شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یک روز در بیمارستان !!!

1390/3/4 2:34
نویسنده : نانا
333 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنجم

دیروز صبح ساعت 7 توی بیمارستان بودیم ... تا ساعت 8 کارهای پذیرش انجام شد ... وسایل بابایی رو تحویل گرفتیم و منتظر موندیم تا دکتر بیاد ...همه ی اینکارا رو بابایی جونت خودش انجام داد ... چون من شب قبل اصلا نتونستم بخوابم ... از نگرانی ... و توی بیمارستان فقط دنبال بابایی اینور اونور میرفتم و گاهی هم خمیازه میکشیدم !!! تنها کاری که من کردم : یه جا رو بعنوان همراه بیمار انگشت زدم ....!!niniweblog.com

اتاق و تخت بابایی رو بهمون تحویل دادن ...تا اون لحظه اصلا استرس نداشتم ... تا وقتی اومدن و به بابایی گفتن آماده بشه ... یعنی لباس اتاق عمل بپوشه ... بابایی مشغول لباس پوشیدن بود و من بیرون اتاق منتظر بودم ... بعد از چند دقیقه رفتم پیشش ... وقتی توی اون لباس سرتاپا آبی دیدمش ... با اون کلاهی که روی سرش گذاشته بود ... تمام چشمام پر از اشک شد و استرس شدیدی گرفتم ... دستام یخ کرده بود ولی هنوزم داشتم لبخند میزدم ... رفتم جلوتر و دستهاش رو گرفتم توی دستم و کنارش نشستم ... اونم سرد بود ... اما اصلا نگران نبود ... حدود 45 دقیقه طول کشید تا اومدن و لباسای بابایی رو چک کردن و گفتن که باید بریم ...niniweblog.com

همراه بابایی راه افتادیم سمت اتاق عمل و خانم پرستار هم جلوتر میرفت ... فکر کن مامانی ... آدم با پای خودش بره تو اتاق عمل ... من بودم سکته میکردم !!!

بالاخره از اون درب سبز رنگ گذشتیم ... انگار که رفتیم تو یه دنیای دیگه... اینقدر آرامش بود تو اون محیط که یهو همه استرسم ریخت ... !!! بابایی رو بردن و منم چندتا فرم رو امضا کردم و برای بابایی دست تکون دادم و اومدم بیرون ... دیگه استرس نداشتم ... همون لحظه جناب دکتر هم رسیدن ... ازشون پرسیدم که چقدر طول میکشه و گفت نهایت نیم ساعت ... تازه ساعت 9 بود ... رفتم توی راهرو نشستم و شروع کردم به امن یجیب خوندن ...niniweblog.comطبقه ی پایین بخش زنان و نوزدان بود و من از لای نرده های راه پله گهگاهی نینی های تر و تازه رو میدیدم و دلم غنج میرفت و یادم میرفت که دارم ذکر میگم !!!

ساعت شد 9.30 ... گفتم الاناست که بابایی رو بیارن ... شروع کردم به راه رفتن پشت در اتاق ... چقدرم زمان کند میگذشت ... هر دقیقه که بیشتر طول میکشید دلهره ام بیشتر میشد ... بالاخره ساعت 10 در اتاق باز شد و بابایی رو آوردن ... دوییدم بالاسرش ... چشماش باز بود ... فقط پرسیدم که حالش خوبه ... که وقتی گفت آره گل از گلم شکفته شد ...niniweblog.com

بردنش توی اتاق و روی تختش جابجاش کردن ... چون کمرش رو بی حس کرده بودن  نمیتونست تکون بخوره ... دستاش یخ بود ... خانم پرستار سرمش رو وصل کرد و فشارشم گرفت ... اینا همش در حالی بود که من و بابایی داشتیم یه ریز حرف میزدیم !!! خانم پرستار گفت چون هنوز بی حسی داره باهاش حرف نزن تا سردرد نگیره ... ما هم تا وقتی که خانم پرستار تو اتاق بود حرف نزدیم با هم !!

هنوزم یه نگرانی کوچیک داشتم .. اینکه بی حسی پاهاش بدون مشکل از بین بره ...

بعد از 2 ساعت حرف زدن من با بابایی و پرسیدن تمام جزئیاتی که من شاهدش نبودم( حتی تعداد نفراتی که تو اتاق عمل بودن و جنسیتشون چی بود !!) بابایی خواست که بخوابه ...یه چرت نیم ساعته زد ... هنوزم بی حس بود تااینکه پرستار براش یه دارویی تزریق کرد و بعد از 10 دقیقه قلقلکهای من روی پاهاش رو حس میکرد !!! ( مامانی خانم دکتر میشود )

دیگه خیالم راحت شد و نفس راحت کشیدم ...niniweblog.com

انگار توی بیمارستان که هستی ساعتها با مکث بیشتری میگذره ... اصلا نمیگذره ...البته من توی این مدت اینقدر برای بابایی حرف زدم تا متوجه گذر زمان نشه ...

ساعت 2 بود که خانم پرستار علائم بابایی رو چک کرد و گفت میتونم برم دنبال کارای ترخیصش ...

تا من کارام تموم بشه یه نیم ساعتی طول کشید و ساعت 2.45 دقیقه از در بیمارستان بیرون اومدیم ...niniweblog.com

خدایا هزاران بار شکرت ...

 niniweblog.com

تا الان که دارم اینارو برات مینویسم ... بابایی درد خاصی نداشته و آروم خوابیده ... و تونسته کاراش رو خودش انجام بده ... ولی من بینهایت خسته ام ... و دارم کم کم بیهوش میشم ... چون از وقتی که اومدم کلی کار داشتم ...اما خیالم راحت شده عزیزم ...

توی زندگی بابایی و من این اولین باری بود که جراحی انجام میدادیم ... که خداروشکر تا حالاش به خوبی گذشته ... امیدوارم دفعه بعدی که گذرم به بیمارستان و اتاق عمل میافته برای به دنیا آوردن عزیز دلم باشه ...

دوستت دارم عزیزمniniweblog.com

پ.ن : امسال روز مادر رو اینطوری گذروندم ... یعنی اصلا به فکرش نبودم ... الان میگم صلاح خدا در این بود که من امروز اینجوری سرم گرم باشه و یه وقت ناشکری نکنم ... خدا جونم ازت ممنونم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان فرشته
4 خرداد 90 1:48
سلام عزیز دلم الهی شکر
ان شاا... به سلامتی
امیدوارم تا بهار نارنج بیاد دیگه گذرتون به بیمارستان نیفته


ممنونم مامانه مهربون ... انشالله که همینطوربشه
رخساره
4 خرداد 90 1:56
عکس نوگل زندگیتان را در تابلو فرش ماندگار کنید .
setareh
4 خرداد 90 14:00
عزیزم .....خیلی روز سختی رو گذروندی ولی خدا رو شکر که به خوبی تموم شد.......
انشاا...که زودی نی نی خوشگلتم میاد وساله دیگه روز مادر تو بغلته وباهاش حسابی خوش میگذرونی ...بوسسسسسسسسس


ممنونم دوست مهربونم ... انشالله شما هم زودی نینی نازت رو بغل بگیری
مامان علي
4 خرداد 90 22:27
سلام عزيزيم .پيشاپيش براي سال آينده روز مادر رو بهت تبريك ميگم. اميدوارم به آرزوهات برسي.براي شوهرت هم خوشحالم كه عملش به خوبي انجام شد . با اميد موفقيت ...


مامانه مهربون ... ازتون ممنونم ... کلی ذوق کردم بخاطر تبریک سال آینده !!!