یادداشت 64 مامانی
شکوفه ی نارنجم
روز یکشنبه ... بابایی طاقت نیاورد و برام گفت که با بهزاد چه حرفایی زدن ( اینم یه خصلت بد یا خوبه من و بابایی که حرف تو دلمون نمیمونه و باید حتما به هم بگیم همه چی رو ) بیشتر درد و دل بود منم گوش میدادم و هی چشمام پر از اشک میشد ... بعدشم اومدم نت و دیدم که بعله ... نی نی سایت تعطیل شده ... اینا خبرای مهم این روز بودن ..
روز دوشنبه ... مامانی موفق شد که روزه بگیره !! و بخاطر همین هم نرفتم خونه بابابزرگ اینا ... اما بعد از افطار که تماس گرفتم دیدم بابابزرگ میگه که مامان بزرگ رفته شمال !! اونم یهویی !! و بدون بابابزرگ !!! بعدشم گفت که صبح از شمال تماس گرفتن و گفتن که عموی مامان بزرگ فوت کرده ... خدا رحمتش کنه ... بیمار بود .. بچه هم نداشت ... خودش و زنش تنها بودن ... هر وقتم مارو میدیدند کلی ذوق میکردند ... خدابیامرز مرد خوبی بود در کل
این خبر ناگهانی دوباره اشکای مامانی رو روونه کرد ... اما بعدش دلم آروم شد خدایی
روز سه شنبه ... بابایی اداره بود و من رفتم پیش بابابزرگ ... شب هم چون خاله ها میخواستن برن خونه و نگران تنها بودن بابابزرگ بودند من و بابایی در قالب دو آدم فداکار داوطلب شدیم تا پیش بابابزرگ بمونیم ... شب خونه بابابزرگ خوابیدیم...خیلی هم گرممون شد ... چون بابابزرگ عادت نداره زیر کولر بخوابه ...حالا فکرشو بکن .. من وبابایی که هر دو گرمایی هستیم ... اوووووووف
روز چهارشنبه ... ساعت 6 صبح مامان بزرگ رسید خونه !!! اونم دلش نمیاد بابابزرگ رو زیاد تنها بذاره ...و این خصلتشون زبونزد فامیله ... البته این تنها رفتن مامان بزرگ هم دلیل داشت که حالا نمیگم برات ...تمام روز پیششون بودیم و عصر وقتی خواستیم بیاییم خونه آقا بهزاد زنگ زد و گفت که شب میاد خونه بابابزرگ تا درباره مراسم چهلم خاله معصوم برنامه ریزی کنند ... منم موندم تا مامان بزرگ دست تنها نباشه... شب آقا بهزاد و امیر و صبورا اومدن ... برنامه ریزی شد و امیر و صبورا هم شب همونجا موندن
روز پنجشنبه ... ظهر رفتم خونه مامان بزرگ اینا ... طبق معمول کارای مونده رو انجام دادم و برای عصر هم که میخواستیم بریم سرخاک میوه ها رو شستم و چیدم تو ظرف ... حدودای ساعت 6 بود که یهو تصمیمم عوض شد و انگار به دلم افتاد که نرم سرخاک ... بهزاد اومد دنبال بچه ها تا ببردشون خونه ( چون امیر و صبورا هر بار که میرن بهشت زهرا کلی گریه میکنن بخاطر همین هم بهزاد نمیبردشون ) بقیه هم حاضر شدن تا کم کم راه بیافتن ... منم اومدم سمت خونه ... نزدیکای خونه که رسیدم دیدم بهزاد همراه بچه ها تو خیابون وایسادن ... رفتم جلو و پرسیدم چی شده .. بهزاد گفت که من باید برم سرکار ( چون شب کار بود ) و مادرم اینا هم نیستن که من بچه ها رو بذارم پیششون ... منم گفتم خوب بذارشون خونه من ... چقدر خوشحال شد ... از هم خدافظی کردیم و با امیر و صبورا اومدیم خونمون... تو راه فقط به این فکر بودم که امروز دل خاله معصوم از من شاد میشه ... درسته که نتونستم برم دیدنش ولی از دوتا دسته گلش مراقبت میکنم ...
رسیدیم خونه ... امیر خان که با کامپیوتر سرگرم شد ولی صبورا جون اولش خوب بودا بعد از یه ربع دیدم که بغض کرد و یه گوشه نشست ... همین که بهش گفتم چیه خاله جون ... شروع کرد به گریه کردن و اشکاش سرازیر شد ... و فقط میگفت که میخوام برم پیش عمم ... مجبور شدم به بهزاد زنگ بزنم تا به خواهرش بگه که بیاد دنبال صبورا ... تا وقتی که بهزاد بیاد دنیالشون صبورا از بغلم پایین نیومد ... بالاخره بهزاد اومد و صبورا رو برد ( چون محل کارش نزدیکه ) ولی امیر دوست داشت بمونه که باباش اجازه نداد و اونم با دلخوری رفت ...
حالا از اون موقع تا حالا هی اشکه مامانی سرازیر میشه ... بازم دارم به خدا جونم غر میزنم ... اصلا دلم طاقت اشکای بچه ها رو نداره ... اونم صبورا و امیر ... تو این اوضاع ... فقط از خدا میخوام که به دلشون آرامش بده ...
عزیز دلم ...
8 ماه از پر کشیدنت میگذره اما به نظرم خیلی طولانی تر شده ... چون هر ماهش همراه با انتظار بوده ...
ولی ما هنوزم مشتاقانه انتظارتو میکشیم عزیزکم
دوستت دارم