یادداشت 32 مامانی
دلبندم
دیروز از صبح هوا بارونی بود و منم طبق عادت پشت پنجره بارون رو تماشا میکردم ...
صدای بارون بهم آرامش میده ... روحم تازه میشه ...
وقتی حسابی سرحال اومدم ... مشغول تمییز کردن خونه و کارای عقب افتادم شدم
بعدشم از توی کتابای آشپزیم یه چیز جدید برای شام پیدا کردم ...
شامم رو گذاشتم تا جا بیافته و رفتم سراغ لباسام تا یه چیز مناسب برای استقبال از بابایی پیدا کنم ...
همینجور مشغول پرو لباس بودم که دیدم بابایی اومد ... هههههه ... حالا بماند که از دیدن من چقدر خندید ...
امروز زود اومده بود خونه !!! منم اصلا انتظارشو نداشتم ...
هوا هنوز بارونی بود که باباییت گفت تا بریم حرم ... بالاخره !!!
حاضر شدم و رفتیم ... وای که چقدر با صفا بود ... خیلی دلم تنگ شده بود ... با اینکه نزدیکیم ولی خیلی وقت بود که نیومده بودم ... یعنی انگار قسمت نبوده
بارون ... حیاط حرم ... گنبد طلایی ... حوض پرآب ... همه اینا دله آدم رو صفا میده
بعد از زیارت چند دقیقه ای زیر بارون تو حیاط وایستادیم ... هر کدوم تو حال و هوای خودمون ...
زیر بارون ... روبروی ضریح .... برای همه منتطران نینی دعا کردم ... برای همه دوستای عزیزم دعا کردم ...والبته برای خودم و بابایی و... تو
وقتی از زیارت برگشتیم حس خوبی داشتم
سبکتر از قبل بودم
و امیدوارتر
..............................
الان شنیدم که یکی از دوستای گلم ... مژگان جونم ... بارداره ... خدایا شکرت که اینقدر مهربونی ...
براش دعا کن عزیزکم ... دعا کن تا هدیه ی خداوند براش سالم و صالح باشه ... خدارو هزاران بار شکر
که دادنش رحمته و ندادنش حکمت ...
همیشه به یادتم عزیزم
تو هم مارو فراموش نکن ...