یادداشت 287 مامانی برای بهداد
** شکوفه ی بهارم **
857 . دوشنبه : بعد صبحانه رفتم سراغ غذا پختن ... قرار بود همراه خاله ها بریم خونه زنداییم برای عرض تسلیت که مادرش فوت کرده ، که جور نشد و افتاد برای عصر ... ناهارت رو خوردی و خوابیدی چوت صبح ساعت ۱۰ بیدار شده بودی ... ساعت ۵ بود که من حاضر شدم و همراه خاله ها رفتم ... ساعت ۷ برگشتم ... ظاهرا بیدار شده بودی و با بابا رفته بودید بیرون خرید کرده بودید و تازه برگشته بودید ... منم تا رسیدم رفتم سراغ شام پختن ... چون دخترعمه توراه بود و میرسید ... کارام که تموم شد دوش گرفتم و همون موقع دخترعمه هم رسید ... باهاش غریبگی نمیکنه دیگه ... تا دخترعمه وسایلاشو باز کنه شامت رو بهت دادم و بعدش هم شام خودمون رو کشیدم ... تا آخر شبمون به حرف و صحبت گذشت ...
* از وقتی که هممون خوابیدیم تا ساعت ۴ صبح مدام غلت میزدی و ناله میکردی ... ساعت ۴ بود که متوجه شدم تب داری ... خیلی داغ بودی ... مدام غلت میزدی و خودتو میمالیدی روی تشکت ... بالاخره بیدار شدی و کلافه بودی ... دست و رو و پاهات رو شستم و بهت شربت دادم ... جلوی کولر دراز کشیدی و اینقدر غلت زدی تا خوابت برد ... بالاسرت نشستم و برات حوله گذاشتم تا ساعت ۷ که بهتر شدی ... بعدش خوابیدم
858 . سه شنبه : بابا رفت اداره ... دخترعمه هم صبح زود رفت دنبال کارهای اداریش ... تا ساعت ۱۰ که بیدار بشی مدام چکت کردم ... تبت پایین بود و خوابه خواب بودی ... اما بیدار که شدی حسابی خسته بودی انگار ... صبحانت رو دادم ... تویی که وقت غذا خوردن مدام در حال راه رفتن بودی حالا آروم نشسته بودی و لقمه به لقمه میخوردی ... حتی بعد از صبحانه که من رفتم سراغ ناهار پختن دنبالم نیومدی و همونجا روی مبل تلویزیون تماشا کردی ... ساعت ۳ بود که دراز کشیدی و خوابیدی ... منم خوابیدم ... تا وقتی که دخترعمه اومد ... بیدار شدیم و ناهار رو آماده کردیم و خوردیم ... شما هم خوردی ... حالا سرحالتر از صبح بودی ... بابا هم که از صبح ده بار زنگ زده بود و حالت رو پرسیده بود ، رسید ... حالت خوب بود و بازی میکردی ... تبت میومد و میرفت ... بابا خیلی اصرار کرد بریم دکتز ولی چون سرحال بودی و غذات رو هم تونستی بخوری ترجیح دادم نبرمت ... آخر شب یه کم تبت بالاتر رفت و از خستگی بیهوش شدی ... منم بیدار بودم و پاشویت میکردم
* تا ساعت ۵ بیدار بودم و بعدش که بابا بیدار شد یه چرت زدم ... نیم ساعت بعد از صدای خندت بیدار شدم ... داشتی بازی میکردی !!! تنت داغ بود و ترجیح دادم بهت دارو بدم ... داروت رو خوردی و ساعت نزدیک ۶ بود که هر سه مون خوابیدیم
859 . چهارشنبه : تا ساعت ۸ چرت میزدم و چک میکردمت ... کاملا تبت قطع شده بود و منم با خیال راحت خوابیدم ... دخترعمه رفت سراغ کاراش و ما هم ۱۱ بیدار شدیم ... اونم با اومدن بابایی از نونوایی... صبحانه خوردیم و من رفتم سراغ ناهار پختن و کارای روزمره ... تو هم با اینکه تب نداشتی ولی کسل بودی که فکر کنم بخاطر کم خوابی بود ... کم کم سرحالتر شدی ... دم غروب با بابا رفتی بیرون و یه دوری زدی ... بعدش که برگشتی بردمت حمام ... شب هم ساعت ۱۱:۳۰ خوابیدی ...
* نمیدونم دلیل تبت چی بود ... خودم که میگم بخاطر دست به دهنت زدنه ... درسته دستات مرتب شسته میشه ، ولی بازم پیش میاد دیگه ...
