یادداشت 57 مامانی
شکوفه ی بهار نارنجم
تصمیم نداشتم برات بنویسم !!
اما نشد ... دلم نیومد که سراغی ازت نگیرم ... آخه وقتی برات مینویسم دلم آروم میگیره ... وقتی یادم میافته که یه روزی قراره بشینی و دلنوشته های مامان تو روزای انتظار رو بخونی ... اونوقت دوستدارم از تک تک لحظه هام برات بگم تا بدونی که من و البته بابایی خیلی کارا کردیم تا تو رو داشته باشیم ...
پس گوش کن عزیزدلم ...
دوشنبه ...عصری رفتیم مغازه دوست بابایی تا براش بلوز بخریم ...2 تا برای بابایی و یه بلوز هم برای بابای بابایی خریدیم...
سه شنبه ... با اینکه خیلی خوابم میومد ساعت 7 بیدار شدم ... قرار بود با بابایی بریم تا بخیه هاشو بکشه ... اول رفتیم بیمارستان و نوبت گرفتیم ... بعدشم رفتیم بانک .... بعدشم رفتیم مفازه شیرین عسل تا برای خودمون قاقالی لی بخریم ( ساعت 8 صبح ) !!! و دوباره برگشتیم بیمارستان
هنوز دکتر جان نیومده بود و ما منتظر نشستیم ... بعد از یه ساعت به بابایی پیشنهاد دادم که بیا بریم خونه خودم برات بخیه هاتو میکشم ! ! با اینکه بهش قول دادم تا یه کاری کنم که دردش نیاد ولی بابایی قبول نکرد ... انگار به من اعتماد نداره !!! در همون لحظه آقای دکتر رسید و بابایی رو از دست من نجات داد ...
بخیه ها کشیده شد ... همه چیز عالی بود و دکتر راضی ... بعدشم چند تا قرص و برای ماه بعد هم آز نوشته شد ...
بابایی منو تا سرکوچه رسوند و خودش رفت اداره تا برگه های مرخصیشو رد کنه
من هم کولر رو روشن کردم و سعی کردم بخوابم ... اما خوابم نمیبرد ... تا ساعت 12 که بابا برگشت و من هنوز نتونسته بودم بخوابم ...
عصری قرار دکتر داشتم ... ولی چون بابایی یه کم درد داشت ترجیح دادم که خودم تنها برم ... چون اونجا باید منتظر مینشست و براش ضرر داشت ...
تو مطب دکتر یه ساعت معطل شدم ... نفر اول بودم ولی خانوم دکتر دیر تشریف آوردن ... اولش که دعوام کرد که چرا نتیجه سونوی قبل رو همون روز براش نبردم ... چون فولیم خوب بود و میخواست دارو بده... و من کلی براش یاداوری کردم که اونروز شما تشریف نداشتین و روز بعدی که شما بودی منشی جونتون به من وقت نداده بود ... خلاصه دعوای اولش الکی بود ... دعوای دوم برای وزن مامانی بود که نمیدونم چرا تکون نمیخوره !!!بعدشم که برام دارو نوشت ... و بنده تشریف آوردم خونه ...
تا شب همینجور چرت میزدم و بیحال بودم ... آخه مامانی اصلا تحمل بیخوابی رو نداره ....
شب قبل خوب نخوابیدم ( از گرما ) صبح هم که زود پاشدم ... عصرم که تو گرمای هوا بیرون بودم ... اینا همش باعث شد که تا شب کسل باشم ... و برای اولین بار ساعت 11 شب بخوابم !!!
امروز صبح هم بابایی رفت تا دفترچه بیمه من رو عوض کنه ... بعدشم که برگشت موقع خوردن صبحانه زمان رفتن مسافرت رو معلوم کردیم و حالا ... مامانی در حال جمع و جور کردن وسایله سفره ...
مسافرت آذر ماه 89 ... مسافرت نوروز 90 ... و حالا این مسافرت ....بعد از رفتنت هربار که میخوام برم سفر میگم این آخرین سفرمونه ... دفعه دیگه نی نی جون تو دلمه و نمیتونیم بریم مسافرت ... ولی انگار که این حرفا همش حرفه .... ونمیخواد اتفاق بیافته ....
خدایا ... کم کم دارم ازین انتظار خسته میشما ...
دوستت دارم شکوفه ی کوچولوی من