یادداشت 31 مامانی
عزیزکم
امروز صبح میخواستیم بریم حرم ... ولی نشد ... گفتیم عصری میریم که هوا هم خنکتر باشه ...
اما انگار قسمتمون نبود مادر ... خاله جونت زنگ زد که میخوان بیان خونمون ... مامان فاطمه و فهیمه ... خوب مهمونم حبیب خداست ... پس عصر جمعمون رو به پذیرایی از حبیبان خدا سپری کردیم !!!
فکر کنم دیگه کسی برای عیددیدنی نیاد خونمون ... همه اومدن ... البته دایی جونت نیومده ... فکر نکنم بیاد ... چون خانومش و نینی تو دلیش نمیتونن از پله بالا پایین برن ... خونه ماهم که پله هاش زیاده ...
هرچند امسال اولین سال ازدواجشونه و ما هم دوست داشتیم بیان خونمون ... و منم یه کادوی بزرگ براشون داشتم ... ولی حالا که شرایطش فراهم نیست ... پس کادو رو نگه میدارم تا هر وقت که با نینیشون اومدن بدم بهشون ... انشالله
عزیز دلم ... یادته که تو ایام عید یکی از دوستای بابایی نینیشون بدنیا اومده بود و ما کلی هم خوشحال شدیم ... اون موقع نینیشون یه کم مریض بود و تو بیمارستان بود ... ماهم کلی دعاش کردیم تا زود زود خوب بشه ..
اما چند روز پیش که بابایی زنگ زده بود به دوستش تا حال نینی رو بپرسه ... متاسفانه بهمون گفت که نینیش برگشته پیش خدا ...
خیلی ناراحت شدم براشون ... نینی اولشون بود ... خدا به مادرش صبر بده ...
حالا که یه مهمون جدید داری ... خوب ازش پذیرایی کن تا دلش خیلی برا مامانش تنگ نشه
عزیزکم .... این روزا رو فقط به عشق رسیدن به تو میگذرونم
این ماه منتظرم نذار
دوستت دارم نازنینم ...