یادداشت 289 مامانی برای بهداد
** شکوفه ی بهار نارنجم **
878 . دوشنبه : بعد از صبحانه میخاستیم بریم خونه مامان بزرگ ولی حال نداشتم ... تهه سرماخوردگی از همه جاش بدتره انگار ... به اندازه ی ناهارت غذا بود ، برا همین هم سعی کردم نشسته باهات بازی کنم ... نقاشی ، اتل متل ، آهنگ ، بپر بپر روی مبلها ، البته شما میپریدی و من مجبور بودم تشویقت کنم ... خلاصه که تا ساعت ۴ رو گذروندیم ... ناهارت رو دادم و بعدش دراز کشیدی که بخابی که بابا اومد و نخابیدی ... بابا گفت حاضرشید بریم بیرون ، که من نیومدم و تو و بابا رفتید ... منم یه کم به خونه و یه کم به خودم رسیدم و رفتم سراغ غذای شام ... حدود دوساعتی بیرون بودید که بعدش بابا گفت رفته بودید حرم ... حسابی خسته بودی وقتی برگشتید ... دست و روتو که شستم ولو شدی روی مبل .. منم که احتمال میدادم خوابت ببره تندی شام رو آماده کردم و خوردیم .... ساعت ۱۱ بود که آماده خواب شدی و زود هم خوابت برد ...
879 . سه شنبه : با اینکه ناهار داشتیم ولی بابا ساندویچ خواست ، برا همینم شما و بابا رفتید ساندویچ گرفتید ... عصری دیگه نرفتی پارک ... ولی ساعت ۱۰ شب بهونه پارک گرفتی و بابا هم گفت حسش نیست و نبردت .. منم برا اینکه غر نزنی بردمت سر کمد لباسات و زیر و روش کردیم ... چند تا از لباس مهمونیهایی بچگیات رو پیدا کردی و براشون ذوق میکردی ، انگار یادت بود که اینارو تنت میکردی !!! یکی یکی میبردی و به بابا نشون میدادی بعدم تاشون میکردی و میذاشتی توی ساک ... سرت حسابی گرم شد و البته کلی مرور خاطرات هم شد برام ...
880 . چهارشنبه : نزدیک ۱۲ بیدار شدی .... صبحانه نخورده رفتیم خونه مامان بزرگ ... برات صبحانه آوردم و خوردی ... بعدش لباسای مامان بزرگ رو اتو کشیدیم و خونشو جارو کردیم ... خواستم ببرمت آرایشگاه که موهات رو کوتاه کنم ولی راضی نشدی بیایی ... عصری هم رفتیم حیاط توپ بازی کردیم و غذا خوردنه گنجشکارو تماشاکردیم ، تاحالا ندیده بودی چجوری دونه میخورن و برای همین هم برات جالب بود ، البته جالبترش وقتی بود که دستت رو گذاشتی پشت کمرت و سعی کردی مثل اونا دونه بخوری !!!!!!!! ... ساعت از ۶ گذشته بود که از مامان بزرگ خدافظی کردیم و پیاده اومدیم خونه ... آخه فردا میخواد بره مشهد زیارت ... انشالله ... تمام مسیر رو پیاده اومدی و کیف کردی ... خونه که رسیدیم دوش گرفتیم و سرگرم پاستیل خوردن شدی و منم رفتم سراغ تدارک شام که بابا اومد ... امروز هم نخابیدی ، برای همین هم شب زودتر خوابیدی ...
* نمیدونم چرا موقع خوابیدنم دلم برای صدای بابابزرگ تنگ شد ... مدام چشمام رو میبستم و سعی میکردم زنگ صداش رو توی ذهنم تداعی کنم بلکم دلم آروم بشه ... نعمت بزرگیه بودنه پدر و مادر
881 . پنجشنبه : دیشب تا دم دمای صبح بیدار بودم ... ولی با این حال صبح سرحال پاشدم ... صبحانه خوردیم و من رفتم سراغ ناهار پختن و بابا هم آماده شد تا بره ملاقات یکی از بستگان که بیمارستانه ... اونم اون سره شهر ... موقع رفتنش کلی گریه کردی ... ناهار پختن رو ول کردم و یه کم با هم بازی کردیم تا آروم شدی ... سرت که گرم شدم رفتم سراغ کارام ... بعدش هم دوباره بازی کردیم ... ساعت ۵ بود که برات غذا کشیدم و تازه شروع کردی به خوردن که بابا رسید ... و شما یادت افتاد که بابا تو رو نبرد و دوباره بهانه گرفتی ... سفره انداختم و غذا خوردیم ... و شما حسابی بازی درآوردی ... اما بازم خوردی غذاتو ... بابا خوابید و تو هم کنار من دراز کشیدی تا خوابت برد ... دوساعتی خابیدی ... من و بابا تلویزیون تماشا میکردیم و حرف میزدیم ... بابا گفت بیرون نمیریم ؟؟ و شما فوری از جات پاشدی و گفتی بریم ... نمیدونم کی بیدار شده بودی !!! ... آماده شدیم و رفتیم تا توی پارک قدم بزنیم ... اما ... از بغل بابا پایین نیومدی !!! دم پارک هم که رسیدیم همش میگفتی ماشین ... ینی سوار ماشین بشیم ... خلاصه که به حرف شما مجبور شدیم بریم بازار حرم ... شب جمعه بود و حسابی شلوغ بود ... یه دوری زدیم و یه کم کلوچه گرفتیم که شما شروع به خوردنش کردی و اومدیم خونه ... من رفتم سراغ شام و تو و بابا هم سرگرم خودتون بودید ...شام خوردیم و بعدشم وقت گذروندیم تا آخرشب ...
