شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 286 مامانی برای بهداد

1393/5/19 16:14
نویسنده : نانا
310 بازدید
اشتراک گذاری

** شکوفه ی بهارم **

849 . یکشنبه : امروز هم تا ۱۱ خوابیدیم ... موقع صبحانه رفتی از یخچال سس کچاب آوردی و میگفتی پیتزا !!! فکر کنم خوابشو دیدی !!! ... برای ناهارت پیتزا گرفتم و بیشتر از نصفشو خوردی .. به من ته نوناش رسید !!!! و دو تا برش !!! ... نوش جونت .. یه کم ماشین بازی کردیم و شعر خوندیم ... یه سر هم شوهردخترخاله اومد پیشمون و رفت ... مثل این چند روز دم غروب رفتیم کنار پنجره و چند تا آدم دیدیم !!!!!!! .... بعدشم که سرگرم شام پختن شدیم و شامت رو خوردی ... بهونه گرفتی که بغلت کنم تا توی سینک آب بازی کنی ، منم که کمر ندارم ، بردمت توی حمام ... تازه مشغول شده بودی که دیدم در میزنن ... بابا اومد و حرفی جز سلام بینمون رد و بدل نشد ... حتی منتظر نموندم که بیاد توی اتاق ! ... بعد از کمی آب بازی تنت رو آب زدم و اومدیم بیرون ... بابا شام هم گرفته بود ... تو از دیدنش ذوقزده شدی و رفتی سراغ کیفش ... با هم وسایلش رو جابجا کردید و منم سرم توی گوشیم بود ... پرسید شام خوردید و من گفتم آره و خودش تنها شام خورد ... تا آخر شب همینجور بهش چسبیده بودی و منم تو حال خودم بودم ... شب ۱۲ خوابیدید ... هر دوتون

* منتظر برگشت بابایی نبودم ... نمیدونم چرا اومد ... چون تا آخر هفته مرخصی داره !

850 . دوشنبه : صبحانه خوردیم ... بدون حرف و کلامی ... بعدش هم کارای آشپزخونه رو کردم و غذای ناهار رو گذاشتم ... میدونستم که اگه خونه بمونیم پرم به پرش میگیره و اوضاع خراب میشه ... آمادت کردم و رفتیم خونه مامان بزرگ ... خاله 1 و 3 هم بودن ... بعد از ناهار دخترخاله موهامو رنگ کرد ... خیلی هم خوب شد ... تو هم تمام مدت با دختر خاله سرگرم بودی .. دخترخاله که رفت خونشون اومدی چسبیدی به من !!!! منم بردمت توی حیاط و با هم توپ بازی کردیم ... خاله 1 هم رفت و من و تو و مامان بزرگ موندیم و دختر خاله و شوهرش ... از حیاط دل نمیکندی !!! با مامان بزرگ نشستیم روی پله ها و تو رو تماشا میکردیم ... دیگه هوا تاریک شده بود که رضایت دادی و رفتیم توی خونه ... شام هم سرپایی خوردیم و ساعت 10 بود که اومدیم خونمون ... بابا داشت ظرف میشست ... یه دوش کوچیک گرفتی و رفتی سراغ بابا ... منم سرگرم گوشیم بودم ... با اینکه امروز حسابی بدو بدو کردی و خسته بودی ولی به عشق باباییت دیر خوابیدی ... ساعت 1 ... 

851 . سه شنبه : موقع صبحانه سکوت رو شکستم و یه کم با بابا حرف زدیم ... درباره زمین و اسمون .. مقدمه ی خوبی بود و باعث شد تا غروب کلی حرف بزنیم !!!!!!!! ... چند روزی بود که عصرا نمیخوابیدی ... امروز هم نخوابیدی و دم غروب من و تو رفتیم توی راهرو و لب پنجره ...  بعدشم رفتیم و توی حمام دست و پاهات رو شستیم و به کم آب بازی کردی ... ساعت 8 بود که دراز کشیدی و خوابت برد ... یکساعت خوابیدی ... سفره ی شام رو پهن کردم و بیدارت کردم تا  هم شام بخوری و هم اینکه شب راحت بخابی ... با نق نق پاشدی و سرسفره نشستی ولی به عشق ماهی و خیارشور غذا خوردی ... آخر شب هم ساعت 12 خوابیدی ...

