یادداشت 290 مامانی برای بهداد
** شکوفه ی بهاری ام **
888 . پنجشنبه : ناهارت رو که خوردی آماده شدیم و با هم رفتیم مراسم ختم ... نزدیک بود و پیاده رفتیم ... توی مسجد هم خیلی آقا بودی و کنارم نشستی ... البته آناهیتا هم بود و سرتون گرم بود ... بعد از مسجد هم اومدیم خونه ... بابا از راه اداره اومده بود مسجد و بعدشم اومده بود خونه ... ساعت ۷ بود که خابیدی ... شب برای شام دعوت داشتیم ... ولی بیدار نشدی که بریم ... ناچار من همراه دایی اینا رفتم ... ساعت ۱۰:۳۰ بود که برگشتم و تو هنوز خواب بودی !!!!! ... با اینکه برقا روشن بودن و تلویزیون هم روشن بود ولی بیدار نشده بودی !!! ... داشتم وسایل شام رو آماده میکردم که پاشدی ... شامتون رو خوردید و بقیشم به بازی و شیطونی گذروندی ...
889 . جمعه : ساعت ۹ بود که همراه مامان بزرگ و دایی رفتیم بهشت زهرا ... وقتی برگشتم تازه بیدار شده بودی ... صبحانه خوردیم و بعدش تو و بابا رفتید خرید و منم ناهار پختم ... وقتی برگشتی بردمت حمام ... دلم میخواست موهات رو اصلاح کنم که نذاشتی ... بعدشم ناهار خوردیم ... عصری هم همگی باهم خوابیدیم ... خیلی چسبید !!!! ... سه ساعت خواب در سکووووت ... دیگه همین
* تولدم بود ... مثل هرسال هیشکی بهم تبریک نگفت و من دلم گرفت ... ولی امسال بیشتر از سالهای قبل ... چون بابا هم بهم تبریک نگفت !!!!!!!!! ... آخر شب که نشسته بودیم ، همینجور نگاش کردم تا بالاخره پرسید چیزی شده ؟؟؟ ... وقتی بهش گفتم تولدم بود کلی عذرخواهی کرد و بهم تبریک گفت و ماچم کرد و توجیه کرد که بخاطر مشغله ی ذهنیش یادش نبوده ... منم میدونم که اینروزا خیلی ذهنش درگیره و ممکنه روز و ماه رو هم گم کنه ولی منم یه انتظاراتی ازش دارم دیگه ... خلاصه که امسالم تولدم سوت و کور گذشت ... ممکنه کادو نگرفتن از یادم بره ولی کیک تولد نداشتن رو هیچوقت فراموش نمیکنم !!!!!!
* پسرم .... لطفا ... خواهشا ... روز تولد زنت رو فراموش نکن !!!!!!!
890 . شنبه : بابا اداره بود و من و تو هم یه روز معمولی رو گذروندیم ...
891 . یکشنبه : بعد از صبحانه با بابا رفتید بیرون ... وقتی برگشتی برام تعریف کرد که با اتوبوس شرکت واحد رفتید حرم !!!!!!! ... تو هم با شادی میگفتی اتوبوس ... مثلا داشتی برام تعریف میکردی که سوار اتوبوس شدی ... تا شب همین بساط رو داشتیم !!!!!! به همین مناسبت کلی ماشین بازی کردیم ...
* سرشبی داشتی بازی میکردی که پات سر خورد و چونت خورد به لبه ی مبل و خون فواره زد ... چهارتا از دندونای پایینت فرو رفته بود توی لب بالات ... حسابی گریه کردی و منم تو رو تو بعلم گرفته بودم و مدام دهنت رو میشستم ... خیلی طول کشید تا خونش بند اومد ... بعدشم که مدام میومدی بغلم و میخاستی برات بوسش کنم ... اخر شب هم رفتی ادکلن بابا رو از رو میز برداشتی و یهویی پیسش کردی تو صورتت ، حسابی لبت سوزش گرفت و گریت رو درآورد ... خلاصه که مراسمی داشتیم تا وقت خوابت ... حسابی لبت ورم کرده بود
892 . دوشنبه : دیر بیدار شدیم ، نزدیک ۱۲ ... صبحانه خوردیم و رفتیم خونه مامان بزرگ ... خاله ها بودن و حسابی خوش گذشت ... عصری هم پیاده اومدیم خونه ... خسته بودی ولی نخابیدی برای همینم شب ۱۱:۳۰ خوابیدی .. عاشقه این شبایی هستم که زود میخابی ...