882 . جمعه : بابا ادارست ... ما هم تنها ... بعد صبحانه خونه رو جارو کردیم و رفتیم حمام ... با شامپو کردن موهات مشکل داری ... چراکه یه بار وقتی شامپو روی موهات بود خودت رو توی ایینه ی حمام دیده بودی و از اون به بعد موقع شستن سرت کلی نه میاری ... یه روز معمولی رو گذروندیم
883 . شنبه : بعد صبحانه با بابا رفتید بانک ..امروز کلا بیمیل بودی و غذا نخوردی ... حس کردم سرما خوردی ... صدات عوض شده بود ولی نه ابریزش داشتی نه عطسه .. یه کم پشت حلقت اذیت داشت برات ... عصری یه چرت کوتاه زدی ... بعدش خواستیم بریم بیرون که گفتی نه ... عجیب بود برامون ، انگار حوصله نداشتی !!!!! ... خلاصه که موندیم خونه و یه کم بازی کردیم ... شامت رو به عشقه بستنی بعد از شام خوردی ، البته خیلی کم ... شب هم زود خوابت برد
* تا صبح ده بار بیدار شدی ... پاهات گرم بود ... یه کم پاشویت کردم و بعدش راحتتر خوابیدی ... کاش مریض نمیشدی عزیزم
884 . یکشنبه : صبحانت رو نخوردی ... فقط یه کم کیک و چایی ... برات تخم مرغ ابپز کردم که یه گازش زدی و تمام ... با دخترخاله رفتیم تا بازار ... بعدشم بانک ... هوا هم بسی گرم بود و حسابی کسلت کرد ... ساعت ۲:۳۰ اومدیم خونه و پریدیم تو حمام ... بعدشم یه کم ولو شدیم تا ناهارت داغ بشه ... ناهارت رو با هزار جور بازی خوردی ... ولی خوردی بازم ... بعدشم بهم گفتی برات جا انداختم و دراز کشیدی ... یه کم تلویزیون تماشا کردی تا خوابت برد ... منم یه چرت زدم و بلندشم رفتم سراغ تدارکات شام ... چون دخترعمه داره میاد تهران ... بابا هم رسید و یه دوش گرفت و خابید ... بیدار که که شدی سرحال بودی ... دخترعمه که اومد تو هم نق نقات شروع شد ... بابا نون تازه گرفته بود و تو بیشتر از نصف نون لواش رو خالی خالی خوردی !!!! برای همین هم وقت شام اصلا میل نداشتی ... تب خفیف داشتی و مجبور بودم تندتند دست و روت رو آب بزنم .. اخر شب داروت رو دادم و خوابیدی ولی با اینحال ساعت ۴ با گریه بیدار شدی و تنت داغ بود ... بردمت توی حمام و پاشویت کردم و شربتت رو دادم ولی بعدش تازه سرحال شدی و نشستی به بازی کردن !!!! ساعت ۶ بود که هر سه تامون خابیدیم
885 . دوشنبه : فکر میکردم بخاطر شب بیداری دیشب بیشتر بخابی ولی ساعت ۱۰:۳۰ بیدار شدی ... دخترعمه که صبح زود رفته بود ... بهت صبحانه دادم که بی میل خوردی ... رفتم سراغ ناهار پختن و کارای روزمره ... ساعت ۳ بود که خوابت گرفت و خابیدی ... منم وقت ارایشگاه داشتم که رفتم ... ساعت ۴:۳۰ برگشتم .. تازه بیدار شده بودی ... ناهار رو داغ کردم ولی بازم بیمیل بودی و نخوردی ... بهونه ی بیرون داشتی و مدام میگفتی بیرون ... ولی من اصلا حال تکون خوردنم نداشتم ، هم بابت بیخوابی دیشب و هم از بدغذایی تو حسابی اعصابم خرد بود ... بابا آمادت کرد و رفتید بیرون ... منم رفتم سراغ شام ... یکساعتی بیرون بودید و برگشتید ... دخترعمه هم زنگ زد که امشب خونه ی دوستش میمونه و نمیاد ... برای شام هم کلی ادا درآوردی و چیزی نخوردی ... سفره که جمع شد چیپس برداشتی و چیپس خوردی !!!! بازم از هیچی بهتر بود ... وقت خوابت داروی قویتر بهت دادم تا بتونی راحتتر بخوابی .. خداروشکر تبت قطع شد و تا صبح تونستی بخابی...
