یادداشت 294 مامانی برای بهداد
** شکوفه ی بهار نارنج من **
931 . جمعه : صبحانت رو خوردی .. برای ناهار غذا داشتم ولی بابا گفت وسایل جوجه رو اماده کن ... وسایل رو اماده کردم و بعدش اماده شدی تا بریم پارک ... قبل از رفتنمون مدام خمیازه میکشیدی ... هرچی به بابا گفتم نریم بهداد خوابش میاد . گفت نه !! میریم تا خواب از سرش بپره !! ... نشون به اون نشون که از دم در خونه تا خود پارک توی بغل بابا بودی و هی نق و نوق کردی !!!!!!!!!!!!! .. رسیدیم پارک و اومدی پایین و رفتی سراغ سرسره ... بچه های دیگه هم بودن و سرگرم بازی و تو هی بهونه میگرفتی که چرا بقیه میان سر راهت !!! ... نزدیک بیست دقیقه فقط از پله ها رفتی بالا و اومدی پایین و حتی یه سر هم نخوردی !!!! ... من که از سرپا وایسادن خسته شده بودم به بابا گفتم بریم و بابا راضیت کرد و از پارک اومدیم بیرون و یه کم با وسیله ورزشی ها بازی کردی ... قدم زنان اومدیم تا دم میدون و یه کم هم نشستیم رو صندلی و آب نما رو تماشا کردیم ... اما وقتی گفتم بریم خونه دوباره نق نقت شروع شد ... حسابی کلافه شده بودم ... با خستگی فراوون برگشتیم خونه ... بابا بلافاصله رفت پشت بوم و منم ناهار برات داغ کردم تا خوابت نبرده بخوری ... مدام بهونه کردی و میخواستی با بابا بری بالا . منم سفره پهن کرده بودم و کنارش منتظر تو بودم ولی تو نمیومدی !! ... بابا که رفت بالا من دیگه از کوره دررفتم و یه داد بلند سرت کشیدم ... بعدشم دستت رو گرفتم و نشوندمت کنار سفره و با گریه و دعوا غذات رو دادم ... بمیرم برات که قبل از هر لقمه بغضت رو قورت میدادی و با چشمای اشک آلودت منو نگاه میکردی ... بیشتر غذات رو خورده بودی و منم آرومتر یا بهتر بگم آدمتر شده بودم !!! ... خواستی بیای بغلم .. روی زانوم نشستی و منم نوازشت کردم ... دوتا لقمه توی بغلم خوردی و به لقمه ی سوم نرسیده دیدم خوابیدی ... حالا یه لقمه پلو توی دهنت مونده بود !!!!!!!! که تو همون حال دهنت رو تکون دادم و خوردیش !! ... تو خوابیدی و همون موقع بابا هم اومد پایین ... من که از بس خون دل خورده بودم میل به ناهار نداشتم .. بابا ناهارش رو خورد و خوابید . منم خوابیدم ... دیگه همین
* امروز هم مامانه بدی بودم برات ... درکت نکردم ... حست رو نفهمیدم ... میدونم که به دل نگرفتی ... ولی بازم ببخش عزیزکم ...
932 . شنبه : بعد از صبحانه رفتیم خونه خاله تا موهای دخترخاله رو رنگ کنم ... تمام مدت با خاله سرگرم بودی ... خاله هم که باحوصله کلی با هم بازی کردید و منم با خیال راحت کارم رو انجام دادم ... غروب بود که هرچی بهت میگفتم بهداد بریم خونمون ؟ میگفتی نه ... شوهر خاله هم هی میگفت بشین حالا زوده چون داشت باهات بازی میکرد !!! ... خلاصه که ساعت 7 بود اومدیم خونه ... شامت رو خوردی و خوابالو شدی ... توی بغلم نشسته بودی که خوابت برد اما تا گذاشتمت زمین بیدار شدی ... با بازی و نقاشی خوابت رو پروندم تا شب راحت تر بخوابی ... ساعت ۱۲ نشده بیهوووووش شدی عزیزکم ...
