بازگشت همه به سوی اوست ...
شکوفه ی بهار نارنجم
اومدم تا برات از ماجراهای بعد از سفرمون بگم ...
پنجشنبه .. 19 خراد ...
مراسم عقد خاله معصومه و بهزاد بود و مامانی پریشون احوال به این طرف و اون طرف میرفت ... صدای زنگ تلفن میاد و بابایی گوشی رو بر میداره ... و من از این خواب پریشون بیدار میشم ... دختر خاله فاطمه بود ... از بابایی خواست تا گوشی رو به من بده ... با بی حوصلگی گوشی رو برداشتم ... بعد از سلام و احوالپرسی با صدایی پر از استرس گفت میخواد یه خبری بهم بده ... ته دلم خالی شد ... خبر بدی بود ... گفت که خاله معصومه توی جاده تصادف کردند و الانم توی بیمارستانه ... شوکه بودم .. چقدر زود خوابم تعبیر شده بود ... امروز روزه ام و امشب شب لیلت الرغائب... فقط به سلامتی خاله جون فکر میکنم
با دلنگرانی به بابایی قضیه رو گفتم ... اونم به دایی زنگ زد تا ماجرا رو بپرسه ... دایی تو راهه سمنان بود و گفت که توی راه برگشت از مشهد .. نزدیک سمنان تصادف شده بهزاد و امیر و صبورا سالمن و معصومه حالش خوب نیست ... انگار که آب یخ روی تنم ریختن ... نمیدونستم چکار کنم ... از طرفی بابابزرگ و مامان بزرگ خبر نداشتن که تصادف شده ... به خواهرام زنگ زدم و جویا شدم .. همه نگران بودن ... ولی کاری از کسی بر نمیومد ... باید صبر میکردیم تا دایی بره سمنان و ببینه چه خبره... وای که اون چند ساعت چقدر دیر گذشت ... همه چیز به ذهنم خطور میکرد ... حتی مراسم تشییع ... بالاخره ساعت 5 بعدازظهر با دایی تماس گرفتم و خبرای بدی شنیدم ... خاله معصومه در اثر ضربه ای که به سرش وارد شده بود در اغما به سر میبرد ... حالا همه نگران این بودن که این خبر رو چطور به بابابزرگ و مامان بزرگ برسونن ... ساعت 7 غروب با دوتا دیگه از خاله هات راهی خونه مامان بزرگ شدیم ... روزه بودیم ... اونا هم روزه بودن ... پس صبر کردیم تا وقت افطار بشه ... هرچند حس مادری و پدری به دلشون دلشوره انداخته بود ... چون مدام ازما خبر میگرفتن که امروز به معصومه زنگ زدیم یا نه ...
همه سعی داشتیم خودمون رو نگهداریم تا بعد از افطار ... افطار خورده شد ... و با گفتن این جمه که معصومه تصادف کرده و بیهوشه خبر داده شد ...
هیچوقت دلم نمیخواست گریه پدر و مادرم رو ببینم ... ولی دیدم ... بابابزرگ چون قلبش مریضه یکم بد حال شد و ما گریه کنان سعی داشتیم تا آرومشون کنیم ...بابا بزرگ و مامان بزرگ ساعت 12 شب راهی سمنان شدند ...
و من تا صبح اشک ریختم ...
جمعه ... 20 خرداد ...
خبرخوبی به گوشمون نرسیده ... وضع خاله در همون حالت ثابت مونده ... هوشیاری 3 ... تنفس 8 ... ضربان قلب 4 ... فشار 9 ... تا غروب توی خونه راه رفتم و منتظر برگشت بابابزرگ اینا بودم ... ساعت 4 برگشتند و دوباره گریه و بی تابی ...
شنبه ... 21 خرداد ....
همه دارن برای سلامتی خاله دعا میکنن ... دایی رضا و دایی محمد از شبی که رفتن سمنان هنوز برگشتند ... هر یک ساعت با تلفن گزارشها میرسه ... همه در اضطرابن ... هیچ کس حرفی نمیزنه ... فقط ذکر و دعا شنیده میشه ...