* امروز از حرفای بابا متوجه شدم که خیلی هم بهش خوش نگذشته ... یه حرفا و صحبتهایی شده بود که ناراحتش کرده بود که من اسمش رو گذاشتم ( ترور شخصیتی !!) ... همش هم بخاطر نرفتن من و تو بوده !!!! متاسفانه و البته چیزای دیگه ... خلاصه اینکه فعلا خوبیم ... حرف زدن آرومترمون میکنه 

852 . چهارشنبه : بعد از صبحانه ای که دم دمای ظهر خوردیم رفتیم فروشگاه ... خیلی وقت بود نیومده بودیم ... چیز خاصی نیاز نداشتیم برای همین هم سبد کوچیک برداشتم ولی مگه شما گذاشتی ... میگفتی چرخ بزرگ برداریم و بالاخره بابا رو مجبور کردی تا برات چرخ خرید بزرگ بیاره !!! زورگو شدی !!!! ... فقط هم به عشق اینکه سبد چرخ رو نگه داری و راه بری !!!!!!!! ... یه چرخ یکساعته زدیم و با یه سری خرید برگشتیم خونه ... حسابی خسته شده بودی ... ناهار رو اماده کردم و تا داغ بشه خریدارو جابجا کردم و بعدش ناهار خوردیم ... بابا خوابید و من و تو هم کلی با هم درگیر بودیم ... دلم نمیخواست بخوابی که شب زودتر بخوابی و موفق شدم ... به هوای بازی و شعر خوندن بیدار موندی ولی از ساعت 9 به بعد دیگه قابل کنترل نبودی و چشمات مدام هم میرفت ... و بالاخره ساعت 10 خوابیدی ... اونم روی مبل ... یکساعت خوابیدی ... بیدارت کردم تا شام بخوری .. که نخوردی و فقط میوه خوردی و همینجور دراز کش بودی تا ساعت 1 که دوباره خوابیدی ... اینم یه مدلشه دیگه !

* تا ساعت 4 صبح بیدار بودیم و با بابا درباره ترور شخصیتیش حرف میزدیم !!!!!! البته میشه اسمش رو تخلیه اطلاعاتی هم گذاشتاااا 

853 . پنجشنبه : سر صبحانه بودیم که مامان بزرگ زنگ زد و گفت عصری میخوان با دایی برن سرخاک .. منم خیلی وقته که نرفتم و قرار شد باهاشون برم ... ناهارمون رو خوردیم و اماده شدیم ... من و شما ... همراه دایی2 و مامان بزرگ و خاله 1 ... دلت میخواست توی ماشین بخوابی که خاله نمیذاشت ... البته وقتی رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم سرحال شدی .. هوا بسیااااااار گرم بود و من هرکار کردم راضی نشدی با دایی بری توی ماشین بشینی ... دایی برامون صندلی آورد و من و شما زیر سایه درخت نشستیم ... غروب پنجشنبه بود و خیرات فراوون ... تو هم که قربونش برم از همه چیز میخواستی بخوری !!! تو خیراتی ها رو میخوردی و من فاتحش رو میخوندم ... خدا رحمت کنه همه ی اموات رو ... تا بیاییم خونه ساعت 7 بود و شما تو مسیر برگشت خوابت برده بود ... دایی گفت میره خونه تا زندایی و آناهیتا رو برداره و بیاد خونمون شام ... خونه که رسیدیم تو خوابیدی و منم بابا رو فرستادم که خرید کنه و خودم هم مشغول اماده کردن ظرف و ظروف و البته غذا بودم ... تقریبا کارام تموم شده بود و فقط یه بخشی از غذام مونده بود که دیدم دایی زنگ زد و گفت : نمیتونن امشب بیان و کلی عذرخواهی کرد ... البته خیلی زودتر به من مسیج داده بود و ندیده بودم ... خلاصه که کلی پکر شدم  ... ظرفا رو گذاشتم سرجاشون ... ولی یه عالم غذای نیم پز برامون موند ... و البته یه عالمه اخم بابایی !!!!!!!!!!!!! ... ساعت نزدیک 10 بود که بالاخره بیدار شدی !!!!!!!!!!!! فوری سفره شام رو پهن کردم و شام خوردیم ... شب بازم دیر خوابیدی ... نزدیک 2:30 !!!!!!!!