933 . یکشنبه : بابا صبح رفت جایی و تا برگرده ما صبحانمون رو خورده بودیم و رفتیم حمام و داشتیم بازی میکردیم ... امروز کلا حالم گرفته بود ... بی دلیل ... شایدم بخاطر حال و هوای ماه محرم ... تا شب کار خاصی نکردیم
934 . دوشنبه : بابا اداره بود ... شما هم ساعت 9:30 بیدار شدی یه کم با خودت بازی کردی و دوباره خوابیدی تا 10:30 ... صبحانمون رو خوردیم و رفتیم سراغ ناهار پختن ... امروز خیلی خوب خودت رو سرگرم کردی و اصلا سراغ من نیومدی ... کارم که تموم شد لباسای سقاییت رو درآوردم و تنت کردم و باهاش چن تا عکس گرفتیم ... ماله پارسالت بود که مامان بزرگ گرفته بود ولی روز عاشورا توی شمال مریض شدی و اصلا نشد که تنت کنم ... خودت رو توی آیینه نگاه میکردی و میگفتی : خوشتیپ !!! ... دلم ضعف میرفت برات با گفتن این کلمه ... زنجیرت رو هم اوردم و یادت دادم که چطور بزنی روی دوشت ... خیلی دوست داشتی لباس و زنجیرت رو و یکساعتی سرگرمشون بودی ... ناهارت رو خوردی و با هم بازی کردیم تا وقتی بابا اومد ... اول از همه زنجیرت رو بردی و نشونش دادی و بعد هم دوربین رو بردی و عکسات رو نشون دادی ... بابا هم بوسه بارونت کرد ... دیگه کار خاصی نکردیم تا ساعت 11:30 که خوابیدی ...
935 . سه شنبه : بعد از صبحانه قدم زنان رفتیم خونه مامان بزرگ ... کلی کرفس گرفته بود برا خودش و خاله و داشت تمییز میکرد ... بعدش خاله هم اومد ... دخترخاله که از مدرسه اومد حسابی با دیدنش ذوق کردی و رفتی سراغ بازی باهاش ... موقع ناهار خوردن بهانه گرفته بودی ، بهانه ی کبریت !!! ، چند باری که خونه مامان بزرگ کباب منقلی درست کرده بودیم به یادت مونده بود که کبریت روشن کردیم ... حالا امروز گیر داده بودی بریم توی حیاط و کبریت روشن کنیم ، اونم دقیقا وقت ناهار خوردن !!!!! خلاصه که تا وقت جمع کردن سفره نیومدی ناهار بخوری و لحظه ی آخر که خاله میخواست بشقابت رو ببره اومدی و چن تا لقمه غذا خوردی ... بابا بعد ناهار رفت خونه و ما موندیم تا شما با دخترخاله بازی کنی ... دم غروب با خاله پیاده اومدیم ... خوابالو بودی ... ولی بازم بیشتر راه رو پیاده اومدی ، دم مغازه بهونه بستنی گرفتی که بهت گفتم خونه داریم بهت میدم ... خونه هم که رسیدیم با دیدن بابایی هزار جور ادا درآوردی و خودتو ولو کردی رو زمین و همونجور خوابت برد ...منم خوابیدم کنارت ... بعد از یه چرت حسابی تا چشمات رو باز کردی گفتی : بستنی !!!! ... یعنی من موندم توی حافظه ی شما بچه ها که اینقد خوب کار میکنه !!!!! ... بستنیت رو خوردی و سرگرم بازی شدی تا وقت شام ... دیگه همین
* چند روزی بود دستم درد میکرد ، امروز یه مسیری رو بغلت کردم و این حسابی از کت و کول انداخت منو ... تا صبح نتونستم یخوابم از درد
