یادداشت 60 مامانی
شکوفه ی بهار نارنجم
مامانی روزای بدی رو میگذرونه ... روزای زجرآوری که گرمای شدید زجرآورترش میکنه ...
از دست خودم کلافه شدم ... مدام دارم به بابایی غر میزنم ... بد اخلاق شدم ... عصبی هستم ... وقتی که میرم خونه بابابزرگ و بچه های خاله رو اونجا میبینم حالم بدتر میشه ... انگار که همه چیز برام از نو شروع میشه ...
هنوزم آرزو میکنم اینا همش یه کابوس باشه و زودتر تموم بشه ... ولی نیست ...
هنوز هیشکی باورش نمیشه ... هنوزم همه تو شوکن ... حتی وقتایی که میریم سرخاک و اسم خاله رو روی تابلوی بالای قبرش میبینیم ...
خدایا حکمتت رو شکر که من هنوزم ازش سر درنیاوردم .... خیلی ازت گله دارم ... این روزا کارم شده استغفار کردن ... وقتی که میبینم امیر و صبورا میشینن و با عکس مادرشون حرف میزنن دلم آتیش میگیره ... وقتی میبینم که امیر میگه دلم میخواد مامانمو بغل کنم دوستدارم دنیا رو سرم خراب بشه ... اونوقته که از خدا به خدا گله میکنم ... میترسم که به کفر برسم ... استغفرالله
چند روزیه میخوام برم شاه عبدالعظیم ... ولی پام نمیکشه ... دلم میخواد برم و یه دل سیر گریه کنم ... کاری که تو این مدت نکردم ... و همون داره تو دلم سنگینی میکنه ...
آخرین باری که رفتم حرم ... همون شب بود که خبر فوت خاله رو بهمون دادن ... یادمه اون شب نمازمو با اشک تو همون جای همیشگی که با خاله مینشستیم خوندم ... و برای سلامتیش دعا کردم .... خدا رحمتت کنه معصومه جانم .. از خدا بخواه که به بچه هات صبر و آرامش بده خواهر گلم
عزیز دلم ...
شکوفه ی بهارم ...
این روزا بهت فکر نمیکنم ... نمیتونم ... ولی منتظرتم ...
پ.ن : شنیدم یه فرشته مهربون مهمون دل مامانش شده ... خدارو هزار بار شکر که بنده هاش رو ناامید نمیکنه .... یاسی عزیزم ... انشالله که همیشه لبت خندون باشه