یکشنبه ... 22 خرداد ...
با بابایی راهی سمنان شدیم ... قلبم توی سینم جا نمیشد ... تا اونجا هیچ حرفی شنیده نشد ... میخواستم خواهرم رو ببینم ... برام گفته بودن که همه جاش سالمه .. انگار که خوابه ... رفتم بالای سرش ... دایی جون سفارش کرده بود که گریه نکنم ... چون میشنوه و ممکنه حالش بدتر بشه ... با آرامش بالای سرش رفتم ... باهاش حرف زدم ... ازش خواستم که برگرده و بچه هاش رو تنها نذاره ... بوسیدمش و اومدم بیرون از اتاق ... سرم رو تو بغل بابایی گذاشتم و های های گریه کردم ... چقدر مظلوم روی تخت افتاده بود ...
دوشنبه ... 23 خرداد ...
برای دایی رضا مسیج میدم و میگم که بره بالای سرش و چند تا سوره قرآن و دعای مخصوص رو بخونه
انجامشون میده ... بعدش حال خاله رو ازش میپرسم ... حالش بدتر شده .... تنفس 4 ... و بقیه ثابت ...از نظر پزشک ها دیگه امیدی نیست و باید منتظر معجزه بود ... اضطراب تمام فضای خونه رو پر کرده ... فامیلها دسته دسته میان و میرن ... و همه برای شفای خاله دعا میکنند ... شب مراسم دعای توسل برگزار میشه ...
سه شنبه ... 24 خرداد ...
اوضاع همونجوره ...از طرف پزشک خاله جون پیشنهاد اهدا عضو داده میشه ... هیچکس به خودش اجازه نمیده که به بابابزرگ بگه ... همه دارن به چیزای دیگه فکر میکنن ... شاید به مراسم ختم و تشییع ... همه به جز پدر و مادرم ... ... دایی محمد برگشته و بابابزرگ و مامان بزرگ رو برده سمنان تا پزشک خاله پیشنهادش رو بهشون بگه ... بابابزرگ قبول نمیکنه و غروب میان خونه ... شب برای دومین بار دعای توسل برگزار میشه ...
چهارشنبه ... 25 خرداد ...
بازم خبر بد ... تنفس 0 ... ضربان قلب 2 ... خاله جون فقط با دستگاه زندست ... همه حالشون بده ... دکترا گفتن پدر و مادرش بیان و برای آخرین بار ببیننش ... هر کس یه گوشه داره گریه میکنه ... انگارهمه دارن خودشون رو آماده میکنن ... بابابزرگ داره به پیشنهاد دکترها فکر میکنه ولی هنوزم ته قلبش راضی نیست ... عصر یکی از پزشکای فامیل میاد تا با بابابزرگ صحبت کنه.... نظرش رو میگه و بابابزرگ مطمئن میشه که هیچ راه برگشتی برای خاله نیست جز معجزه خداوند ... تصمیم میگیره تا رضایت بده و دستگاه ها از بدن خاله جدا بشه ... چه تصمیم سختیه برای یک پدر ... شب برای بار سوم دعای توسل برگذار میشه و اینبار همه زار زار گریه میکنند ...
ساعت 12 شب زنگ تلفن به صدا در میاد ... دایی محمد گوشی رو برمیداره ... بعدش میره توی حیاط ... مردای خونه یکی یکی میرن تو حیاط و دیگه برنمیگردن ... میرم تو حیاط ... هر کس یه گوشه نشسته و داره گریه میکنه ... دایی محمد که تا امروز جلوی خواهراش بغضش رو خورده بود ...زار میزد ... اما بیصدا ... سوال میکنم ... وبهم میگن که خاله جونت قلبش ایستاده و همه چیز تموم شده ... وسط حیاط میشینم ... گریم نمیاد ... دارم بقیه رو نگاه میکنم ...باورم نمیشه ... حالا داریم به بابابزرگ فکر میکنیم ... بابایی دیگه طاقت نیاورد وسط حیاط های های با صدای بلند شروع کرد به گریه و بقیه هم همراهیش کردند ... بابابزرگ هراسون اومد تو حیاط ... و دایی محمد بهش گفت که دخترش از دنیا رفته ... اونم فقط خداروشکر کرد ... ولی حالش روبراه نبود ...