854 . جمعه : دیشب تا ساعت 5 بیدار بودم و کلی عکس از دوربین و گوشیم و تبلت خالی کردم تو لبتاب !!!! ... ساعت ۱۰:۳۰ بود که تو و بابا بیدار شدید و اینقد سرو صدا کردید که منم بیدار شدم ... صبحانه خوردیم و من رفتم سراغ ناهار و پخت و پز ... اینقد خوابم میومد که دلم میخواس وسط آشپزخونه دراز بکشم !!!!! ... کارم که تموم شد پریدم روی مبل و خوابیدم ... یه چرت کوتاه سرحالم کرد ... بیدار که شدم دیدم بابا وسایل ناهار رو آماده کرده و سالاد هم درست کرده ... ما ناهار خوردیم و تو چند لقمه بیشتر نخوردی ... داشتم از غذا نخوردنت عصبی میشدم که بابا گفت کیک و شربت خورده !!!!! ... با یه حالت خجالت زده ای گفت که خندم گرفت !!!! و مانع از غر زدنم شد !!!!! ... خلاصه که ناهار نخوردی ... بعدش من و تو سرگرم نقاشی و پازل شدیم و بابا خوابید ... ساعت ۶ بود که بابا بیدار شد و گفت بریم بیرون ... دیروز که از سرخاک میومدیم چند تا بلال گرفتم که سر فرصت بخوریم ... بلالا رو برداشتیم و رفتیم خونه مامان بزرگ ... منقل رو راه انداختیم و دورهمی بلال خوردیم ... خییییییلی چسبید بهم ... بلال رو آتیش یه چیز دیگس ... تو که جز چندتا گاز نخوردی ... این میلت هم به باباییت رفته ... اونم بلال خور نیست ... در عوض من 4 تا خوردم !!!!!!!!!!! ... تازه بند و بساطمون رو جمع کرده بودیم که خاله ۱ اومد ، تنها ... حتی یه دونه بلال هم نمونده بود از دست من !!!!!! ... ساعت ۹ بود که اومدیم خونه ... البته شاممون رو هم آوردیم !!! ... تا شاممون داغ بشه بردمت حموم ، آبتنی ، بعدشم شام خوردیم و ساعت ۱۱:۳۰ هم آماده ی لالا شدیم ... امروز چون نخوابیده بودی ساعت ۱۲ خواب خواب بودی ...

* امروز موقع رفتن خونه مامان بزرگ یه مسیری رو پیاده رفتیم .. شما و بابایی جلوتر از من بودید و من چند متری عقب تر بودم ... دیدم وایسادی و داری یه چیزی رو به بابا نشون میدی و اشاره میکنی به کف دستت ... بعدش بابا برام گفت که اونشب که باهاش اومده بودی بیرون و خورده بودی زمین همینجا بوده

