یادداشت 56 مامانی
شکوفه ی بهار نارنجم
دیروز مهمون داشتیم ... دوست بابایی که هم دوستشه و هم برادر شوهر خواهر بابایی ... یعنی زنش جاری عمه جونته ... ولی چون اول دوست بابایی بوده بعد شده برادر شوهر عمه ... ما همون دوست بابایی صداش میکنیم ...
عصری زنگ زدن که اگه خونه اید بیایم پیشتون ... ما هم با آغوش بااااز پذیرفتیم... یه نینی نااااز هم داشتن ... اسمش آرتین بود ... اینقدرم خوش خنده بود و آروم که نگووو .... البته چون تپل بود مامانی هی بغلش میکرد و میچلوندش ... تازه 10 ماهش شده و میخواد تاتی کردن یاد بگیره ... مامانش یه سیب داده بود دستش اونم داشت باهاش بازی میکرد و رو زمین قلش میداد بعدشم چاردست و پا دنبالش میرفت ... ای جووونم
چون بابایی نمیتونست زیاد کار کنه خودم مجبور بودم همه پذیرایی رو انجام بدم ...
خوش گذشت ... از تنهایی دراومدیم ...
امروز صبح با بابایی رفتیم تا پانسمانش روعوض کنیم ...اونجا هم دوتا نی نی کوچولو دیدم که تو یه کالسکه دوتایی خوابیده بودن ... دوقلو بودن ... خیلی بامزه بود ( جالبه که آدم یه وقتایی دور و برش فقط نینی میبینه !!! )
بابایی کارش که تموم شد ... رفتیم عطاری تا چند تا عرق بگیریم ... بعدشم رفتیم تره باری تا یه کم خرید بنماییم ... وااااای از دست این مامانی ... اینقدر خرید داشت که نگو ... یه هفته ای میشد که خرید نکرده بودیم ... آخر سر اینقدر وسایلمون زیاد شده بود که مونده بودیم چطوری بیاریمشون خونه !!! بابایی که نمیتونست بار سنگین بلند کنه من رو هم نمیذاشت چیزی دستم بگیرم ( هنوزم میگه نینی تو دلته !!! ) مونده بودیم که چه کنیم ...
خلاصه دل رو زدیم به دریا و نصفی وسایلا رو من گرفتم یه کمیشم بابایی ... بالاخره وضع اون از من حساستره ... حالا خوب بود که تره بار نزدیک خونه بود و زود رسیدیم ...ولی خییییلی هوا گرم بود ...
برای بعد از ظهر هم برنامه ای نداریم ...
این روزا منتظر نشونه هایی از بودن یا نبودنت هستم ... هر چند که به بودنت امیدوارم ... ولی راضیم به رضای خدا ...
میبوسمت کوچولوی من