شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 293 مامانی برای بهداد

1393/8/1 23:54
نویسنده : نانا
240 بازدید
اشتراک گذاری

** شکوفه ی بهاری من **

919 . یکشنبه : صبحانه خوردی .. مثل هر روز در حال بازی و بدو بدو ... هنوز لقمه توی دهنت بود و میدویدی که بالا آوردی .. تمام صبحانت رو برگردوندی ... خیلی برات عجیب بود چون خیلی کم برات پیش اومده این کار ... خلاصه که بردمت توی حمام و تنت رو شستم و بابا هم مبل و فرش رو تمییز کرد ... بعدش آماده شدیم و رفتیم بانک .. تو راه برگشت هم کلوچه داغ برات گرفتیم و کلوچه خوردی ... اومدیم خونه و بعد از ناهار پختنم خونه رو جارو و طی کشیدم .... رفتم حمام و بعدم ناهار خوردیم و خوابیدیم ... از خواب که بیدار شدی مدام به مبل اشاره میکردی و میخواستی برات توضیح بدم و منم هربار تکرار میکردم که چون داشتی بدو بدو میکردی صبحانت اومد بالا .. و تو با تعجب دوباره میپرسیدی : صبانه ؟؟ و من میگفتم بله ... فکر کنم بیست باری توضیح دادم برات !!! .. دیگه همین

920 . دوشنبه : بابا اداره بود ... هوا هم ابری بود و ما هم تا ساعت ۱۱ خوابیدیم ... صبحانت رو دادم و رفتم سراغ ناهار پختن ... تو هم سرگرم بازی بودی ... بعدش که کارم سبکتر شد با هم توپ بازی کردیم ... چار دست و پا راه میرفتی و ادای نینیها رو درمیآوردی !!!! ... منم مجبور بودم نازت کنم و قربون صدقت برم !!! ... ساعت ۵ بابا اومد ... منم رفتم سراغ آماده کردن افطاری ... بعد از افطار هم کلی بازی کردیم با هم ... بابا خواست بره خرید مرغ و گوشت که من گفتم حال ندارم و نرفت و موند برا فردا ... البته بعدش خودم پشیمون شدم ... اینقدر شبای پاییز  طولانیه که اگه بیکار باشی حوصلت سر میره !!!

921 . سه شنبه : بعد از صبحانه رفتم توی آشپزخونه .. حدود ساعت ۱۲ ... ساعت ۴ هم اومدم بیرون ... خیلی وقت بود که بابا مرغ و گوشت نگرفته بود ... دیگه فریزر خالی شد تا من اجازه دادم خرید کنه ... هر چی هم گفت یه روز مرغ بگیرم یه روز گوشت ، گفتم نه !!! هر دوش رو یه روز بگیر ... حالا امروز به معنی واقعی هلاک شدم !!!! ... کلی مرغ و گوشت ، و من تنها !!!!! ... خیلی خسته شدم .. خداروشکر که سرت با کتابات و توپات گرم شد و سراغم نیومدی ... البته بابایی هر نیم ساعت بهم سر میزدی و به قیافه ی بهم ریخته من میخندید !!! ... آخر کاری هم یه سالاد درست کردم و ناهار رو گذاشتم داغ بشه و اومدم نشستم ... کمرم خشک شده بود از نشستن و دولا راست شدن ... دست بابات درد نکنه که دیگه نذاشت من ناهار بیارم ... خودش ناهار رو آورد و خوردیم و جمع کرد و برد و شست !!!!!! ... بعدشم که شما خوابیدید و منم دراز کشیدم تا یه کم کمرم آروم بگیره ... دیگه همین ...

922 . چهارشنبه : یه روز معمولی رو گذروندیم ... بابا اداره بود و ما هم سرگرم کارای روزمره ...