886 . سه شنبه : بابا رفت اداره ... ما هم تا بیدار شدیم آماده شدیم و رفتیم خونه مامان بزرگ ... از مشهد برگشته ... چندتا لقمه نون و پنیر خوردی و سرگرم بازی با خودت بودی که دخترخاله اومد و حسابی ذوقزده شی ... بعدشم که آناهیتا اومد و کلی دورهم بازی کردید... مامان بزرگ هم براتون سوغات آورده بود که خیلی خوشحال شدید ...یه ماشین پلیس بزرگ هم سهم تو بود ... ناهارت رو کم و بیش خوردی .. بعد از رفتن آناهیتا هم با دخترخاله کلی توپ بازی و بدو بدو بازی کردید .. دم غروب هم رفتیم توی حیاط و اونجا بازی کردی و یه کم هم غذا خوردی .... ساعت ۷ بود که اومدیم خونه ... بابا گفت دخترعمه امشب هم نمیاد ! ... خوابت میومد و همش توی چرت بودی .. شام برات آوردم که نخوردی ... فقط یه کم پاستیل خوردی و در همپن حال چرت میزدی و بالاخره خوابت برد ... ساعت ۱۰ ...
* امروز صبح متوجه شدیم که پدر شوهر خاله معصومه فوت کرده ... خدا رحمتش کنه ... خیلی خاله معصوم رو دوست داشت... اونقدری که بعد از ۸ سال زندگی کردنه خاله بهش میگفت عروس جان ... خدا همه رفتگان رو بیآمرزه
887 . چهارشنبه : اولین روز از سی امین ماه زندگین مبارک ... با امید به یک ماه پر از شادی و سلامتی برات ...
دیشب تا صبح خابیدی ... صبح سرحاله سرحال بودی خداروشکر ... صبحانت رو هم خوردی ... دخترعمه هم زنگ زد که داره میره شمال .. خونه رو جارو کشیدم و رفتم سراغ ناهار پختن و کارای معمول ... عصری قرار بود با خاله ها و مامان بزرگ بریم برای عرض تسلیت ... ساعت ۴ ناهار رو آوردم که خاله زنگ زد و گفت آماده بشم تا بریم ... بابا ناهارت رو داد و منم یواشکی آماده شدم و رفتم ... رفتن توی خونه ای که قبلا خواهرم توش زندگی میکرده خیلی سخت بود و از اون سخت تر دیدن بچه ها توی لباس مشکی بود ... حسابی حالشون گرفته بود ، چون دم آخر بالای سر بابابزرگشون بودن ... دوساعتی اونجا بودیم و بعد اومدم خونه ... تازه خابیده بودی و بابا هم خواب بود ... منم دراز کشیدم تا به فکرم آرامش بدم ... دو ساعت خابیدی ... بعدشم شامت رو خوردی و میوه هم خاستی و خوردی ... نوش جونت ...
* حاله دلم گرفتست ... هر وقت یکی از آشناها فوت میشه من اینجوری میشم ... کاش هیچوقت غم و غصه سراغ هیچکس نره ....
دوستت دارم امید زندگیم ...
امروز 887 روزته :: 29 ماه و 1 روز :: 126 هفته و 5 روز
یه کم از کارات
* پاستیل خوراکی مورد علاقه ی این روزاته
* خیییییییلی نه میگی یه وقتایی دیگه کلافه میشم از نه گفتنت ... دلم میخاد فعل منفی بگی ولی فقط میگی نه و من باید صدبار ازت بپرسم بهداد چی نه ؟؟ و اخرش هم موفق نمیشم دلیل اعتراضت رو بفهمم ... البته بازم این نه گفتنت رو ترجیح میدم به اینکه خودت رو بزنی !!!!
* کارایی رو که میخوای برات انجام بدم بصورت سوالی ازم میخوای ... مثلا میخوای که برات کارتون بزارم .. میای جلوم و با حالت سوالی میگی : کارتووون ؟؟؟ و من میگم چشم الان میزارم ... میمیک صورتت تو این موقعها خیلی باحاله ...
* نمیدونم چطور یادت بدم که با نی نوشیدنی بخوری !!!!!!!!!!!!!!!!! شده معظل بزرگی برای هردومون ... بابا میگه چون پستونک نخوردی نمیدونی مک زدن چیه !!!!!!! منم قانع شدم !!!!
* رنگ کردن رو خیلی دوست داری ... من برات شکل میکشم و تو توشون رو رنگ میکنی ...
* بعضی وقتا هم رو کاغذ اعداد رو مینویسیم .. من مینویسم و شما میگی چه عددیه .... گاهی هم به ترتیب میشمری و من مینویسم ... یه وقتایی هم خودت کاغذ و خودکار میگیری و میخونی و مینویسی !! البته فقط خط میکشی و یه سری دایره های کوچولو !!!
* اولین باری که روی کاغذ یه خط کوچیک کشیدی که شکل یک شده بود خیلی ذوق کردی و مدام میگفتی یک و یه خط میکشیدی ...
فعلا همینا یادم بود
چند تا عکس
بگو ماشالله