860 . پنجشنبه : بابا رفت اداره ... دخترعمه هم اول وقت رفت شمال ... بعد از دو شب بیخوابیمون دیشب خوب خوابیدیم .. تا ساعت ۱۱ خوابیدیم و بعدش صبحانه خوردیم و بعدش خونه رو جارو و گردگیری کردیم ... بعدشم مثل همیشمون گذشت ... سرشب با بابا رفتید بیرون و دور زدید و برگشتید ...
861 . جمعه : ساعت ۹:۳۰ بیدار شدی و نخوابیدی ... بابا هم بیدار شد و تا آب کتری جوش بیاد من خوابیدم ... صبحانمون رو خوردیم و ناهار پختم ... ولی ساعت ۲ بود که شما و بابا خوابیدید !!!! ... تا ساعت ۴ ... بعدش ناهار خوردیم و ساعت ۶ هم رفتیم پارک ... تا رسیدیم بدو بدو رفتی سراغ سرسره و از پله هاش بالا رفتی و سر خوردی !!!!!! ... ظاهرا قبل از تب کردنت بابا سرسره سواری یادت داده بود ... یکساعتی مشغول بودی ... پارک هم کلی شلوغ بود ... راضی نمیشدی از پارک بیاییم بیرون ولی چون بابا خسته شده بود از پارک رفت بیرون و منم راضیت کردم که بریم پیش بابا ، و بالاخره راضی شدی ... حس خونه اومدنمون نبود برا همین هم چندتا کلوچه گرفتیم و رفتیم خونه مامان بزرگ ... یکساعتی هم اونجا بودیم ... بعدش هم قدم زنان اومدیم خونه و توراه شام هم گرفتیم ... تا رسیدیم بردمت و دست و روت شستم و شام خوردیم ... حسابی خسته بودی ، چون هم توی پارک زیاد بازی کرده بودی و هم اینکه کل مسیر رو پیاده اومده بودی ... ساعت ۱۰ به بعد دیگه ولو بودی تا ساعت ۱۱:۳۰ که خوابیدیم
862 . شنبه : !!!! یادم نیس چطور گذشت ... احتمالا یه روز معمولی داشتیم ...
863 . یکشنبه : !!!! قربون حافظم برم !!!!!!
864 . دوشنبه : بابا اداره بود و ما هم صبحانه نخورده با خاله ها رفتیم خونه مامان بزرگ ... با دخترخاله و دخترهمسایه سرگرم بودی ... البته از دخترهمسایه خیلی خوشت نمیاد چون دوسداره بغلت کنه و ماچت کنه و تو ازین کار بدت میاد ... دم غروب هم رفتیم توی حیاط و باهم توپ بازی کردیم ... غروب همراه خاله ها پیاده برگشتیم ... خوش گذشت ولی حسابی خسته شدی ... مسیر ما هم از همه دورتر بود و دیگه از سرکوچه اومدی بغلم !!!! ... بابا زود اومده بود خونه ، استراحتشم کرده بود !!!!!! ... یه دوش گرفتی و سرگرم بازی شدی و بیشتر دراز میکشیدی از خستگی ... شامت رو خوردی و شب زود خوابیدی ... البته زود ینی 12 !!!!
865 . سه شنبه : بابا خونه بود ... صبحانمون رو خوردیم و من و شما رفتیم خونه مامان بزرگ ... خاله ها هم بودن ... میخواستیم بالشتهای جهاز دختر خاله رو درست کنیم ... شما هم تمام مدت با دختر خاله 3 و دختر همسایه سرگرم و درحال بدو بدو بودید ... تا عصر بودیم و بعدش اومدیم خونه ... خیلی خسته بودم ... شاممون رو حاضر کردم و بعد از شام خوردن دیگه تا آخر شب ولو بودم ...