893 . سه شنبه : بابا زودتر از ما بیدار شد و رفت دنبال کار بانکیش ... ساعت ۱۱ بود که با اومدنش ما هم بیدار شدیم ... عصبی بود ... رفت سراغ مدارکش و چن تاش رو برداشت و دوباره رفت ... دلیل عصبانیتش رو وقتی فهمیدم که رفتم سراغ گوشیم !!!! ... ده تماس بی پاسخ ثبت شده بود !!!!! ... حدود نیم ساعت ... شصتم خبردار شد که بابا حتما کلیدش رو نبرده بوده و پشت در مونده بوده ، اونم نیم ساعت !!!!! ... کلی خجالت کشیدم از خودم .. البته گوشیم روی سایلنت بود و روی زمین ، منم که خواب بودم ... صبحانت رو دادم و ناهار رو گذاشتم ... بابا اومد ... ناراحت بود ... انگار کار وامش جور نشده بود ... خیلی روی این وام حساب باز کرده بود و حالا دست خالی برگشته بود ... خلاصه که سوالی ازش نپرسیدم و سرم رو به نظافت آشپزخونه گرم کردم ... بابا هم یه چرت خابید و بعدش براش ناهار آوردم ... بعدشم شما خابیدی و منم کنارت خوابم برد ... دوساعتی خوابیدیم ... بیدار که شدی یه کم غذا خوردی و به پیشنهاد من آماده شدیم و رفتیم بیرون ... رفتیم تا پارک و یه کم سرسره بازی کردی و بعدش هم به اصرار من رفتیم برای بابا کیک تولد گرفتیم ... کاملا معلوم بود که حال و حوصله ی اینکارارو نداره ، ولی دلم میخواس حال و هواشو عوض کنم ... اومدیم خونه و شمعا رو گذاشتیم رو کیک و روشن کردیم ... بعدشم تو و بابا شمعارو فوت کردید و دست زدیم ... و یه کم از کیک خوردیم ... حالا مگه دست از سر شمعا برمیداشتی!! بیست باری من روشنشون کردم و تو فوتش کردی ... آخرش هم چون گاز فندک تموم شده بود دست از سرش برداشتی ... البته در لحظه آخر انگشتت رو زدی به شمع روشن و خودت رو سوزوندی ، و یه تاول کوچولو رو دستت سبز شد که کلی بابتش غرغر کردی ... براتون شام آوردم و خوردید ... بعدشم که بازی کردی تا وقت خواب
* ۳۵ سالگی بابا مبارک ... براش سلامتی و شادی آرزو کردم ... الهی که همیشه خنده روی لباش باشه
* برای رفع مشکل بابایی دعا کن پسرم ...
894 . چهارشنبه : بابا اداره بود ... ما هم مثل هر روز ... البته یه تیکه از کیک دیشب مونده بود که با همون مراسم تولد رو دوباره اجرا کردیم ... تا دم دمای غروب هم کارمون شمع روشن کردن و فوت کردنش بود ... سرگیجه گرفته بودم از بوی شمع !!!!!
895 . پنجشنبه : صبحانت رو که خوردی من و شما آماده شدیم و رفتیم خونه مامان بزرگ ... آش نذر داشت و بار گذاشته بود .. به جز خاله ها و زندایی های شما ، خاله و زندایی و دختردایی منم بودن ... چندتا نی نی هم بود که تو خیلی باهاشون مهربون بودی ... البته از همشون بزرگتر بودی ... تا غروب اونجا بودیم ... دم غروب خوابیدی و منم با خاله ها و دخترداییم سرگرم حرف زدن بودیم ... خیلی خوش گذشت ... دورهمی ... هنوز خواب بودی که آماده شدم تا با خاله بیاییم خونه ... توی خواب بغلت کردم ولی توی ماشین بیدار شدی و وقتی هم رسیدیم خونه سرحال بودی ... غذای شام رو آماده کردم و بعدش خونه رو جارو و طی کشیدم و بعدشم دوش گرفتم و بعدشم شام خوردیم ... دیگه جون به تنم نبود ... ساعت ۱۰:۳۰ بود که ولو شدم ... شماهم ساعت ۱۲ خابیدید ...
* شیر خوردن آتنا خیلی برات جالب بود ... هربار که مامانش میبردش تا شیرش بده میرفتی کنارش مینشستی و نگاش میکردی ... اونم با اخم !!!!! ... چندباری هم که من بغلش کرده بودم اومدی سراغم و بوسش کردی ... فکر کنم دیگه وقتشه !!!!!!!!!