923 . پنجشنبه : بعد از صبحانه با بابا رفتید بیرون ... بعدا فهمیدم که رفتید فروشگاه ... منم تو این فاصله ناهار پختم و خونه رو یه گردگیری حسابی کردم ... وقتی برگشتید با هیجان برام حرف میزدی .. فروشگاه ، چرخ ، ماشین ، پاستیل ... خیلی لذت میبرم ازین تعریف کردنات ... ولی یه کم سخته فهمیدن منظورت !!! یه کلمه میگی و من مجبورم حدس بزنم ینی چی .. مثلا میگی چرخ و من باید بگم چرخ فروشگاه رو هل دادی ؟؟ و شما میگی آره ... کلا تلاشی هم نمیکنی که کامل کنی جملت رو !!! ... امید دارم که زودتر راه بیفتی توی حرف زدنت ...  بقیه روزمون معمولی گذشت ...

924 . جمعه : بابا اداره بود و ما هم خودمون رو با کارای خونه سرگرم کردیم ... ماشین بازی کردیم ، غذا پختیم ، اسباب بازیهارو تمییز کردیم ، آهنگ خوندیم ... تازگیها تلفن رو میگیری دستت و بجای میکروفون ازش استفاده میکنی و آهنگ رو زیر لب زمزمه میکنی ... من که همش به بابا میگم فکر کنم در اینده دی جی بشه این پسر!!! ... خیلی خوب ریتم رو میشناسی و من خیلی دوس دارم بفرستمت کلاس موسیقی ولی جایی رو پیدا نکردم فعلا ...

925 . شنبه : ساعت ۹ بیدار شدی و کنارم وول میزدی ، منم ۱۰ پاشدم ... صبحانت رو بی میل خوردی ... بعد از ناهار هم بردمت حمام ... بعدشم سه ساعت خابیدی ... برا همینم شب بیخواب شدی و تا ساعت ۲:۳۰ بیدار بودی ...

926 . یکشنبه : بابا اداره ما هم مثل هر روز ...

927 . دوشنبه : چند روزی بود مزاجت به هم ریخته بود ... داروهای قبلیت رو شروع کرده بودم ولی انگار اثری نداشت ... بعد از صبحانه تند تند ناهار پختم و آماده شدیم تا بریم دکتر و بعدشم بریم پارک چون چند روزی بود که منم بیرون نرفته بودم ... ولی شما چون صبح زودتر از معمول پاشده بودی خوابت گرفته بود و میگفتی نریم ... تمام مسیر هم بغل بابا بودی و حتی با دیدن پارک هم راضی نشدی بیای پایین از بغلش ... درمانگاه خیلی شلوغ بود و پر بود از بچه ها و بزرگای مریض !!! ... تو هم که مدام نق نق داشتی ... گرمت هم شده بود و بدتر ... خلاصه نوبتمون شد و رفتیم پیش دکتر ... حالا تو بی حوصله بودی و دکتر هم هی سر به سرت میزاشت ... بالاخره گریت دراومد و وسط گریه هم هر چی که خورده و نخورده داشتی بالاآوردی ... طفلک بابا از سر تا پاش کثیف شد و خودتم وضعت داغون بود .. بردیمت توی دستشویی و پلیورت رو دراوردم و دست و روت رو شستم و بابا هم یه کم خودش رو تمییز کرد و اومدیم بیرون از درمانگاه ... رفتم از دکتر دفترچت رو گرفتم و بعدم داروهات رو از داروخانه ... بعدم مجبور شدیم با آژانس بیاییم خونه چون اوضاع بابا خیلی خراب بود ... حسابی عصبی بودی و خسته ... تن رو شستم و تو بیشتر نگران کثیف شدن لباسات بودی چون خیلی روشون حساسی ! ... ترجیح دادم چیزی نخوری و البته داروهات همونی بود که خودم بهت میدادم ... برات جا انداختم و دراز کشیدی و نق نق کنان خوابت برد ... دستم رو محکم گرفته بودی و نمیزاشتی تکون بخورم ... پتو کشیدم رومون و نیم ساعتی خوابیدیم ... بعد از نیم ساعت از شدت داغی دستت بیدار شدم و دیدم داری میسوزی ... خودتم بیدار شدی ... بردمت پاشویت کردم ... و بهت تب بر دادم ... یه کم بازی کردی و بعد برات غذا کشیدم و خداروشکر خوردی ... همین موقع بود که مامان بزرگ زنگ زد و گفت داره میاد خونمون ... وقتی بهت گفتم مامان بزرگ داره میاد انگار که دنیا رو بهت دادن ... ذوق کرده بودی ... با هم خونه رو مرتب کردیم و وسایل پذیرایی رو آماده کردیم و منتظر موندیم ... اومدن مامان بزرگ خیلی بموقع بود ... حسابی سرحال شدی ... تا وقت شام هم مدام اسباب بازیهات رو میبردی کنار مامان بزرگ و با هم بازی میکردید ... تازه ظرفای شام رو شسته بودم که خاله 1 زنگ زد و گفت که دارن میان خونمون ... چایی و میوه و تنقلات اماده کردم و خاله اینا هم رسیدن ... دیدن شوهر خاله خیلی بهت انرژی داد ... چون باهات بازی میکنه و گاهی هم پرتت میکنه رو هوا !!! و تو عاشق این کاری !!! ... خلاصه که شب خوبی بود و تو هم دیگه حسابی سرحال بودی ... ساعت 11 مهمونا رفتن و منم خونه رو مرتب کردم و آماده خواب شدیم ... خداروشکر تب نداشتی دیگه ... شب هم راحت خوابت برد ...

