یادداشت 55 مامانی
شکوفه ی بهار نارنجم
از دیشب تا حالا بابایی سر درد داره ... فکر کنم همون سر درده است که خانوم پرستار میگفت !!! البته با تاخیر فراوان !!!
با اینکه قرصهاش مسکن هستن ولی بازم سرش درد میکنه ... امیدوارم چیز خاصی نباشه
امروز صبح بابایی رفت بیرون تا روزنامه بخره و هم اینکه کار بانکی داشت ... وقتی هم برگشت بردمش حموم !!! چون خودش نمیتونست دولا بشه و به شکمش فشار بیاره
نمیدونی چه بامزه بود ... انگار که نی نی مو بردم حموم کنم ... هی آب میریختم روش و میخندیدم ...
البته موهاش رو من نشستم ... چون میترسیدم کف بره تو چشاش ... خودش شست ...
کلی مامان بازی درآوردم ...
قربونت برم ... من اینقدر از حموم کردن نینی کوچولوها میترسم که فکر کنم وقتی بدنیا بیای اصلا نذارم حمومت کنن !!!
اونوقتایی که بچه های خاله جونات کوچولو بودن و مامان بزرگ حمومشون میکرد منم بعنوان خاله کوچیکه پشت در حموم وامیستادم و حرص میخوردم ... تا وقتی که بیان بیرون و آروم بگیرن ...
ولی اگه شما به بابایی جونت بری آب بازی و حموم رو دوس داری !!!
عزیز دلم ... عصری هم همش مشغول کار بودیم ...جناب همسایه جوشکار آورده بودن تا لوله گازمون رو درست کنه !!! البته چند تا مته کاری هم داشتن که باعث شد تمام آشپزخونه پر از خاک بشه و مامان مجبور بشه یه آشپزخونه تکونی حسابی انجام بده !!!
نمیدونم چرا اینقدر بابایی حرفت رو میزنه ... و من رو به بودنت امیدوار میکنه... ولی نمیخوام الکی به خودم امید بدم ... چون اگه هنوز پیشم نیومده باشی خیلی تو ذووقم میخوره ...پس فعلا حرفای بابایی رو ندید میگیرم ...!!
دوستت دارم شکوفه ی بهار نارنج من