یادداشت 36 مامانی
نازنینم
امروز مامانی حسابی خسته شده ... چندتا از کاشیهای حموم و دستشویی باد کرده بود و چند روزی بود که قرار بود کارگر بیاد و درستشون کنه
امروز از ساعت 8 صبح اومدن و مشغول کار شدن ... منم آماده باش کنارشون بودم ...
وای که چقدر خسته شدم ... مخصوصا که شب قبل هم خواب خوبی نداشتم ... چون بابایی تا نصه شب داشت 90 نگاه میکرد و منم بدون بابایی خوابم نمیبرد ...
خلاصه که از صبح بیدار باش بودم و بعدشم که کار کارگرا تموم شد (ساعت ۵ عصر) تموم خونه زندگیمون خاک شده بود ... خوب کنده کاری هم داشتن ... وقتی که کارشون تموم شد و رفتن من موندم و یه دنیا کار !!!
اول جارو کشیدم خونه رو ... چون مسیر رفت و آمدشون حسابی خاک شده بود ... بعدشم یه دستمال دستم گرفتم و مشغول گردگیری شدم ... دیگه تا بابایی از سرکار برگرده منم کارام تموم شده بود
ولی شام نپزیده بودم !!!
بابایی هم گفت که امشب آشپزخونه تعطیل ... منم با خیال راحت نشستم و هر چی که از صبح اتفاق افتاده بود رو براش تعریف کردم (مثل همیشه ... اول من تعریف میکنم بعدشم بابایی از کارش و ادارش میگه )
همین الان سفره شام رو جمع کردم و ظرف هم نبود تا بشورم ... میدونستم اگه دراز بکشم دیگه نمیتونم بیام و برات بنویسم ...
اینم ازکارای امروز مامانی
البته فردا هم کار زیاد دارم ... چون باید حموم دستشویی رو حسابی بسابم .... میدونیکه ... مامانی به یه چیزایی وسواس داره .. هههه
قربون شکل ماهت برم عزیزم ...همیشه و هر لحظه به فکرتم ....
یه بوس بزرگ از لپای خوشمزت
بوووووووووووووس