... !!!!! 855 . شنبه : بابا رفت اداره ! بعد از یه هفته خونه بودن ... ما هم تا ساعت 2 خوابیدیم ... صبحانت رو دادم و یه کم بازی کردیم ... بعدش زیر و روی خونه رو جارو و طی کشیدیم ... هر روز هم اگه خونه رو جارو بکشم بازم همه جا پر از خاکه !!!!!!!!! ... بعدش رفتیم حمام و اینبار هم مجبور شدم با کتری آب داغ کنم و سرت رو بشورم !! ... کم آبی هم شده معضل این روزامون ... بعد از حموم هم برات ناهار کشیدم تا بهت بدم که خودت قاشق رو ازم گرفتی و همه ی غذات رو خودت خوردی !!!!!!!!!! اینم از عجایب روزگار !!!!!!!!!!! ... یه کم دراز کشیدیم و تازه داشت چشمات گرم خواب میشد که بابا در رو باز کرد و شما دیگه نخوابیدی ... رفت سراغ بابا و یکساعتی باهاش سرگرم بودی ... ساعت نزدیک 7 بود که تصمیم گرفتی بخوابی ! که من نذاشتم ... برات کارتون گذاشتم و تو با این بهونه بیدار موندی ... منم رفتم و حموم و سرویس رو سابیدم ... شام داشتیما ولی بابا دلش ساندویچ خواست و دوتایی رفتید ساندویچ خریدید ... شاممون رو خوردیم و بعدشم متظر موندیم تا وقت خوابمون بشه ... ساعت 12 خاموشی زدیم و ساعت 12:15 خوابه خواب بودی ...

* سه سال پیش .. در چنین روزی ... یادش بخیر ... با کلی اضطراب جواب آزمایشم رو بردم پیش دکترم  و با یه دنیا خوشحالی از مطب اومدم بیرون ... هر چند این روز شیرین با تلخترین روز زندگیم گره خورد ولی هنوزم از یادآوریش لبخند روی لبم میشینه ...

856 . یکشنبه : اولین روز از 29 امین ماه زندگیت مبارک ... تنت سلامت و لبت خندون دردونه ی من ...

امروز سومین سالگرد بابابزرگ هست و قراره مامان بزرگ براش خیرات بده ... به همین زودی شد سه سال ... البته به چشم من زود گذشت ... برای منی که با تو سرم گرمه ... ولی معنی سه سال رو مامان بزرگ خیلی خووووب میدونه ... خدا همه ی رفتگانمون رو مورد رحمت قرار بده انشالله

صبح بعد از صبحانه رفتیم خونه مامان بزرگ ... من و شما ... خاله ها بودن و دایی و زندایی هم دیرتر اومدن ... کلی کار بود که انجام بدیم ... خداروشکر سرت با بچه ها گرم بود و کمتر سراغ من اومدی ... ناهارت رو هم خوب خوردی ... دم دمای غروب بود که غذاها رو کشیدیم و پخش کردیم و آماده شدیم که بیاییم خونه ... همراه خاله ها پیاده اومدیم ... تو هم حسابی خسته و خوابالو بودی ولی با این حال بیشتر مسیر رو راه اومدی ... خونه که رسیدیم بابا دست و روت رو شست و لباسات رو عوض کردی ... بعدش دوتایی دراز کشیدید که خوابت برد ... شام خورده بودی و نگران نبودم ... برا بابا شام کشیدم و خورد و خودمم ولو شدم ... یهو یادم افتاد که پست امروزت رو ارسال نکردم ... 

* بابا گفت قراره دخترعمت بیاد تهران ... غصه دار شدم باز .... خدایا صبر عنایت کن ... لطفا !

میبوسمت ... محکـــــــــــــــــــــــــم

یکشنبه . امروز 856 روزته :: 28 ماه و 1 روزته :: 122 هفته و 2 روزته

یه کم از کارات 

* بستنی ... عاشقشی ... منم مانعت نمیشم .. و گاهی روزی دوتا هم میخوری ... چون شیر نمیخوری بهت این اجازه رو میدما !!!!!!!!!! اگر هم نداشته باشیم صدبار تکرار میکنی که : می ی خیم ! ( ینی میخریم !) ... 

* تازگی تا تلفن زنگ میخوره میری برمیداری و وصلش میکنی و میگی : الو . سلام . خوبی !؟ ... و منتظر جواب میمونی .. اگر مامان بزرگ یا خاله 1 یا بابایی باشه گوشی توی دستت میمونه وگرنه میاری و میدیش به من !

