شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 57 مامانی

1390/3/11 16:24
نویسنده : نانا
315 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنجم

تصمیم نداشتم برات بنویسم !!niniweblog.com

اما نشد ... دلم نیومد که سراغی ازت نگیرم ... آخه وقتی برات مینویسم دلم آروم میگیره ... وقتی یادم میافته که یه روزی قراره بشینی و دلنوشته های مامان تو روزای انتظار رو بخونی ... اونوقت دوستدارم از تک تک لحظه هام برات بگم تا بدونی که من و البته بابایی خیلی کارا کردیم تا تو رو داشته باشیم ...niniweblog.com

پس گوش کن عزیزدلم ...

 niniweblog.comدوشنبه ...عصری رفتیم مغازه دوست بابایی تا براش بلوز بخریم ...2 تا برای بابایی و یه بلوز هم برای بابای بابایی خریدیم...niniweblog.com

 niniweblog.comسه شنبه ... با اینکه خیلی خوابم میومد ساعت 7 بیدار شدم ... قرار بود با بابایی بریم تا بخیه هاشو بکشه ... اول رفتیم بیمارستان و نوبت گرفتیم ... بعدشم رفتیم بانک .... بعدشم رفتیم مفازه شیرین عسل تا برای خودمون قاقالی لی بخریم ( ساعت 8 صبح ) !!! و دوباره برگشتیم بیمارستان

هنوز دکتر جان نیومده بود و ما منتظر نشستیم ... بعد از یه ساعت به بابایی پیشنهاد دادم که بیا بریم خونه خودم برات بخیه هاتو میکشم ! ! با اینکه بهش قول دادم تا یه کاری کنم که دردش نیاد ولی بابایی قبول نکرد ... انگار به من اعتماد نداره !!! در همون لحظه آقای  دکتر رسید و بابایی رو از دست من نجات داد ...

niniweblog.com

بخیه ها کشیده شد ... همه چیز عالی بود و دکتر راضی ... بعدشم چند تا قرص و برای ماه بعد هم آز نوشته شد ...

بابایی منو تا سرکوچه رسوند و خودش رفت اداره تا برگه های مرخصیشو رد کنه

من هم کولر رو روشن کردم و سعی کردم بخوابم ... اما خوابم نمیبرد ... تا ساعت 12 که بابا برگشت و من هنوز نتونسته بودم بخوابم ...niniweblog.com

عصری قرار دکتر داشتم ... ولی چون بابایی یه کم درد داشت ترجیح دادم که خودم تنها برم ... چون اونجا باید منتظر مینشست و براش ضرر داشت ...

تو مطب دکتر یه ساعت معطل شدم ... نفر اول بودم ولی خانوم دکتر دیر تشریف آوردن ... اولش که دعوام کرد که چرا نتیجه سونوی قبل رو همون روز براش نبردم ... چون فولیم خوب بود و میخواست دارو بده... و من کلی براش یاداوری کردم که اونروز شما تشریف نداشتین و روز بعدی که شما بودی منشی جونتون به من وقت نداده بود ... خلاصه دعوای اولش الکی بود ... دعوای دوم برای وزن مامانی بود که نمیدونم چرا تکون نمیخوره !!!niniweblog.comبعدشم که برام دارو نوشت ... و بنده تشریف آوردم خونه ...

تا شب همینجور چرت میزدم و بیحال بودم ... آخه مامانی اصلا تحمل بیخوابی رو نداره ....niniweblog.com

شب قبل خوب نخوابیدم ( از گرما ) صبح هم که زود پاشدم ... عصرم که تو گرمای هوا بیرون بودم ... اینا همش باعث شد که تا شب کسل باشم ... و برای اولین بار ساعت 11 شب بخوابم !!!niniweblog.com

 niniweblog.comامروز صبح هم بابایی رفت تا دفترچه بیمه من رو عوض کنه ... بعدشم که برگشت  موقع خوردن صبحانه زمان رفتن مسافرت رو معلوم کردیم و حالا ... مامانی در حال جمع و جور کردن وسایله سفره ...

مسافرت آذر ماه 89 ... مسافرت نوروز 90 ... و حالا این مسافرت ....بعد از رفتنت هربار که میخوام برم سفر میگم این آخرین سفرمونه ... دفعه دیگه نی نی جون تو دلمه و نمیتونیم بریم مسافرت ... ولی انگار که این حرفا همش حرفه .... ونمیخواد اتفاق بیافته ....niniweblog.com

خدایا ... کم کم دارم ازین انتظار خسته میشما ...niniweblog.com

دوستت دارم شکوفه ی کوچولوی منniniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

سما
11 خرداد 90 17:30
سلام عزیز دلم خوبی ؟
الهی شکر که حال همسری خوبه
ان شاا... بری سفر و حسابی بهتون خوش بگذره
بوسسسسسسسسسس


سلام مامانه مهربون .. خوبم ... مرسی
بوووس
مامان تربچه
13 خرداد 90 11:49
سلااااااااام
وااااااای خوش به حالت
من عاشق سفر هستم
الانم اومدیم شیراز پیش مامان اینا
دختر برو خوش باش که اگه نی نی بیاد دیگه سفر تعطیله!


سلام عزیزم... تور ایرانگردی راه انداختین !!! به شما هم خووووش بگذره ... بوووووووووووس
مامان پارسا جون
13 خرداد 90 18:16
سلام خانومی خوبی؟
تو رو خدا نا امید نشو آخه کی مهربونتر و بخشاینده تر از خدا.پس امید داشته باش و به خدا توکل کن


ممنونم ...جز توکل به خدا جونم کار دیگه ای نمیتونم بکنم