یادداشت 62 مامانی
شکوفه ی نارنجم
امروز تولد حضرت ابوالفضل بود ... و من چون ارادت خاصی به این بزرگوار دارم امروز همه اعضای خانواده رو به صرف بستنی مجلسی دعوت نمودم ... تو یه بعد از ظهر گرم تابستونی خوردن یه بستنی خنک خییییییلی چسبید ... حتی بابابزرگ که اصلا اهل بستنی و اینجور چیزا نیست هم با لذت تمام بستنی خورد !!
نوش جونشون
امروز خبردار شدم که حامد جون مریض شده ... پسر خالت ... اوریون گرفته ... اونم همراه با تب فراوان ...
مامانش خیلی نگران بود ... از صبح تا حالا چند بار تلفنی باهاش حرف زدم تا یه کم از راه دور دلداریش بدم ... البته سعی میکنم تو این چند روز حتما برم پیشش ... آخه خاله دست تنهاست و عماد جان هم که همبازیش مریضه و مطمئنا حوصلش سر میره ...
امروز صبح رفتم خونه بابابزرگ اینا ..عصر هم بابایی اومد ... نمیدونم چرا وقتی میرم اونجا اینقدر دلم میگیره ... میدونم چرا ... آخه ما خواهرا اگه دوتامون سرمون خونه بابابزرگ جمع میشد زنگ میزدیم و اونایی که نبودن رو هم خبر میکردیم ... بعدشم حیاط رو آب پاشی میکردیم و مینشستیم توی حیاط ... اما این روزا از این کارا نمیکنیم ... هیشکی دلش نمیاد ...فقط هم به خاطر مامان بزرگ ... چون همینکه یاده خاله میافته بیتابی میکنه ...
ما هم سعی میکنیم کمتر آرامشش رو به هم بزنیم ...
قبول دارم که زندگی هممون عوض شده ... ولی زمان میخواد تا بهش عادت کنیم
عزیز دلم ...
فردا بابایی جواب آزش رو میگیره ... کاش همه چیز روبراه باشه ...
دوستت دارم عزیزکم