* اعداد رو از یک تا ده میشمردی .. ولی اینروزا با هم کار میکنیم تا از روی شکلشون هم بشناسیشون ... و خیلی هم پیشرفت داشتیم ... از روی کارت هات اینکار رو میکنیم ... همشون رو میشناسی ولی 4 و 6 رو با هم قاطی میکنی ... چون شکل فارسیشون با هم شبیه ... مطمئنم که اونا رو هم زود یاد میگیری ...

* برات پازل حروف انگلیسی گرفتم ... از  a تا h  رو خوب میشناسی ... و اسمشون رو میگی ... و با کمک هم سر جاشون میذاریشون ... یه موزیک جدید هم داری که حروف رو پشت هم تکرار میکنه و تو هم یه بخشهاییش رو همراهی میکنی ... و من در تمام این لحظات میخوام بمیرم از خوشحالی !!!!

* رنگ کردن رو هم خیلی دوس داری ... برات یه شکلی میکشم و رنگش میکنی ... گاهی هم میذی من رنگش میکنم و اخرش برام دست میزنی !

* خیلی خوب شعرایی که که میخونم باهام همراهی میکنی ... شعر عمو زنجیرباف رو خیلی دوست داری .. البته اونی رو که عمو پورنگ میخونه ... 

* گاهی وقتا توی حاله خودت هستی و با خودت یه مکالماتی رو رد و بدل میکنی ... مدام هم میگی : باشه ... و مثل بابایی سرت رو تکون میدی ! ... از کلمه ی خب هم خیلی استفاده میکنی ... از بس که من بهت میگم ... و البته " جون " ... ههههه مخصوصا وقتایی که چیزی ازم میخوای .. میای جلوم وایمیستی و میگی جون ؟ .. ینی من بهت بگم جون تا کارت رو بهم بگی ... منم که دلم غش ش ش ش میره برای جون گفتنات ...

* غذا خوردنت بهتر شده ... البته اگه طاقت بیاری و بین وعده هات چیزی نخوری که عالیه عالی هستی ...

* هنوزم توی اتاق تنها نمیمونی ... همه جا همراهم میای و این برام اصلا خوشآیند نیست ... نه برای راحتی خودما .. برای خودت .. گاهی سرگرم بازی هستی و من برای کاری باید برم تو آشپزخونه . بازیت رو ول میکنی و همراهم میای ... بعضی وقتا برات توضیح میدم و میگم مثلا بازی کن تا من زود بیام بازم تا یه جایی همراهم میای و برمیگردی ولی مدام حواست به من هست که از چشمت دور نشم ... 

 

چند تا عکس

بگو ماشالله

پسندها (2)

نظرات (5)