تصمیم گرفته شد که شبونه برن سمنان و فردا بدن خاله جون رو بیارن تهران ... دایی رضا و دایی محمد و آقا حشمت راهی سمنان میشن ... توی خونه گریه های مامان بزرگ و خاله ها بلند شده ... فامیلهای نزدیک شبونه اومدن ... مامان بزرگ بعد از آروم شدن میره تا بقچه خاله جون رو آماده کنه ... کفن که از کربلا رسیده ... برد یمانی که از مکه اومده ... آب زمزم ...تربت امام حسین ... همه توی بقچه ترمه پیچیده میشه ... سوره تبارک بر روی آب خونده میشه و همه تا صبح بیدارن .. امشب ماه هم گرفته بود ...
پنچشنبه ... 26 خرداد ...
امروز روزه گرفتم ... اولین روز اعتکاف ... 13 رجب ... خدا چه عیدی بزرگی به بابابزرگ داد ...از صبح خونه شلوغه ... فامیلا میان و میرن ...اما اینبار به جای دعا همه تسلیت میگن ... تا ساعت 12 کارهای ترخیص خاله انجام میشه و ساعت 3 بابا اینا میرسن خونه ... دوباره صدای ناله بلند میشه ... همه دارن از این روز بزرگ حرف میزنن و میگن که خاله چه سعادتی داشت ...تو ماه رجب رفت زیارت قم ... بعدشم مشهدالرضا ... و در شب ولادت امیرالمومنین فوت کرد ... چی بهتر از این ؟ ... فقط خدا میدونه که قسمت آدما چیه ... فردا صبح بدن تشییع میشه ... لباسهای مشکی آماده میشه و همه نگران فردا هستند
جمعه ... 27 خرداد ...
تشییع جنازه در سیلی از جمعیت انجام میشه ... نمیدونم از کدوم لحظش بگم ... از اون وقتی که از قاب پنجره تابوت رو دیدم که وارد حیاط میشه ... یا از اون وقتی که روی خواهرم رو باز کردم و صورت خوشگلش رو پیچیده شده توی کفن دیدم ... آه آه آه .... خیلی سخته
شنبه ... 28 خرداد ...
مراسم سوم و هفتم با صلاح دید بابابزرگ با هم برگزار میشه ... چون خیلی ها از شهرستان اومدن و میخوان برگردن ... مراسمی خوب و لایق خاله جون ... اما چقدر سخته که توی مراسم ختم همه شما رو به چشم صاحب عزا ببینند ...
این چند روز مدام درحال رفت و آمد به خونه مامان بزرگ هستیم ... نمیشه تنهاشون گذاشت ...
عزیز دلم ... خاله جونت فقط 28 سالش بود ...یعنی 2 سال از مامانی بزرگتر بود ... خیلی زود بود برای پرپر شدنش ...حالا فقط 3 تا خاله داری ... و یه دنیا پر از خاطره از خاله معصومه ...
روزای سختی رو میگذرونیم ... این همه ی اون چیزی نبود که میخواستم برات بگم ... دلم میخواست از تک تک لحظه های سختی که گذروندم و میگذرونم برات بنویسم ... ولی نمیتونم ... قدرتش رو ندارم ...
خداوند به پدر و مادرم صبر بده
خداوند عاقبت بچه های خاله معصومه رو به خیر کنه
خداوند سایه هیچ پدر و مادری رو از سر بچه هاش کم نکنه
الهی آمین