896 . جمعه : بابا اداره بود ... داشتم ناهارت رو داغ میکردم که بابا زنگ زد که عمه ۲ تهرانه و شب میان خونمون ... اما نمیدونست برا شام میان یا نه ... ناهارت رو دادم و رفتم سراغ تدارک شام ... حاضری درست کردم ... باباکه اومد برا عمه زنگ زد و اونم گفت که بعد از شام میان ... ساعت نزدیک ۹ بود که اومدن ... خیلی وقت بود که ندیده بودنت ... برای همین هم مدام باهات حرف میزدن و تو هم فقط میگفتی نه !!!!!! ، اما وقتی دست از سرت برداشتن تو هم راحت تر بودی و رفتی سبد توپات رو آوردی و سرگرم بازی شدی ... عصری هم نخابیده بودی و کم کم خوابالو شدی ... ساعت نزدیک ۱۲ بود که عمه اینا آماده ی رفتن شدن و بابا هم خواست بره که بدرقشون کنه ... شما هم بهونه گرفتی که بری ... خلاصه که عمه اینا رفتن و شما و بابا هم رفتید گردش شبانه !!! ... تا من جمع و جور کردم شما هم برگشتید و آماده خواب شدید...
* امیدوارم یه روزی برسه که خودت بتونی جواب حرف دیگران رو بدی !!!!! ...
897 . شنبه : بابا خونه بود و مثل همیشه گذشت ... سرشب رفتیم پارک ... یه کم سرسره بازی کردی و بعدش قدم زدیم و اومدیم خونه ... چون بیشتر با بابا میری بیرون وقتایی که من باهات هستم ، کارایی رو که بلدی انجام بدی رو بهم نشون میدی ... مثلا توی پارک همش چشمت به منه که ببینم خودت تنها از پله میری بالا و سر میخوری ... بعد از هربار رفتن و اومدنت هم برام توضیح میدی کارت رو ...
898 . یکشنبه : روزه بودم ، بابا هم اداره بود ... ساعت ۶ خابیدی تا ۹:۳۰ ... تازه اونم به زور من بیدار شدی !!!!!! بد موقع خابیده بودی و تا لنگ شب بیدار بودی !
899 . دوشنبه : ساعت ۲ بود که من و شما آماده شدیم و رفتیم مسجد برای ختم یکی از آشنایان ، بابا هم رفت بیمارستان ملاقات ... بعد از مسجد رفتیم خونه خاله ۳ ، بهت ناهار دادم و بعدش همراه خاله ها و مامان بزرگ رفتیم خونه امیر و صبورا ... کلی با امیر ماشین بازی کردی !!! ... ساعت نزدیک ۷ بود که برگشتیم خونه و بابا هم همون موقع رسید ... من رفتم سراغ شام پختن و شما هم غرغرکنان بازی میکردی چون خوابت میومد ... البته نخابیدی و فقط غر غر کردی ... در عوض شب ساعت ۱۲ بیهوش شدی ...
* آخرین روز تابستان رو گذروندیم ... یه فصل جدید داره شروع میشه ... کاش پر از برکت و سلامتی و شادی برای هممون باشه ... خداحافظ تابستان ...
900 . سه شنبه : یه روز خوب رو با بوی پاییز شروع کردیم ... فقط چند سال دیگه مونده تا مدرسه ای شدنت ... کاشکی باشم و ببینم اونروزا رو ... یه روز معمولی رو گذروندیم ... امروز کلی بازی کردیم ... داشتم اسباب بازیهات رو الک میکردم !!! یه سریشون دور ریز بود ... یه سری تعمیراتی ... تمام روز سرمون گرم بود دیگه ... عصری هم هر دومون خابیدیم ... پنجره هم باز بود و هوای خنکی میخورد بهمون و حسابی لذت بردیم ... البته از اونجایی که همه ی لذتها تهشون حرص در بیارن ، مجبور شدم آخرشب کل خونه رو گردگیری کنم از بس که خاک اومده بود ...
بابا که اومد برات شیرینی گرفته بود ... بمناسبت ۹۰۰ روزگیت !!!!!! ... البته دیشب بهش گفته بودم که فردا میای شیرینی بگیر ، کم !!!!! اما مناسبتش رو امروز گفتم بهش ...
* پستمون خییییلللللییییی طولانی شد ... نمیدونم چرا تنبل شدم توی نوشتن !!!!!
* برنامه ی خندوانه رو خیلی دوس داری ... مخصوصا شعر خوندناشون و خندیدناشون رو ...
عاشقتم دیگه !!!!!
سه شنبه . امروز 900 روزته :: 29 ماه و 14 روز :: 128 هفته و 4 روز