یادداشت 66 مامانی
شکوفه ی نارنجم
دیروز مراسم چهلم خاله جونت رو برگذار کردیم ... از ساعت 8 صبح تا 11 شب همش در حال بدو بدو و راه رفتن بودیم ...
هم من هم بابایی هردومون حسابی خسته شدیم ... عمه جونتم از شمال تشریف آورده بودند به همراه بابابزرگت ... بعد از مراسم عمه و شوهرش رفتن ولی بابابزرگ چند روزی مهمونمونه !!
هرچند اصلا الان شرایط مهمونداری رو ندارم ... ولی چه میشه کرد ...
از دیروز چیزی برات نمیگم .. ولی روز خوبی نبود ...دیدم نسبت به بعضی آدما تغییر کرده ...بیخیال
دیروز وقتی بعد از مراسم رفتم تا با بهزاد خدافظی کنم در گوشم گفت آبجی بیشتر بیا پیشمون ... بچه ها رو تنها نذار ...نمیدونستم چی باید بگم ... فقط گفتم من یه کم زمان میخوام تا روحیم قویتر بشه بعدش حتما بیشتر میام پیشتون ...
خودمم قبول دارم که تو این 40 روز هرجا که امیر و صبورا بودن من از اونجا فرار میکردم .. نمیتونستم ببینمشون .. قلبم درد میگرفت ... حالم خراب میشد .. نمیتونستم تو چشم بچه ها نگاه کنم ... نمیتونستم بدون مادر ببینمشون ... اما باید عوض بشم... باید روحیم رو قوی کنم و بپذیرم که این شرایط تا ابد عوض نمیشه ... باید بیشتر سراغشون رو بگیرم ... خدایا کمکم کن
"" انشالله فرزندتون 120 ساله بشه .. البته زیر سایه مهر پدر و مادرش "" این جمله ای بود که برای تولد امیر خان برای خاله معصومه اس ام اس کردم ... فردا تولد صبوراست ... باید این جمله رو عوضش کنم و برای باباش بفرستم ... (چه کاره سختی )
این ماه با اینکه خیلی به اومدنت امیدوار نیستم ولی نمیدونم چرا انتظار میکشم و روزا رو میشمارم !!
دوستت دارم عزیزم
----------------------------------------------------------------------------------------------------
پ . ن : سما جونم تولد گیسو طلا مبارک ... انشالله همیشه تو زندگیتون شاد باشید