یادداشت 288 مامانی برای بهداد
** شکوفه ی بهارم **
869 . شنبه : صبح حسابی کسل از خواب پاشدم ... دخترعمه صبح زود رفت سراغ کاراش ... شما هم از ساعت ۹:۳۰ بخاطر سروصدای توی کوچه بیدار شدی و بدخواب ... خودت که بدخواب شدی هیچی ، نذاشتی منم بخوابم ... هی غلت میزدی و پاهات رو میزدی به من ... حسابی کلافم کردی ... صبحانه خوردیم و من رفتم سراغ ناهار ... شما هم با بابا سرگرم بودی ... ناهارت رو از دست من نخوردی چون قبلش دعوات کرده بودم ... بابا بهت ناهارت رو داد و بعدش خوابیدی ... منم خوابیدم ... تا ساعت ۶ که دخترعمه اومد ... سفره انداختم و من و بابایی و دخترعمه ناهار خوردیم ... شما همچنان خواب بودی ... ساعت ۷:۳۰ چشمات رو باز کردی و هنوز از جات بلند نشده به بابا گفتی پارک ، سرسره ... یه کم آب خوردی و با بابا رفتی پارک ... منم در حالی که گوشم به حرفهای دخترعمه بود برات غذا آماده میکردم ... وقتی برگشتی حسابی خسته بودی و بابا رو هم خسته کرده بودی ... و البته حسابی گرسنت بود و شامت رو خوب خوردی ... اینم از مزایای پارک رفتنه !!!!
870 . یکشنبه : فقط یادمه عصر نخوابیدی و حسابی وحشتناک بودی تا آخر شب !!!!!!!
871 . دوشنبه : دخترعمه صبح رفت شمال ... تا ۱۰:۳۰ خواب بودیم ... بیدار که شدیم تا کتری جوش بیاد و بابا از نونوایی برگرده خونه رو جارو کشیدم ... بعدش صبحانه خوردیم ... بعدشم که کارای روزمره رو انجام دادیم ... بعد از ناهار خوابیدی و منم خوابیدم ... سرشب هم با پیشنهاد بابا رفتیم حرم ... ساعت حدود ۹ بود که اومدیم خونه ... برات شام آماده کردم و خوردی ... بعدشم که بازی و نقاشی و شعرخوندن و بدو بدو داشتیم تا وقت خوابت
872 . سه شنبه : بابا رفت اداره ... داشتم صبحانت رو میدادم که خاله ۳ زنگ زد و گفت برا ناهار بیا خونمون .. خاله ۱ و مامان بزرگ اونجا بودن ... صبحانت رو خوردی و آماده شدیم و رفتیم ... خونشون نزدیک بود ولی چون سرظهر بود خیس عرق شدیم تا برسیم ... حسابی لذت میبری از پیاده روی ، مخصوصا وقتی که بهت اجازه میدم دستمو ول کنی و خودت راه بری ... با دیدن دخترخاله حسابی ذوق کردی و سرگرم بازی شدی ... ناهارت رو خوب خوردی ... و تا ساعت ۵ که بیاییم خونه حسابی شیطونی کردی ... تو راه برگشت بردمت پارک ، چون روبروی خونه خاله هست ، اما سرسره ها داغ بود و نمیشد سوارش بشی ... البته خودتم انگار رغبتی نداشتی ... قدم زنان اومدیم سمت خونه ... یه دوش کوچیک گرفتی و در حال پاستیل خوردن بودی که خوابت برد .... دیگه همین
873 . چهارشنبه : تمام روز منتظر تعمیرکار آبگرمکن بودیم ... هربار هم که بابا بهش زنگ میزد یه ساعتی رو میگفت و نمیومد ... خلاصه که تمام روزمون رو از دست دادیم و حسابی اعصابمون خرد شد ... آخر سر هم که بابا ساعت ۹ شب رفت بیرون تا به کارش برسه ، تعمیرکار اومد و منم از پشت آیفون حسابی بارش کردم و در رو باز نکردم !!!!! ... همین
* نصفه شب از درد گلو بیدار شدم و مجبور شدم آنتی بیوتیک بخورم ...
874 . پنجشنبه : تا صبح نتونستم از درد بخوابم ... از گلودرد نمیتونستم چیزی بخورم ...صبحانت رو با رعایت بهداشت دادم و خوردی ... چند وقتیه که بازم موقع صبحانه خوردن حتما باید کارتون مورد علاقت روشن باشه ... بعد از صبحانت رفتم سراغ غذا پختن و بوی سرخکردنی حالم رو بدتر کرد ... بابا زنگ زد و گفت زودتر میاد تا من برم دکتر .،. ناهارت رو که خوردی خوابیدی و منم بیهوش شدم ... تمام تنم درد داشت و بیحال بودم ...ساعت ۴:۳۰ خوابیدیم تا ۸!!!!!! حتی متوجه اومدن بابا هم نشده بودم ... براتون شام کشیدم و خودم نتونستم چیزی بخورم ... بابا هی گفت بریم دکتر و من گفتم نه و بالاخره ساعت ۱۰:۳۰ رفتیم درمانگاه ... اونم فقط بخاطر تو که اصلا دوست ندارم مریض بشی ... دکتر تشخیص سرماخوردگی همراه با کمی الرژی رو داد ... بعدش هم دوتا آمپول زدم و بعدشم لنگان لنگان و پای پیاده اومدیم خونه ، چون شما دوسداشتی از پارک رد بشی ... براتون میوه آوردم و خودم ولو شدم تا وقت خوابت که نزدیک ۲ بود !!!! حالم بد بوووووووود و همش نگران بودم تو مریض نشی ...