866 . چهارشنبه : بابا رفت اداره .. بیدار که شدی تند تند بهت صبحانه دادم و آماده شدیم و رفتیم خونه خاله ۱ ... برا خوشگلاسیون ... تو سرگرم بازی و گاهی هم غرغر بودی ... اشتهات هم باز شده بود و از خیار و هویج گرفته تا مرغ آبپزی که خاله داشت برا پلو درست میکرد و میخاستی!!!! و البته در کمال تعجب همشونم خوردی ... فکر کنم پیاده روی گرسنت کرده بود ... کارمون تموم شد و ناهار خوردیم و خوشبختانه ناهارت رو هم خوب خوردی !!!!!! ... بعدشم که شوهرخاله اومد نشستی کنارش و میوه خوردی !!!!!! ... ساعت ۷ بود که بابا اومد دنبالمون و پیاده اومدیم خونه ...از دیشب وسایل جوجه کباب رو آماده کرده بودم برا شام امشب ... خونه که رسیدیم متوجه شدیم جناب همسایه مهمون داره و نمیشه جوجه زد ... بابا که کلی پکر شد منم در فکر شام پختن بودم که بابا گفت بریم حیاط مامانت ... منم با اینکه خسته بودم قبول کردم ... بساطمون رو جمع کردم و رفتیم ، شما هم خوابالو بودی و داشتی نق میزدی ... بابا رفت سراغ آماده کردن منقل و منم وسایل رو آماده میکردم ... شاممون رو خوردیم و شما فقط چندتا لقمه خوردی ... بعدشم اومدیم خونه ... خسته بودم و همینجور ولو بودم تا وقت خوابت ... شما هم خسته بودی و زود خوابت برد ...
* امروز که داشتیم میرفتیم خونه خاله ، توی تمام مسیر میگفتی خاله طیبه ، خاله طیبه ... هر کی از کنارمون رد میشد لبخند میزد ، آخه خاله رو یجور دیگه میگفتی !!!!!
867 . پنجشنبه : بعد از صبحانه نشستم و کلی مرغ خرد کردم ... سرگرم تلویزیون بودی و آخرای کارم متوجه شدی و اومدی پیشم نشستی و هی مرغارو انگشتی میکردی !!!!! بعدشم که توی جابجا کردن و توی فریزر گذاشتنشون کمک کردی حسااااابی ... بعدش من خونه رو جارو کشیدم و تو و بابا نگام کردید !!!! ... ناهار مهمون بابا شدیم و ساعت ۴ خوابیدیم ، هر سه تامون ... ساعت نزدیک ۷ بود که بیدار شدم ، خیلی وقته که بعدازظهرا نمیخوابیدم !!!! شما هم پشت بند من بیدار شدی ، یه شربت خوردی و با بابا رفتی بیرون و منم رفتم سراغ آشپزخونه و غذا پختن .. با نق و نوق اومدی خونه و یه شکلات هم دستت بود ... شکلاتتو خوردی و رفتیم حمام ... بعدشم شام و بازی تا وقت خواب ...
* دیروز خونه ی خاله وسایل آزمایشگاه دختر خاله رو گرفته بودی و باهاشون بازی میکردی ... یه سری آهن ربا و گلوله فلزی ... خیلی برات جالب بود ... منم یه سریشو داشتم تو خونه ... امشب دادم بهت و کلی باهاشون سرگرم بودی ....
868 . جمعه : بابا صبح رفته بود خرید و سبزی هم گرفته بود ... بعد صبحانه نشستم به سبزی پاک کردن .. ناهار هم که داشتیم و کلن بیکار بودم ... دخترعمه هم قراره بیاد تهران دوباره !!!! ... سرظهر بهونه ی پارک گرفتی و بابا بهت گفت یه کم بخواب بعد که بیدار شدی میبرمت .. شما هم بالشت برداشتی و دراز کشیدی و خوابیدی ... دوساعتی خوابیدی ... مشغول تدارکات شام بودم که بیدار شدی و بابا هم بقولش عمل کرد و بردت پارک ... ساعت 8 بود که دختر عمه اومد و شماها هنوز نیومده بودید ... نزدیک 9 بود که اومدید ... دست و رو و پاهات رو شستم و بعدش شام خوردیم ... بعدشم که بازی و شیطونی تا وقت خواب ...
* به سبزی میگه سبزه ... خوردنش رو هم دوس داری ...
* کاری داشته باشی بهم میگی : جون ؟؟؟؟ ینی من بهت بگم جون تا بهم کارت رو بگی
* دلم میخاد حرف بزنی ... جمله بگی ... ولی از دوکلمه بیشتر نمیگی ... همه ی کلمات رو تکرار میکنی ولی جمله نمیگی !!!!
* اینم از اخرین پست مرداد ماهمون ... بوی شهریور میاد و بوی کیک تولد !!!!!!!!!!!!!! اونم نه یکی ... دو تاااااا
دوستت دارم میوه ی بهاری من
جمعه . امروز 868 روزته :: 28 ماه و 13 روز :: 124 هفته تمام