یادداشت 35 مامانی
عزیز دلم
امروز صبح دیدم حالم خوبه و کار خاصی ندارم که انجام بدم ( مثل همیشه ) رفتم پیش فرشته جون ... اولین چیزی که پرسید اومدن و نیومدن تو بود ...
منم بهش گفتم دعا کنه که الان پیشم باشی .... اونم یه آمین بلند گفت
حالم بهتر از قبل شد ... چون فرشته جون خیلی شاده ... کلی گفتیم و خندیدیم
تا بیام خونه دیگه ساعت ۴ شده بود
رفتم سراغ تدارکات شام ...
امشب یه مهمون ناخونده داشتیم ...آقا رحمت ... البته همیشه همینجور سر زده میادا !!!
خداروشکر که امروز حالم خوب بود و از ظهر برنامه شامم رو چیده بودم .... اونوقتی که بابایی زنگ زد و گفت که مهمون دارم من همه کارای شامم رو انجام داده بودم ...
میدونی که مامانی دستش به کم نمیره ....همیشه غذاهاش سه نفرست
پس نگرانی نداشتم که شامم کم باشه
بابایی جونت فردا قراره بره گزینش .... ههههههه
سر پیری و معرکه گیری !!!! این اداره بابایی هم کاری نداره انجام بده سالی یه بار کارمنداشو میبره گزینش !!!!!!!!
برا همینم بابایی از وقتی اومده یه کتاب گرفته جلوش و داره میخونه ... انگار امتحان داره !!!
هی بابایی کتاب خوند و هی آقا رحمت سربسرش گذاشت ... داستانی شده بود
منم هی به بابایی چشم غره میرفتم که کتاب رو بذاره کنار ... ولی انگار نه انگار !!!
تا همین الانم که جاشونو انداختم تا بخوابن کتاب دستش بود ....... هههه
امشبم مثل بقیه شبایی که مهمون شهرستانی دارم باید تنها بخوابم ....
ولی گفتم تا سر حالم بیام برات یه چند خطی بنویسم که بعدها بهم نگی این مامانی ما همیشه بی حوصله و غمگین بوده ...
هر چند تا وقتی که تو نیای حال مامانی همینه ... مثل هوای بهار ... گاهی آفتابی گاهی ابری
دوستت دارم عزیزم
میبوسمت