عجب روزی بود امروز !!!!!!!!! ... پر تنش ...

* علت بالا اوردنت توی مطب بخاطر گرمای زیاد و البته استرسی بود که دکتر بهت وارد کرد ... ولی دکتر برات قطره ی ضد تهوع تجویز کرده بود !!!!!!!!!!! که من استفادش نکردم چون میدونستم دلیلش چیز دیگس ... و دلیل تبت هم همین استرسی که به وارد شد و البته با لباس آب خورده توی هوا نیمه ابری پاییز بودن !! ... متعجبم از کار بعضی دکترا .. تازه این دکتر از اون دسته دکتراست که خیلی قبولش دارن و همیشه سرش شلوغه !!!!!!!! ... خدا عاقبت ما رو به خیر کنه با این دکترامون ...

928 . سه شنبه : از وقتی بابا رفت اداره هوا بارونی و سرد شد ... منم دیشب تا لنگ صبح بیخواب بودم ... ولی شما که زود خوابیده بودی زود هم بیدار شدی .. ساعت 10 بود که صبحانت رو دادم و سرگرم بازی شدی ... بارون میومد شدید .. و من یه پام توی آشپزخونه بود و یه پام کنار پنجره ... کارای هر روزمون رو انجام دادیم ... امروز قرار بود برم خونه خاله 1 تا دختر خاله موهام رو رنگ کنه . ولی چون بیرون سرد و بارونی بود ترجیح دادم نریم ... خونه رو جارو کشیدم و بخاری رو تمیز کردم تا بابا شب وصلش کنه ... تا ساعت 3 گذشت که یهو هوا آفتاب شد !!!!!!!! ما هم تندی اماده شدیم و رفتیم خونه خاله ... تو با خاله سرگرم بازی شدی و دخترخاله موهای منو رنگ کرد ... تو هم با اومدن شوهر خاله دیگه شیطونیت گل کرده بود حسابی ... تا من کارم تموم بشه تو عصرونت رو هم خوردی با شوهر خاله ... ساعت 7 هم بابا اومد دنبالمون و اومدیم خونه ... من و بابا بخاری رو راه انداختیم و بعدش شام رو اوردم که فقط چن لقمه خوردی ازش ... کلافه ی خواب بودی و میل به غذا نداشتی ... با تعریف کردن کارایی که امروز خونه خاله انجام داده بودی برای بابا سرت رو گرم کردم تا خواب از سرت بپره ... و موفق هم شدم ... دوباره برات غذا اوردم که خداروشکر خوردی و بعد از یه کم بازی ساعت 11:30 خوابیدی ...

* دوباره بارون گرفته ... خداروشکر

929 . چهارشنبه : بعد از صبحانه با بابایی رفتید حرم ، منم رفتم آرایشگاه ... ساعت ۲ بود که برگشتم و شما مشغول ساندویچ خوردن بودید ... تا وارد اتاق شدم بدو اومدی پیشم و گفتی : توبوس ... فهمیدم که اتوبوس سوار شدید ، کلی ابراز احساسات کردم برات !!! ... بعد از ناهار سرگرم بازی شدیم ، ساعت حدود ۴ بود که دخترعمه اس داد که تهرانه و شب میاد خونمون ... تو خوابیدی و منم برا شام سوخاری گذاشتم و خوابیدم ... ساعت ۶ بیدار شدی و یکساعت بعدش هم دخترعمه اومد ... شامت رو خوب خوردی و من خوشحال بودم دیگه !! ... تا آخر شبمون هم به بازی و گپ و گفت گذشت ...

