یادداشت 54 مامانی
شکوفه ی بهار نارنجم
بابایی حوصلش سر رفته شدیییییید !!! میدونیکه عادت نداره تو خونه بند باشه ... ولی مجبوره بمونه ... صبح بلند شده لباس پوشیده ... منم خواب بودم ... سرمو بلند کردم میگم کجا میری ؟؟؟ میگه برم روزنامه بگیرم بیام !!! فکر کن توروخدا ... 3 طبقه پله رو بره پایین و بیاد بالا واسه چهارتا برگ روزنامه!!!
نذاشتم بره و گفتم بعد از صبحانه میرم میگیرم برات ... البته نرفتما ... خودش گفت نمیخواد بری ...
بهش حق میدم ... من به توی خونه موندن عادت دارم ... یعنی یه جورایی خودم رو سرگرم میکنم ... ولی اون که هر روز بیرونه یه کم براش سخته ... البته چون درد و ورمی نداره مشکلی نیست و میتونه بره بیرون ... حالا یه دو روزی استراحت کنه بهتره
وقتی که آدم زیادی حوصلش سر بره نقشه و برنامه هم زیاد میاد تو سرش ... بابایی پیشنهاد داده که بعد از روبراه شدنش یه هفته ای بریم شمال ... یعنی دو هفته دیگه .. خیلی وقت هم هست نرفتیم ... گفتم باشه میریم ... البته خودش گفت که اگه نینی دلت باشه نمیریما !!! فکر کنم این ماه بابایی به جای من توهم زده !!!
این ماه نگرانی ندارم ... مثل ماههای قبل روزا رو نمیشمرم ... ولی به بودنت امید دارم ... خووب پرروئم دیگه !!!!
اما ... کاشکی باشی ...
میبوسمت شکوفه ی من