شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 291 مامانی برای بهداد

1393/7/11 23:59
نویسنده : نانا
286 بازدید
اشتراک گذاری

** شکوفه ی بهاری من ** 

901 . چهارشنبه : بعد از صبحانه با بابا رفتید بیرون ... منم راحت به کارای خونه رسیدم .. دلم برا خودم کبابه !!! با اینهمه کار کردن !!

902 . پنجشنبه : صبحانه نخورده رفتیم خونه مامان بزرگ .. مامان رفت سرخاک ... ما هم صبحانه خوردیم و ناهار پختیم ... عصری رفتیم آرایشگاه و موهات رو کوتاه کردی ...  با گریه ، ولی خیلی خوب شد ... کیف میکنم قیافت پسروونه و مرتب میشه .. اومدیم و رفتیم حموم ... بعدش هم خوابیدیم ... غروب بود پاشدیم ... دایی اینا اومدن .. دایی انا رو رو پشتش نشوند و تو بخاطر این کارش کلی جیغ زدی و گریه کردی ... دایی کلی حرف بهم زد که پسرت رو سوسول بار آوردی و فلان ولی چون دوس ندارم درباره تو به بقیه توضیح بدم چیزی نگفتم و با لبخند زدن خودم رو آروم کردم ... ساعت10 اومدیم خونه ... بخاطر نیومدنه بابا کلی ناراحت بودم .. چون همش میگه نه ... خونه که اومدیم ناراحتیم رو بهش گفتم !!! البته مثل خط کشیدنه روی آب بود این کارم !!! چون دفعه بعد هم همینه ...

903 . جمعه : خونه بودیم و بیکار ... سرشب رفتیم خونه خاله ۱ ... عجیب بود که تا به بابا پیشنهاد دادم گفت باشه !!!!! ... تا ساعت ۱۰ اونجا بودیم ... موقع خونه اومدن گفتی بریم پارک و رفتیم ... یه کم سرسره بازی کردی و اومدیم ... خونه که رسیدیم بیهوش بودی ... شام نخورده خابیدی ... البته خونه خاله اینقد میوه خوردی که دیگه جا نداشتی ...

* قراره اگه مرخصیه بابا جور بشه بریم شمال ....

904 . شنبه : صبحانت رو دادم و به بابا زنگ زدم و گفت که مرخصیش جور شده ... ما هم رفتیم سراغ ساک بستن ... دقیقا تا آخر شب مشغول بودم ... البته شما هم خیلی کمک کردی !!!! چند باری چمدون رو خالی کردی و دوباره با سلیقه ی خودت چیدیش !

* دیروز کلا فراموش کرده بودم که اولین روز ماه ذی الحجه است و برا همین هم دیشب کلی غصه خوردم ... اما بجاش امروز روزه گرفتم ... با اینهمه کاری که داشتم فکر کنم حسابی روزم قبول باشه ... تازه تو فکرم گذشت که به بابا بگم نریم شمال تا بتونم این ده روز روزه بگیرم !!!!!! ولی با خودم فکر کردم اگه اینبار هم نه بیارم دیگه خیلی بد میشه !!! ... از طرفی ، دیدنه پدر و مادر کم تر از روزه گرفتن ثواب نداره !!! اونم بعد از شش ماه !!!

905 . یکشنبه : ساعت ۶ بیدار شدی ... خواستی دوباره بخوابی که نذاشتم ... لباسات رو پوشیدم و راهی شمال شدیم ... بیشتر مسیر رو خابیدی و زیاد بهت سخت نگذشت ... ساعت ۱ بود که رسیدیم خونه بابابزرگ ... هوا خنک بود ... مثل همیشه اولش یه کم بدخلق بودی ولی کم کم بهتر شدی ... ناهار خوردیم و خابیدیم ... عصری عمه ۲ اومد و یه کم موند و رفت ... توپت رو برداشتی و رفتیم تو حیاط و کلی بازی کردیم  ...هوا تاریک شده بود و سرد که اومدیم توی خونه ... بعد از شام هم عمه ۳ اومد و دخترعمه که تو عاشقه شیطونیهاشی ... حسابی بازی کردید باهم ، البته براشون مهمون سرزده اومد و زود رفتند ... توپت رو بردیم توی اتاق پذیرایی و بازی کردیم تا وقت خوابت ...