* دخترعمه قصد موندن نداره و فردا میره ..

930 . پنجشنبه : بابا رفت اداره و دخترعمه هم رفت ... ساعت ۱۰ بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و رفتیم سراغ ناهار پختن ... شما هم سرگرم بودی ، با وسایل کابینت ، با قابلمه ها ، با توپات ، البته فک من مدام کار میکرد و باهات حرف میزدم !!! ... تا ناهارمون آماده بشه یه کم هله هوله بهونه کردی و خوردی و دیگه ناهار نخوردی ، منم سردرد بدی داشتم و حسابی بیحوصله شده بودم ... خواستم بخوابونمت که خودمم بخوابم ولی نخوابیدی و فقط شیطنت کردی ... بردمت اتاق کوچیکه و سرگرم کتابات شدی و منم نشسته چرت زدم ، به بابا گفته بودم برام مسکن بگیره ، تا بابا بیاد جون دادم !!! .. بابا که رسید یه مسکن خوردم و یه کم دراز شدم تا حالم جا اومد ، رفتم سراغ شام ... حالا شما خوابت گرفته بود و مدام بهونه میگرفتی ... با هزار جور حرف زدن و شعر خوندن تونستم بیدار نگهت دارم تا شامت رو بخوری ...شامت رو خوردی و بعدش با هم کلی بازی کردیم ... تا ساعت ۱۱:۳۰ که خوابیدی ...

* امروز که مشغول آشپزی بودم ، دیدم دستات رو باز کردی و اومدی طرفم ... و زیر لب یه چیزی میگی .. ازم خواستی بشینم ، بعدش دستات رو دور گردنم حلقه کردی و گفتی : عسیسم ، عشقم ، عسیسم !!!! ... فقط خدا میدونه که توی اون لحظه توی آسمون چندم سیر میکردم ... فقط تونستم با یه بوس فشاری خودمو خالی کنم ...

* معمولا بابایی زودتر از من و شما میخوابه و گاهی اول خوابش خروپف میکنه ... چن وقتیه شما هم بعد از شب بخیر گفتن به بابایی میری سر تشکت میخوابی و چشمات رو میبندی و خروپف میکنی ... اینقد اینکار رو میکنی تا من قربون صدقت برم و تو غش غش بخندی ...

* امروز بابا برات یه دمپایی حموم خریده بود .. خیلی خوشت اومد ازش و تا یکساعت توی پات بود و توی خونه قدم میزدی ، تازه بعدشم راضی نشدی بزاریمش توی حموم و با احترام بردی گذاشتیش گوشه ی اتاق ... با این کارت یاد بچگیهای خودم افتادم ، دقیقا با دمپایی نوهام همین کار رو میکردم !!!!

عاشقتم یه دونه پسر ...

پنجشنبه . امروز 930 روزته :: 30 ماه و 12 روز :: 132 هفته و 6 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

بانو
5 آبان 93 14:16
سلام ورزش های مناسب کودکان کدامند؟ www.banoo.ir/post/1236 منتظر حضورتان هستیم. جامعه مجازی بانو
مامان مانی جون
12 آبان 93 12:25
الهی وای من که مثه روانی ها مرغ و گوشت میشورم و کم مونده وایتکسشون بزنم آخی خیلی بده بالا اوردن آدم بیشتر استرس میگیره پسر تمیزم بچم مهمون دوسته آخی همه چی رو تعریف میکنه منم مرغ سوخاری وای ناناسم با این ابراز احساساتش بوس
نانا
پاسخ
هنوزم یاد اونروز میفتم خسته میشم !!!!! نه من اونقدا روانی نیستم .. الهی بگردم که سوخاری میخای ... ایندفعه بیاد تو میخورم همشو !!! بچه خیلی احساسی برخورد میکنه باهام ... خوشبحال زنش !! ممنون که اومدی