936 . چهارشنبه : بیدار که شدیم متوجه شدم که کمردرد و گرفتگی پهلو هم به درد دستم اضافه شده !!!!! چقد لاجون شدم !!!! ... با هر تکون ضعف میکردم از درد ... صبحانت رو دادم و کنار بخاری دراز کشیدم .. بگردم برات که مثل جوجه کنارم نشسته بودی و تلویزیون تماشا میکردی ... یه کم که بهتر شدم کمرم رو با شال بستم و رفتم سراغ ناهار پختن ... کم کم دردم یادم رفت !!!! به همین دلیل خونه رو جارو کشیدم ... بعدشم طی و بعدشم دوتایی گردگیری کردیم ... ناهارت رو کشیدم و دوباره ولو شدم ... بعدش حتی توان بلند شدن هم نداشتم و ظرفای ناهارت کنارم مونده بود ... بهت یه بالش دادم و خوابیدی و منم خوابیدم ... بابا که اومد تو هنوز خواب بودی ، برام پماد مالید و یه کم کمرم رو ماساژ داد و منم خوابیدم ... بیدار که شدیم خیلی حالم بهتر بود و دردم کمرنگ بود ... همین
937 . پنجشنبه : قرار بود تا قبل از ۱۲ ببریمت سنجش بینایی که تا صبحانت رو بخوری دیر شد و نرفتیم ... بابا یه سری خرید کرده بود که با دیدنشون حسابی اعصابم خرد شد ، آخه اصلا لازم نبود ... با بیحوصلگی رفتم سراغ جمع جور خریدا ... بابا گفت بریم بیرون و من گفتم نمیرسم ، شما برید ... شماها حاضر شدید و رفتید و منم سرگرم کارام شدم ... دوساعتی بیروت بودید ، رفته بودید حرم ... اتوبوس سواری کردید و برای منم سوهان تازه خریدید !!! ... اینارو وقتی که برگشتید برام تعریف کردی ... تازه نشونم دادی که توی حرم دست به ضریح کشیدی و بدو بدو هم کردی ... خوشم میاد که هیچ نکته ای رو از قلم نمیندازی !!!!!!
* دیروز که کمردرد داشتم و امروز که یه کم بیحوصله بودم و زیاد باهات بازی نکردم خیلی تبلت دستت گرفتی ... اذیت میشم وقتی توی این حالت میبینمت ... البته مقصرش منم و بابایی که مدام گوشیمون توی دستمونه ... باید یه فکری به حال خودمون بکنم تا اوضاع بدتر نشده ...
* امسال وقتی که خواستم از شیر بگیرمت نذر کرده بودم ... من شیرم رو حلالت کردم و تو هم بقیه ی شیرت رو بخشیدی به علی اصغر رباب ... امروز نذرت رو ادا کردم ...
938 . جمعه : بابا اداره بود ... منم از صبح که بیدار شدیم تبلت و موبایلم رو گذاشتم دور از دسترس و تصمیم گرفتم که امروز رو بدونه اینا بگذرونیم ... متاسفانه مدام گوشیم دستمه و شما هم تا میبینی من گوشی دستم میگیرم خودت رو با تبلت سرگرم میکنی ... دیگه این کارت داشت آزارم میداد ... قبل از صبحانه خبر تبلت رو گرفتی و منم گفتم شارژ نداره گذاشتمش کنار ... صبحانت رو خوردی و مثل هر روز رفتیم سراغ کارامون ... بعدش هم کلی بازی کردیم ... البته اقرار میکنم که خیلی خسته شدم ، چون بتنهایی بازی نمیکردی و مجبور بودم هم حرف بزنم هم بازی کنم باهات ... ولی در کل راضی بودم از امروزمون ... عصری هم که بابا اومد بهش گفتم گوشی دستت نگیر تا بهداد هم هوس نکنه و اونم گوشیش رو گذاشت توی شارژ و خابید !!!!!! ... آخر شب هم سراغ تبلت رو گرفتی و گفتم شارژ نداره و تو خودت رو با چراغ قوت سرگرم کردی و زودتر از معمول خوابت برد ...
فکر میکنم برای تربیتت اول لازمه که خودم و بابایی رو بسازم !!! چون این روزها علاوه بر تکرار کلماتی که میشنوی حرکات ما رو هم تقلید میکنی ... خداروشکر از لحاظ حرف زدن هم من هم بابا رعایت میکنیم و البته از نظر رفتار ... ولی تا وقتیکه موبایل توی دسته منه نمیتونم به شما بگم با تبلت بازی نکن !!!!! ... پس اول باید خودم رو اصلاح کنم ... این راهشه ... میدونم که موفق میشم ...
عاشقتم عزیـــــــــــــــــــــــزم
جمعه . امروز 938 روزته :: 30 ماه و 20 روزته :: 134 هفته تمام
محرم ۹۳