... کلافه بودم ... نه از دست کارای شما از فکرای بیخود که اعصابم رو بهم ریخته بود و از بی تفاوتی بابات نسبت به من ... بازم دعوات کردم و برای چند دقیقه آرومت کردم ... خودمم برای اینکه آروم بشم رفتم تو آشپزخونه نشستم ... داشتی میومدی پیشم که گفتم نیا و تو هم وسط اتاق نشستی و هق هق زنان گریه کردی ... چه مادر بدی شدم ... اومدم بغلت کردم و دست و روت رو شستم و با هم رفتیم توی راهرو ... کنار پنجره وایسادی و بازی بچه ها رو تماشا کردی و کلی ذوق کردی و انگار همه چیز رو فراموش کردی ولی من تو فکر خودم و رفتارم با شما بودم  ... بابا هم همون موقع رسید ... بچه ها که بازیشون تموم شد ما هم اومدیم تو اتاق ، البته به زور اومدی  ... ما افطار خوردیم و شما دراز کشیده بودی و چشمات داشت از خستگی هم میرفت و من چقدر دلم میخاست بخوابی !!!!! اما چند دقیقه بعد بلند شدی و شیطنتهات شروع شد ... آخر شب برات غذا آوردم که نمیخاستی بخوری و منم به زور بهت دادمش !!!!! ... دیگه از بس حرص خورده بودم جون نداشتم ... دلم میخاس زودتر بخابی ... ساعت ۱ بالاخره خوابیدی و من موندم و یه عالمه غصه و فکر و خیال ...

* میدونم ... همه ی تنش و عصبانیت منه که به تو منتقل میشه و باعث میشه این رفتارارو داشته باشی ... حرف نشنو شدی ، لجباز شدی ، وابسته تر شدی ، بدونه من توی اتاق نمیمونی ، تنهایی با چیزی سرگرم نمیشی  ... شایدم من زیادی کم حوصله شدم و اینکارارو قبلانم میکردی ... شایدم اقتضای سنته ... نمیدونم ... حال درونم خوب نیست ... خیلی زیاد احتیاج به حرف زدن دارم ... اما فعلا گوش شنوا نمیبینم ... یه جفت گوش که فقط بشنوه !!!!!! ... اینو هم میدونم که حق ندارم سرت داد بزنم ، حق ندارم اشکت رو در بیارم و حق ندارم بیشتر از سنت ازت توقع داشته باشم ... ولی اینکارارو میکنم ناخواسته ... و عذاب این رفتارم با تو بدتر از بقیه ی غصه هامه ... من فقط خسته ام ...

* توی مسایل تربیتیت با بابا تفاهم ندارم ... به ظاهر دخالت نمیکنه ولی گاهی مجبورم یه کاری رو اول به اون تذکر بدم و بعد به تو !!!!! گاهی میگم کاش مثل همه ی مردا هر روز میرفت سرکار !!!!!!! اونجوری راحت تر میتونستم خیلی رفتارارو یادت بدم ...

831 . چهارشنبه : بعد از کارای هر روزم میخاستم برم تا خیاطی و برگردم که تو بهانه کردی و خواستی باهام بیای ... ساعت 3 ظهر و با زبون روزه مجبور شدم تو رو هم ببرم ... هم خودت خسته شدی هم من ... خیاطی هم که رسیدیم همش میگفتی بریم و آخرش با دکمه های لباسی سرگرم شدی تا من کارم تموم بشه !!! ... تو راه برگشت هم چون خوابت میومد از بغلم پایین نیومدی و من رسما مردم تا برسم خونه !!!!!!!!!!!!! ... اینم بگم که تو راه اومدن داشتی بیهوش میشدی از خواب  ولی خونه که رسیدیم نخوابیدی !!!!!!!!!!!!! حتی دراز هم نکشیدی !!!!!!!!!!! دیگه همین 

* هنوزم خسته ام .. بیحوصله ام ... دارم کم کم انگیزم رو برای همه چی از دست میدم ... تکرار داره خفم میکنه ... حتی اینو خیاطم هم فهمید !!!!!!! و این خیلی بده برای من ... خیلی

* دیروز دندونت رو دیدم ... موقع صبحانه خوردن که نون لای دندونت گیر کرده بود و نتونستی درش بیاری ... اما امروز ثبتش میکنم ... بیست تا دندونت کامل شد !!!!!!!! الهی شکر ... امید دارم غذا خوردنت بهتر از قبل بشه ! ... البته یکیش تازه نیش زده و اون یکی بیشتر از نیش زدنه که احتمال میدم برای هفته ی قبل باشه ...

