یادداشت 58 مامانی
شکوفه ی بهار نارنج من
دیروز عصر لباسشویی رو روشن کردم و مشغول کارام شدم ...بعد از دوساعت که کار لباسشویی تموم شد ... رفتم سراغش تا لباسارو در بیارم ...که دیدم بعله ... همه لباسها به رنگ آبی ملایم دراومدن !!!
حالا هرچی نگاه میکنم میبینم لباس آبی تو ماشین نداشتم ...
شروع کردم به درآوردن لباسا ... که یهو دیدم یه چیز آبی رنگ لای تی شرت بابایی داره چشمک میزنه .. میدونی چی بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کلاه اتاق عمل بابایی !!!
بعد از مرور اونروز یادم اومد که موقع ترخیص وقتی بابایی لباسشو عوض کرد این کلاه بیچاره هم اون تو گیر کرده و منم همینجوری انداختمش تو لباسشویی و این افتضاح به بار اومد ...
مجبور شدم همه لباسهارو با سفیدکننده بشورم ...یعنی دوباره کاری ...
حالا شانس آوردم که بلوزای بابایی اون تو نبود .. همش زیر پوش بود ...و تی شرت !!!
هنوزم در حال جمع کردن وسایل سفرم ...
امشب میریم .. با خاله جونت اینا ... میدونی که شوهر خاله جون .... میشه پسردایی بابایی ... هم پسردایی هم باجناق ... پس همسفرای خوبی هستیم برای هم ...
امیدوارم اونجا خیلی بهم سخت نگذره ... میدونیکه ...
میبوسمت کوچولوی من
پ.ن : راستی عزیزدلم ... یکی از همبازیهای کوچولوت اومده و مهمونه دل مامانش شده ... خیلی براش خوشحالم ... انشالله که خدا سالم و سلامت حفظش کنه و بعد از 9 ماه بذارش تو بغل مامان جونش ... ستاره جونم مبارکه عزیزم