یک روز در بیمارستان !!!
شکوفه ی بهار نارنجم
دیروز صبح ساعت 7 توی بیمارستان بودیم ... تا ساعت 8 کارهای پذیرش انجام شد ... وسایل بابایی رو تحویل گرفتیم و منتظر موندیم تا دکتر بیاد ...همه ی اینکارا رو بابایی جونت خودش انجام داد ... چون من شب قبل اصلا نتونستم بخوابم ... از نگرانی ... و توی بیمارستان فقط دنبال بابایی اینور اونور میرفتم و گاهی هم خمیازه میکشیدم !!! تنها کاری که من کردم : یه جا رو بعنوان همراه بیمار انگشت زدم ....!!
اتاق و تخت بابایی رو بهمون تحویل دادن ...تا اون لحظه اصلا استرس نداشتم ... تا وقتی اومدن و به بابایی گفتن آماده بشه ... یعنی لباس اتاق عمل بپوشه ... بابایی مشغول لباس پوشیدن بود و من بیرون اتاق منتظر بودم ... بعد از چند دقیقه رفتم پیشش ... وقتی توی اون لباس سرتاپا آبی دیدمش ... با اون کلاهی که روی سرش گذاشته بود ... تمام چشمام پر از اشک شد و استرس شدیدی گرفتم ... دستام یخ کرده بود ولی هنوزم داشتم لبخند میزدم ... رفتم جلوتر و دستهاش رو گرفتم توی دستم و کنارش نشستم ... اونم سرد بود ... اما اصلا نگران نبود ... حدود 45 دقیقه طول کشید تا اومدن و لباسای بابایی رو چک کردن و گفتن که باید بریم ...
همراه بابایی راه افتادیم سمت اتاق عمل و خانم پرستار هم جلوتر میرفت ... فکر کن مامانی ... آدم با پای خودش بره تو اتاق عمل ... من بودم سکته میکردم !!!
بالاخره از اون درب سبز رنگ گذشتیم ... انگار که رفتیم تو یه دنیای دیگه... اینقدر آرامش بود تو اون محیط که یهو همه استرسم ریخت ... !!! بابایی رو بردن و منم چندتا فرم رو امضا کردم و برای بابایی دست تکون دادم و اومدم بیرون ... دیگه استرس نداشتم ... همون لحظه جناب دکتر هم رسیدن ... ازشون پرسیدم که چقدر طول میکشه و گفت نهایت نیم ساعت ... تازه ساعت 9 بود ... رفتم توی راهرو نشستم و شروع کردم به امن یجیب خوندن ...طبقه ی پایین بخش زنان و نوزدان بود و من از لای نرده های راه پله گهگاهی نینی های تر و تازه رو میدیدم و دلم غنج میرفت و یادم میرفت که دارم ذکر میگم !!!
ساعت شد 9.30 ... گفتم الاناست که بابایی رو بیارن ... شروع کردم به راه رفتن پشت در اتاق ... چقدرم زمان کند میگذشت ... هر دقیقه که بیشتر طول میکشید دلهره ام بیشتر میشد ... بالاخره ساعت 10 در اتاق باز شد و بابایی رو آوردن ... دوییدم بالاسرش ... چشماش باز بود ... فقط پرسیدم که حالش خوبه ... که وقتی گفت آره گل از گلم شکفته شد ...
بردنش توی اتاق و روی تختش جابجاش کردن ... چون کمرش رو بی حس کرده بودن نمیتونست تکون بخوره ... دستاش یخ بود ... خانم پرستار سرمش رو وصل کرد و فشارشم گرفت ... اینا همش در حالی بود که من و بابایی داشتیم یه ریز حرف میزدیم !!! خانم پرستار گفت چون هنوز بی حسی داره باهاش حرف نزن تا سردرد نگیره ... ما هم تا وقتی که خانم پرستار تو اتاق بود حرف نزدیم با هم !!
هنوزم یه نگرانی کوچیک داشتم .. اینکه بی حسی پاهاش بدون مشکل از بین بره ...
بعد از 2 ساعت حرف زدن من با بابایی و پرسیدن تمام جزئیاتی که من شاهدش نبودم( حتی تعداد نفراتی که تو اتاق عمل بودن و جنسیتشون چی بود !!) بابایی خواست که بخوابه ...یه چرت نیم ساعته زد ... هنوزم بی حس بود تااینکه پرستار براش یه دارویی تزریق کرد و بعد از 10 دقیقه قلقلکهای من روی پاهاش رو حس میکرد !!! ( مامانی خانم دکتر میشود )
دیگه خیالم راحت شد و نفس راحت کشیدم ...
انگار توی بیمارستان که هستی ساعتها با مکث بیشتری میگذره ... اصلا نمیگذره ...البته من توی این مدت اینقدر برای بابایی حرف زدم تا متوجه گذر زمان نشه ...
ساعت 2 بود که خانم پرستار علائم بابایی رو چک کرد و گفت میتونم برم دنبال کارای ترخیصش ...
تا من کارام تموم بشه یه نیم ساعتی طول کشید و ساعت 2.45 دقیقه از در بیمارستان بیرون اومدیم ...
خدایا هزاران بار شکرت ...
تا الان که دارم اینارو برات مینویسم ... بابایی درد خاصی نداشته و آروم خوابیده ... و تونسته کاراش رو خودش انجام بده ... ولی من بینهایت خسته ام ... و دارم کم کم بیهوش میشم ... چون از وقتی که اومدم کلی کار داشتم ...اما خیالم راحت شده عزیزم ...
توی زندگی بابایی و من این اولین باری بود که جراحی انجام میدادیم ... که خداروشکر تا حالاش به خوبی گذشته ... امیدوارم دفعه بعدی که گذرم به بیمارستان و اتاق عمل میافته برای به دنیا آوردن عزیز دلم باشه ...
دوستت دارم عزیزم
پ.ن : امسال روز مادر رو اینطوری گذروندم ... یعنی اصلا به فکرش نبودم ... الان میگم صلاح خدا در این بود که من امروز اینجوری سرم گرم باشه و یه وقت ناشکری نکنم ... خدا جونم ازت ممنونم