یادنوشت : نوزدهمین دندونت در ۸۲۲ روزگیت دراومد ... مبارکت باشه ( دوشنبه . ۱۶ تیر ۹۳ . ۸۲۲ روزگی . ۲۶ ماه و ۲۸ روز . ۱۱۷ هفته و ۲ روز )

یادنوشت : بیستمین دندونت در ۸۳۰ روزگیت دراومد ... مبارکت باشه ( سه شنبه . ۲۴ تیر ۹۳ . ۸۳۰ روزگیت . ۲۷ ماه و ۶ روز . ۱۱۸ هفته و ۴ روز )

832 . پنجشنبه : بابا اداره بود و ما هم تا ۱۲ خوابیدیم !!!! هر روز دیرتر از دیروز پامیشیم !!!!!!! ... امروز هم به جز یه کم جنگ و دعوا با هم کار خاصی نکردیم .. آخه تو چرا اینجوری شدی پسر !!!!!!!!!!!!!! .. یه کم بهت حق میدم .. بخاطر ماه رمضان بیرون رفتنمون کمتر شده ... در طول روز که اصلا نمیشه و بعد از افطار هم که جونی نیست برای بیرون رفتن ... توی یه چاردیواری بودن آدم بزرگش رو خسته میکنه چه برسه به شما شیطوک رو ... جبران میکنم برات ... اما فعلا آرومتر باش توروخدا ...

833 .  جمعه : بابا قرار بود بعد سحر بره شمال ولی نرفت ... این اولین باری بود که من هیچ مخالفتی برای رفتنش نکردم !!!!!!! فکر کنم برای همین نرفت !!!! ... ساعت 12 بیدار شدیم ... بابا هم وقتی بیدار شد اعصابش خرد بود ... من  مشغول اماده کردن صبحانت بودم که دیدم بابا آماده شد و رفت بیرون ... صبحانت رو خوردی و مثل هر روز رفتیم توی آشپزخونه و مشغول کارامون شدیم ... بعدشم بازی کردیم تا وقت ناهارت ... ناهار خوردی و دراز کشیدیم و خوابمون برد ... ساعت 5 بود که بابا اومد ... دید ما خوابیم اونم خابید ... بیدار که شد سرحالتر بود ... تدارک افطار رو دیدم تا تو بیدار شدی ... زودتر از ما افطارت رو خوردی !!! و رفتی سراغ بازی ... منم حالم بهتره امروز ... با بابا سر حرف رو باز کردم و یه کم صحبت کردیم .. نه درباره خودمون ! درباره زمین هوا گرما !!!!!!!! ... بعد از افطار حال هردومون خوب بود ... خیلی خوب ... !!

* الهی شکر ... تصمیم دارم به خودم و زندگیم کمک کنم ... مگه قراره چند روز زندگی کنم ؟؟؟ ... تصمیمم شروع خوبی داشت ... اگه بذارن و بتونم ...

834 .  شنبه : سفره ی صبحانت رو جمع کردم و کارام رو انجام دادم ... بعد از کمی بازی رفتیم توی حمام تا بشورمت و البته یه کم آب بازی کنی که سرتو خیس کردی و مجبور شدم حمومت کنم ... این آب بازی کردن این روزات شده بلای جون !!! به زور از توی حمام در میای ...  ناهارت رو خوردی و خابیدی  تا وقت افطار ... بعد افطار بابا گفت حاضرت کنم تا برید بیرون .. خوشحال آماده شدی و رفتید ... منم بیکار نشستم تا برگردید !!!  وقتی میرید بیرون نمیدونم چکار کنم ولی وقتی جلوی چشممی انگار کلی کار دارم ! ... بعد از نیم ساعت اومدید و بابا کلا له بود !!! انگار مدام توی بغلش بودی و اصلا راه نرفتی !!!!!!!! پشیمونش کردی ورووجک !

* حالم خوبه ... شکر  

835 . یکشنبه : عصر نخابیدی و همین باعث شد شب هایپر بشی و کلی کارای اعصاب خردکن انجام بدی ... با اینکه بعد افطار بابا بردت بیرون تا حالت بهتر بشه ولی بازم تا رسیدی خونه کلی حرصم دادی ... آخرشب هم با اینکه داشتی بیهوش میشدی از بیخوابی مقاومت میکردی و نمیخواستی بخابی !!!! با گریه خوابیدی ساعت ۱:۳۰ .... نمیدونم چرا روزایی که عصرش یه چرت نمیخابی انرژیت بیشتر میشه و کارات متفاوت میشه !!!!!