بانو
20 مرداد 93 14:55
سلام چگونه کودکی مستقل تربیت کنیم؟ http://www.banoo.ir/post/939\ منتظر حضورتان هستیم. جامعه مجازی بانو
مامان ماني جون
20 مرداد 93 21:50
برات خيلي خوشحالم اي جونم كه از حياط دل نميكني ههههه فروشگاه و پول خرج كردن رنگ موهاتم مبارك خوبه كه حرف زدين اي خوشم مياد وقتي حرفا تا دم دماي صبح طول ميكشه ميبيني چه حالي ميده مخصوصا غيبيت هم بكني و گاهي هم اجازه داشته باشي بد قوم شوور رو جلوش بگي مرد شهريوري و شستن ظرف و سالاد درست كردن!!!! تو تاريخ بايد ثبت بشه نانااااااااااااا 4 تا بلال بعدشم شاااااااااااام گوشت بشه به تنت خواهر كور بشه چشم حسود 29 ماهگي بهداد جونم مبارك و البته سالگرد خبر خوش ني ني خدا پدر بزرگوارت رو بيامرزه اي بابا اين دختر عمه تهران چه كار داره هي فرت و فرت مياد(آره فضولم مياد دوستمو ناراحت ميكنه) نانا لهش كن بهداد و جاي من اين عكساي حسابي حرص در بياره و شيطوني ازش ميباره گازش بگير بچلونش 3و 4و7 تمين عكساش گاز گاززززززززززززز
نانا
پاسخ
ممنون دوستم سلامت باشید اصلا نمیدونم چه حکمتیه الکی هم توی فروشگاه دور بزنی خداتومن پول باید بدی !!!!!!!! ههههه حرفای نصفه شبی آآآآآآ ی ی ی ی میچسبه ... مخصوصا پشت سر قوم شوهر ... هههه من از شهریوریها خوبشو سوا کردم خواهر ... خخخخخخ چی گفتی !!!!!! بلال !!!!!!! من !!!!!!!! کی !!!!!!!!!!!!من نبودم که !!!!!!! کوووو!!!!!!!!!!!! همش گوشت شد اتفاقا ... یک کیلو زیاد کردم !!!!!! ممنونم دوستم سلامت باشید همیشه ای بابا ... ما هم گیر افتادیم از دست قوم شوهر ... میخاد بیاد تهران بره سرکار !!!! حالا هر چند وقت یه بار میاد چند جا سر میزنه و رزومه میده و اینا ... ناراحت اونروزی هستم که میخاد کارش درست بشه و بیاد خونه ی من بمونه !!!!!!!!!! فکر کنم دق کنم !!!!!!!!!!!
مامان گیسو جون
28 مرداد 93 0:12
عزیزممممممممممم نوش جونت بهداد جونی ای کاش همه چیزهای مفید رو شما بچه ها اینجوری می خوردید موهات مبارک عزیزم چه رنگی کردی ؟ خدا رو شکر که این سکوت رو شکستی و آشتی شدید نمی دونم چرا رابطتون یه کم کمرنگ شده امیدوارم همیشه خوشحال و شاد ببینمت ترور شخصیتی تخلیه اطلاعاتی خخخخخخخخخخخخ تو هم خوب اسم هایی پیدا می کنی ها نانا جونم اینجا من حق به همسری می دم منم بودم خیلی دلخور می شدم از نیومدن دایی خوب معلوم شد همسری ازت حساب می بره که با ترس گفته کیک و شربت خورده بهداد جونی هههههه نوش جونت بلال دوست گلم البته گوشت نشه به جونت که چاق بشی به جون بهداد جونی گوشت بشه خخخخخخخ وای عزیزم قربون اون هوشت بشمممممممم بهداد جونی عزیزممممممم دستت اوخ شده بود بیا بوس کنم خدا بابای مهربونت رو بیامرزه الهی خدا سایه مامان گلت رو بالای سرت حفظ کنه ببوس بهداد جونم رو این دختره وسط زندگی شما چی می گه آخه [پاسخ
نانا
پاسخ
چه ارزوی خوبی !! ممنونم دوستم ... رنگم دودی بود ولی چون بدون دکلره گذاشتم همون که میخواستم نشد ... ولی محض تنوع خوب بود ایاشلله همه ی زندگیها خوب و خوش باشه ... یه وقتایی غیر منطقی میشم واقعن ... و توقعاتی از همسرم دارم که خودش خبر نداره !!!!!!!! خداییش ناراحت کننده بود نیومدن برادرم ولی گاهی پیش میاد دیگه .. دوستم .. ممنونم که خط به خط نوشته هام رو میخونی و براشون کامنت میزاری ... سپاسگذارم از توجهت خدا همهی اموات رو بیامرزه انشالله اوووووووف از این فامیله شوهر که حالا حالا ها وسط زندگیمونه ...
مامان گیسو جون
28 مرداد 93 15:14
خصوصی
نیلوفر
1 شهریور 93 10:54
فروش عروسک های دستبافت و قابل شستشو گل های کریستالی و ..... با قیمت مناسب به وبلاگم سر بزنید http://honarhayeme.blogfa.com/