906 . دوشنبه : ساعت‌۹:۳۰ بیدار شدی ، هنوز صبحانه نخورده بهانه ی حیاط رو گرفتی !!! به عشق توپ بازی توی حیاط صبحانت رو خوردی و بعدشم من و تو رفتیم توپ بازی ... امروز هوا ابری و خنک بود .. بعد ناهارت هم خوابیدی و ساعت ۴ از خواب بیدار شدی ... همراه عمه ۲ رفتیم بندر ... یه دوری توی بازارچه زدیم و رفتیم لب آب ... آخ آخ آخ آخ ... دلم کباب بود برای دریا ... آبش پس رفته بود شدید ، حتی از عید هم بدتر بود ... زیاد نموندیم چون بیشتر دلمون گرفت !!!!! ... برا شام رفتیم خونه عمه ۲ ... با دیدن پسرعمه کلی ذوق کردی !!!! با اینکه ۱7 سال ازت بزرگتره ولی خیلی خوب باهاش همبازی شدی ...  یه کم بعد از رسیدنمون دخترعمه ۳ هم اومد و تو دیگه قابل کنترل نبودی !!!!  کلی توپ بازی کردید و بدو بدو ... حسابی عرق کرده بودی ولی یک لحظه هم ننشستید ... البته تمام حواسم بهت بود چون میخاستی تمام کارای دخترعمه رو تکرار کنی و البته حرصت در میومد چون منظورت رو نمیفهمید  ... ساعت ۱۰ بود که شوهرعمه ۳ اومد دنبال دخترش و بردش ، چون باید فردا میرفت مدرسه و باید زود میخابید ... بعد از رفتن دخترعمه تو هم آرومتر شدی .. وقت شام بخاطر بازیگوشیت شام نخوردی و حالا گرسنت بود که ترجیح دادی بجای غذا ، میوه بخوری ... ساعت نزدیک ۱۲ بود که اومدیم خونه ... 

907 . سه شنبه : ساعت ۹:۳۰ بیدار شدی و تا صبحانت رو بخوری ساعت ۱۱ شد ... آماده شدیم و رفتیم سرخاک ... هوا ابری بود و کوچه ها هم خلوت ... راه رفتن روی سنگهای کف کوچه برات لذت بخش بود ... فاتحه برای پدربزرگ و مادربزرگهام خوندیم و برگشتیم ... تا شب سه چهاربار رفتیم حیاط توپ بازی ... از در جلوی حیاط میرفتیم و از در پشتی برمیگشتیم ... من خسته میشدم ولی تو نه ... بابا هم سرگرم مسابقات بود ... امروز عمه ها نیومدن و حوصلم سر رفت حسابی ...

908 . چهارشنبه : خونه بودیم ... هوا ابری بود و خنک ... بیشتر سعی کردم تو خونه نگهت دارم و توپ بازی کنیم ... یه کم ماشین بازی ، یه کم نقاشی ، یه کم ور رفتن با وسایل آشپزخونه ... خلاصه سرت گرم شد و یه بار سرظهر که هوا گرمتر بود رفتیم توی حیاط ... مامان بزرگ برات یه بلوز پاییزه گرفته بود ، برای منم دوتا قواره پارچه ... بلوزت رو تنت کرده بودی و با ذوق نشون میدادی بهم ... بخاطر همین بلوز بغل بابابزرگ و مامان بزرگ هم رفتی !!!!!!!! ... عصری نخابیدی برا همین شب ۹:۳۰ درحال چیپس خوردن بیهوش شدی ... بردمت سرجات خوابوندمت و خودمونم ساعت ۱۰:۳۰ خابیدیم !!!!!!

* سکوت ... شب ... صدای باد که لای برگ درختا میپیچه ... صدای جیرجیرک ... فقط صدای نم نم بارون کم بود ... امشب زود اومدیم تو رختخواب و من به صدای سکوت گوش میدادم !!!!!! عالی بود عاااااااالی ... البته این لذت رو مدیون مخابرات هستم !!!! چون اینترنت اون منطقه مختل بود و ارتباطم با دنیای مجازی که اینروزا بدجور درگیرمون کرده تقریبا قطع بود !!!!!!! تجربه ی خوبی بود این چند روز ... چند روز بدونه موبایل !!!!!!!!!!

909 . پنجشنبه : ساعت ۸ بیدار شدی  ... سرحاله سرحال ... صبحانه خوردیم ... ساکمون رو بستیم و ساعت ۱۰ خدافظی کردیم و اومدیم سمت تهران ... تمام مسیر هوا ابری بود ...  تو هم خوشحال و سرحال بودی ، یه کمی هم خابیدی .. ساعت ۵ خونه بودیم ... ولو شدی روی مبل و خونه رو تماشا میکردی !!!! ... ساکمون رو باز کردم ، بابا هم رفت خرید چون هیچی تو خونه نبود ... بعدش خونه رو جارو کردم و طی کشیدم .. انگار چند ماه خونه نبودیم از بس که همه جا خاک نشسته بود !!!! بعدش بردمت حمام و شام خوردیم ... دیگه منم ولو شدم ... تو هم خودت رو سرگرم عروسکا و ماشینات کردی و کمتر سراغم اومدی ... تمام سفر یه طرف ، خستگیه روز برگشت از سفر هم ، همون طرف !!!!!

* مسافرت خوبی بود کلا ... شاید چون خونه اکثر وقتا خلوت بود و طبیعتا اظهار نظرها کمتر بود ، و فکرم آرامش بیشتری داشت ، بهم خوش گذشت ... تو هم بزرگتر شدی و زودتر با تغییر شرایط کنار میای ... 