836 .  دوشنبه : چشمام رو باز کردم و دیدم صورتت رو تا جایی که میشه آوردی نزدیکم و داری لبخند میزنی ... یه ماچ خوشمزه بهم دادی و دوباره دراز کشیدی کنارم ... بابا توی اتاق بود و متوجهش نبودی !! ... به کم غلت زدی و با دیدنش رفتی سراغش ... پاشدم تا به کارام برسم ... صبحانه و غذا پختن و همین کارا ... عصری بابا که خابید تو نخابیدی و نذاشتی منم بخابم ... تا وقت افطار به حرف و گپ و بازی با تو گذشت ... 

* شبهای قدر رو گذروندیم و شما دو شب بیدار بودی ... تا نزدیک سحر ... خدا قبول کنه ازهممون ... انشالله باشیم و سالهای دیگه هم این شبها رو تجربه کنیم ...

837 . سه شنبه : ۱۲ بیدار شدی ... تند تند صبحانت رو دادم  تا برم خونه خاله برا خوشگلاسیون ... موقع رفتنم کلی بهانه گرفتی که بیای ولی هوا بشدت گرم بود و از طرفی اگه میومدی حسابی دست و پا گیرم میشدی ، چون میخاستم قبل از رسیدن شوهرخاله کارمون تموم بشه ... خلاصه که تو و بابا موندید خونه و من رفتم ... هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که زنگ زدم خونه و بابا گفت سرگرم بازی شدی ، منم با خیال راحت رفتم ... تا برگردم خونه ساعت ۴ بود و داشتی غذا میخوردی ... از اونجایی که غذا خوردنت طولانی میشه بابا سپردت به من و خودش خوابید !!!!!! ... ناهارت تموم شد و دراز کشیدیم و بازی میکردیم که من خوابم برد و تو همچنان بیدار بودی ... هی من چرت زدم و پاشدم و دیدم تو با تبلت سرگرمی ... آخرش هم نخابیدی ... بابا که بیدار شد گفتم بریم خونه مامانم ؟ گفت بریم ... موقع آماده شدنمون کلی ذوق کردی .. خیلی وقته سه نفره بیرون نرفتیم ... پیاده رفتیم و حسابی کی ف کردی ... دم افطاری هم دایی ۲ اومد با خانواده و شما و آناهیتا حسابی با هم بازی کردید ...آخر شب هم دایی رسوندمون خونه ... خوابت میومد ... یه کم کشمش خوردی و بعدش خوابیدیم ... بعد از مدتها تنها بودنت یه دل سیر بازی کردی ... ! 

* امشب موقع بازی کردنت با آناهیتا چند باری زدیش و من مثل همیشه بهت تذکر دادم که کار بدیه ... ولی گوش ندادی ... توی خونه هم این کار رو میکنی ... مخصوصا وقتایی که میخای باهات بازی کنیم ... من یا بابا ... اما تذکرام روت اثر نداره ... چند روزیه کتاب " دستها برای زدن نیست " رو برات میخونم و تو با دقت عکسهاش رو نگاه میکنی ... اما تاثیرش برای همون لحظه است که کتاب بازه و جلو روت !!! بعدش دوباره یادت میره ، و من وقتی اینکار رو میکنی اسم کتاب رو برات میگم و تو سعی میکنی تکرارش کنی ... این رفتار اصلا خوب نیست و من بشدت دنبال راه حل مناسبم ... این رفتارت اکتسابی نیست ... اوایل برای تو و بابا بازی بود ... دستهات رو جلو صورتش تکون میدادی و مثلا بازی میکردید ، حتی وقتی که تبدیل به زدن شدن هم بابا همراهت خندید ( میگم بابا ، چون با من این بازی رو انجام نمیدادی ) ... حالا برای بابا هم ناراحت کنندست این کارت ... امیدوارم زود ترکش کنی ، تا دوباره عذاب وجدان نگرفتم ! 

* پستم زیادی کشدار شد ..چون این مدت حس نوشتنم نبود ... یه جاهایی رو روز به روز نوشته بودم برای همینم کاملتره ... 

* امروز آخرین روز تیر ماه بود  ... یه ماه دیگه هم گذشت ... یه ماه گررررررم در راهه ... 

