یادداشت 65 مامانی
شکوفه ی نارنجم
روزای پربرکتی رو پشت سر گذاشتیم ولی مامانی اینقدر دلش گرفته بود که هربار اومد برات بنویسه و عید رو بهت تبریک بگه دستش لرزید و چیزی ننوشت ...
این دو روز مامان بی حوصله تر از همیشه بود ... این روزا خاطرات خاله معصوم رنگ و بوش بیشتر شده ... خواهر جونم زود به زود میرفت جمکران و قم ... مخصوصا تو این روزا ... خدا رحمتت کنه خواهر گلم
شنبه شب رفتیم خونه بابابزرگ ... بهزاد اعلامیه های چهل رو آورده بود .... خیلی خوشگل بودن ... همه ی خاله جونات و دایی هات بودن ... جزخاله معصوم .. البته بهزاد و امیر و صبورا بودن ... ولی خودش جاش خیلی خالی بود ... قرار بود با بابایی از راه برگشت بریم حرم ... ولی تا رسیدیم محمد آقا به بابایی گفت پاشو بریم حرم ... منم دیدم که خودشون دوتایی میخوان برن همراهیشون نکردم ... آخر شب هم که داشتیم میومدیم خونه محمد آقا مارو رسوند ... البته تو راه بستنی فالوده هم خوردیم ... مهمون بابایی ...
امروز هم چون روز میلاد بود و روزه این روز خیلی ثواب داشت با بابایی روزه گرفتیم ... اونم چه روزه ای ... بعد از افطار به قدری بی حال شده بودم که بابایی اولتیماتوم داد که فردا حق نداری روزه بگیری ... چون تصمیم داشتم که بگیرم ...خدا انشالله از همه قبول کنه ... هنوزم حالم جا نیست .. با اینکه کار خاصی هم انجام نداده بودم ولی بی حال شدم ... البته قبول دارم که این چند وقته خیلی ضعیف شدم ... 5 کیلو تو یک ماه از وزنم کم شده !!! کم نیست !!!
دیشب هم همین صحبت بود ... بابابزرگ و مامان بزرگ هم خیلی ضعیف شدند ... تا قبل از ماه مبارک حتما باید برن یه چکاپ کنن خودشونو .. تا انشالله بتونن روزه هاشونو بگیرن ... خدا کمکشون کنه ...
عزیزکم ...
این ماه هم به اصرار بابایی میاییم دنبالت ... مامانی که اصلا حوصله این بازیهارو نداره !!! ولی بابایی تشخیص دادن که برای روحیم خوبه ... و شما بهش قول دادی که این ماه میای پیشش !!! بازم توهمی شده عشقم !!!
دوستت دارم مامانی