875 . جمعه : انگار معجزه اتفاق افتاده بود ... اثری از گلودرد نبود... فقط علایم خفیفی از سرماخوردگی داشتم ... خداروشکر ... از ساعت ۱۰ بیدار بودی ... بعد صبحانه بابا زنگ زد برا تعمیرکار آبگرمکن که گفت ساعت ۴ میاد ... ناهارمون رو پختم ... تا بخوریم ساعت ۳ بود ، سر غدا خوردنت خیلی اذیتم کردی و آخرسر مجبور شدم روی پام بشونمت و به زور غذاتو بدم ... خیلی هم گریه کردی و منم همش سرت داد کشیدم ... بعد ناهار کلی اعصابم خرد بود از رفتار بد خودم ... تعمیرکار رأس ساعت ۴ اومد ... شما هم که امروز زودتر بیدار شدی و وقت خوابت بود الان ... پیش بابا بودی و با دقت نگاه میکردی ... و مدام میپرسیدی : چی شد ؟؟؟؟ و بابا توضیح میداد آبگرمکن خراب شده داریم درستش میکنیم ... رسوب توی لوله ها بود و مجبور شدن شیر زیر سینک رو باز کنن ... من تو اتاق کوچیکه بودم و فقط صداهارو میشنیدم ... خلاصه که تا ساعت ۶:۳۰ کارشون تموم شد و تعمیرکار رفت و من وقتی آشپزخونه رو دیدم اشکم سرازیر شد ... تمام کابینت سینک خیس بود ... حتی وسایلش رو هم خالی نکرده بودن !!!! ... هرچی از دهنم درمیومد بار تعمیرکاره کردم ... تو هم که حسابی خسته و خوابالو بودی و مدام نق نق میکردی ... بابا گفت کمکت کنم !!!! که با تندی گفتم فقط جلو چشمم نباش ... اونم رفت دراز کشید ... مدام میومدی سراغم و من متاسفانه عصبانیتم از بابا رو روی سر تو خالی میکردم و با فریاد تو رو از خودم دور میکردم ... وقتی دیگه سراغم نیومدی دیدم رفتی و کنار بابا خوابیدی ... منم اشک ریزون و هق هق کنون کابینتها رو تمییز کردم ... حتی کفپوش آشپزخونه رو هم جمع نکرده بودن که خیس نشه ... خیلی از بابات حرصم گرفت ... اون باید مراقب این چیزا میبود که نبود ... تا ساعت ۹ توی آشپزخونه بودم ... تو هم توی اونهمه سر و صدام خواب خواب بودی ... برا شامت یه چی درست کردم و خودمو سرگرم کردم تا ساعت ۱۰ که بیدار شدی ... شام رو آوردم که باز هم کلی بازی درآوردی ... برات کارتون گذاشتم و با هزار ادا بهت شامت رو دادم ...
امروز از بس دعوات کرده بودم دیگه تا آخرشب سراغم نیومدی ... حتی وقتی بابا رفت بخوابه و من بردمت تا کتاب بخونیم باهم کتابات رو جمع کردی و بردی پیش بابا ... خیلی دلم از خودم گرفت ... یه مدت خوب بودم و باهات راه میومدم ، ولی امروز واقعا تحملم تموم شده بود ... شاید هم بخاطر مریضیم بود که بیحوصله تر شده بودم ...
خدایا صبرمو بیشتر کن ... طفل معصومم گناهی نداره ...
876 . شنبه : بابا که اداره بود ... منم بیحوصله بودم و کسل ... مثل هر روز برامون گذشت ... البته عصری سه ساعت با هم خوابیدیم که خیلی خستگیمو در کرد .... بابا که اومد بیدار شدیم ... بابا بردت پارک و منم شام پختم ... بقیشم مثل همیشه ...
877 . یکشنبه : دیشب بابا کولر رو روشن گذاشته بود ، بیدار که شدم حسابی سر و گوشم باد افتاده بود ... کلی بخور گرفتم تا گوشم باز شد ... صبحانه خوردیم و خونه رو جارو کشیدیم و رفتیم حمام ... دوست نداشتی سرت رو بشورم و برای همین کلی گریه کردی ... ناهار داشتیم و من بیکار بودم ... شما هم یه کم با من یه کم با بابا و یه کم با تبلت سرگرم بودی ... ناهارمون رو خوردیم و خوابیدیم ... نمیدونم دلیل خوابالودگی اینروزام چیه ... دوساعتی خوابیدم ... و تو یه کم بیشتر ... شام رو آماده کردم و خوردیم و با بابا مشغول توپ بازی شدی ، بعدشم دفتر و مدادات رو آوردی و با من نقاشی کشیدیم ... جالبه که بازیهات رو هم بین من و بابا تقسیم میکنی !!!!!! ...
ساعت ۱۲ بود که بابا خوابید و منم دراز کش بودم و تو هم سرت با ماشینت گرم بود ... فکر نمیکردم بخوابی ، چون تا ساعت ۸ خواب بودی !!! ... اما چون دیده بودی بابا خوابه و منم دراز کشم به زور خودت رو خوابونده بودی !!!!!!! عشقمی دیگه ... کاریش نمیشه کرد ...
* دلم یه تنوع میخواد ... خیلی یکنواخت شدیم ... هر روزمون مثل هم !!!!!!!!! ...
میبوسمت فرشته ی من
یکشنبه . امروز 877 روزته :: 28 ماه و 22 روز :: 125 هفته و 2 روز