عاشقتم ... زیااااااااااد

سه شنبه . امروز 837 روزته :: 27 ماه و 13 روز :: 119 هفته و 4 روز 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان ماني جون
1 مرداد 93 23:19
اميدوارم اين حال بد زود تر تموم شه و روزاي شاد پيش روتون باشه فكر نميكني يه ذره سخت ميگيري؟!!!! مجبور نبودي همشو سرخ كني كه!!! دندوناي بهداد جونم مبارك باشه كي كيو نصيحت ميكنه اي بابا شما هم يه فكري به حال خوابتون بكنيد ديگه "ماني بعد از ظهر دو سه ساعتي ميخوابه" هههه حالا اگه گير ميدادي ميرفت هااااااا دو روز دوري برا هر دوتاتون خوب بود به به بازم از اون پيشنهاداي خوب واقعا بچه هامون گناه دارن تنها و زندني با ماماني داغون مغز برات روزاي جذاب و دوست داشتني آرزو ميكنم ببوس گل پسري رو
نانا
پاسخ
ممنونم دوستم ... حیف که عمر شادیهامون کوتاهه !! همسرم هم همیشه میگه زیاد سخت میگیری !!! البته اونجاهایی که خودش تشخیص میده هاااا مجبور بودم ... مجبوووووررررررر !!!! سلامت باشی خاله جونش ... بالاخره تمومشون کرد! هههه واقعا ... تنظیم خوابمون بخاطر ماه رمضون به هم خورد .. کاش بعدش درست بشه میبینی تو رو خدا؟ یه بارم که من گیر نمیدم بهش نمیچسبه !!!! امان از این مردا واقعا دلم برا بهداد میسوزه ... توی یه وجب جا باید بچرخه ، اونم با یه ننه ی غر غرووووووو قربونت عزیزم
مامان گیسو جون
2 مرداد 93 19:29
سلام عزیز دلم خوبی ؟ بهداد جونم خوبه ؟ نماز و روزت قبول باشه الهی دل مهربونت همیشه شاد باشه و غم توش راه پیدا نکنه اینهمه به خودت سخت نگیر نانا جونم تو هم مادری و مادر بودن که فقط ناز و نوازش کردن نیست تو هم باید برای خودت وقت بگذاری دوست گلم من مطمئمنم که تو مادر فوق العاده ای هستی اصلاًهمین عذاب وجدان نشون می ده که چه قلب پاک و مهربونی داری بعد از این ماه حتماً روند زندگیتون عوض می شه کلاًتو ماه رمضون آدم همه چیزش قاطی پاتی میشه چند وقتیه زیاد سر غذا خوردن گیسو خودم رو اذیت نمی کنم اونم بهتر شده امیدوارم بهداد جونی هم بهتر بشه یه کم آرامش داشته باشی گلم دوستت دارم دوست خوبم برات از خدا بهترینها رو آرزو می کنم بوس و بغل محکم
نانا
پاسخ
سلام دوستم ، شکر خدا خوبیم ، ممنون از احوالپرسیتون ممنونم بابت حرفای آرامشبخشت ... انشالله که همینطوره که شما میگی ... یه وقتایی تو ذهنم میاد که فرصت در کنار بهداد بودنم کمه .. اینجور وقتاس که بابت تک تک بدخلقیهام که با این بچه کردم عذاب وجدان میگیرم !!! منم دارم تلاش میکنم که زیاد اذیتش نکنم موقع غذا خوردن ... ولی وقتی از جای دیگه عصبانیم حساستر میشم و همه چیز رو خراب میکنم ... فکر کنم باید یه فکری به حال خودم کنم نه غذا نخوردن بهداد ... خیلی ممنونم دوست خوبم . حرفات بهم آرامش میده عزیزم بوس و بغلت هم حسابی چسبید
مامان گیسو جون
2 مرداد 93 19:31
نانا جونم اما به نظرم خوابش رو تنظیم کن خیلی تو وزن گیری کمک می کنه البته ببخش من خالت کردم دوست گلم بوسسسسسسسس
نانا
پاسخ
من همیشه از راهنماییهات استفاده میکنم چون مطمینم اطلاعاتت از من بیشتره تمام تلاشم رو میکنم برای تنظیم خوابش ممنونم دوستم
لی لی
3 مرداد 93 15:33
نارینه جونم سلام عزیزم چه روزای کسالت باری رو گذرونی تو هفته های گذشته خدا رو شکر که بهتر شدی این دختر عمه چی کار دار هر روز اینجاس؟؟؟ به خاطر حضور اونه که بی حوصله میشی؟؟؟ بهداد رو ببوس
نانا
پاسخ
سلام عزیزم روزای بدی بود کاش دیگه سراغمون نیاد ههههه دخترعمه قراره از شمال بیاد تهران برای کار ... بیحوصلگیم بی ربط به اون هم نیست ... برام سخته که یه آدم رو دایم کنار خودم ببینم !!!! شایدم من سخت میگیرم !! مراقب خودت باش عزیزم
مامان ماني جون
6 مرداد 93 23:07
نارينه جونم عيدت مبارك عزيزم گفتم به تو كه با وجود بهداد جون روزه هاتو با اون همه مقاومت گرفتي تبريك بگم