* بعد از شش ماه رفتیم پیش مامان بزرگ و بابابزرگ ... شیرین زبونیت خیلی براشون دلچسب بود ... این که همه ی کلمات رو تکرار میکنی ، اونم به زبون خودت ... فقط تنها چیزی که براشون سخت بود این بود که بغلشون نمیرفتی ، البته کلا طرفشون نمیرفتی !!!!! ... امیدوارم دفعه بعد اینکارت هم باب میلشون باشه 

910 . جمعه : طبق عادت این چن روز ساعت ۹:۳۰ بیدار شدی ... صبحانمون رو خوردیم و سرگرم بازی شدی ... بابا هم مسابقات ورزشی رو نگاه میکرد منم گوشه و کنار خونه رو گردگیری کردم و رفتم سراغ ناهار و بعدشم یه کم به خودم رسیدم ... بعد از ناهار کلی نق نقت شروع شد ... حوصلت سررفته بود ... توپات رو ریختم وسط و سه نفری بازی کردیم !!!! تصمیم داشتم عصر نخابونمت تا شب زودتر بخابی ... تا ساعت ۷ سرت رو گرم کردم ، روی مبل بپر بپر میکردی برا خودت که پات سر خورد و سرت خورد به دسته ی مبل و کلی گریه کردی ... برای آروم کردنت بغلت کردم ، ولی توی بغلم از خستگی خوابت برد ... منم شالگردن جدیدت رو شروع کردم و سر انداختم ... بیدار که شدی شامت رو دادم و تو با بابا سرگرم بودی و منم مشغول بافندگی بودم ... تا وقت خوابت دیگه ..

همین

دوستت دارم دردونه ی من 

جمعه . امروز 910 روزته :: 29 ماه و 24 روز :: 130 هفته تمام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان ماني جون
12 مهر 93 12:46
اي بابا اين نه گفتنا بايد عادي شده باشه ديگه خب هر بچه اي ازيه چيزي ميترسه ديگه بيخيال دايي منم از اين حرفا كلي بارم ميكنه و ميگه بچه ات مريخيه(حرف زدنشو ميگه) شماااااااااااااال پس رفتين شمال و الان رو ميكني هااااااا خدا رو شكر كه بهداد جون حسابي بهش خوش گذشته و شيطوني كرده من عاشق شمال شما هستم اما خيلي كم اون طرف ميريم خوبه كه اين بار با ناراحتي برنگشتي هميشه همين فصل برو كه خلوت تره به به مامان هنرمندي هستي ها من كه امسالم ميخوام همون كلاه رو سر ماني بذارم ببوس نانازمو
نانا
پاسخ
نه .. هرباربیشتر میسوزم با نه گفتناش !!!!!!! چون خلم ! اصلا صحبت ترس نیست ... برادرم چشماش ابیه ... و بهداد کلا از چشماش میترسه !! بد سلیقس بچم ... بیشتر از حالتش نرسیده بود تا این کار !! چون فرداش که خودم نشوندمش رو کولم و راه بردمش خیلی هم خوشش اومد !!! ههههههه ... فکر کنم شما خیلی صبوری که هیچوقت درباره حرفای دیگران تو وبلاگ مانی نمینویسی !!!! اره دیگه ... ما هم یهویی رفتیم شمال !!!!!!! ههههه .. اینم سیاسته منه دیگه .. یه وقتی رفتم که عمه ها سرکار باشن و بچه ها مدرسه !!!!!!!! هنر کجا بود خواهر .. یکی زیر یکی رو که دیگه این حرفارو نداره !! مرسی که اومدی بووس
مامان ماني جون
13 مهر 93 12:19
يادم رفت بگم يه عكس با موهاي كوتاه ميذاشتي ببينيم الهي اصلاح دوماديش
نانا
پاسخ
میزارم ... حتما ایشالله
مهسا
13 مهر 93 14:33
سلام عزیزم . وبلاگت زیباست . حس خوبی داره وبت . به منم سر بزن . عیدتم مبارککک خدا حفظش کنه . ووووویییی چ خوشجله
بانو
14 مهر 93 15:18
سلام تدابیر پزشکی قبل از بارداری www.banoo.ir/post/1088 منتظر حضورتان هستیم. جامعه مجازی بانو
مامان ماني جون
16 مهر 93 17:40
بهداد جونم روزت مبارك عزيزم
نانا
پاسخ
ممنونم خاله ی مهربون
مامان گیسو جون
28 مهر 93 13:28
همیشه به گردش و شادی عزیزم خوشحالم که این بار خوش گذشته خدا مادر و پدر بزرگت رو بیامرزه بوسسسسسسسسس
نانا
پاسخ
ممنونم عزیزم خدا رفتگان شما رو مورد رحمت قرار بده انشالله بوس بوس