شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 71 مامانی

1390/5/13 23:59
نویسنده : نانا
276 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی نارنجم

فصل تابستون همیشه  پر از خاطره است ... هم برای بچه ها هم برای بزرگا

 اما میدونی فصل تابستون مامانی رو بیشتر یاده چی میندازه ؟؟ یاده جوجه های رنگی !!!

یادمه وقتی کوچیکتر بودیم ... همیشه بهونه میگرفتم که برام جوجه بخرن ... بعدشم اینقدر مراقبشون بودم و بهشون میرسیدم که نگو و نپرس ... با هر جیک جیکشون میرفتم سراغشونو کلی باهاشون حرف میزدم ... ولی از اونجایی که معمولا عمر این جوجه ها کوتاهه ...آخر تابستون که میشد یکی یکی میمردن و منم برای تک تکشون گریه و زاری راه مینداختم ... تازه میبردمشون و زیر درخت انجیر حیاط بابابزرگ ... و طی مراسمی باشکوه دفنشون میکردم !!

این قضیه دوسال تکرار شد ... سال سوم ... من کلاس اول دبستان بودم ... مامان بزرگ نمیخواست برام جوجه بخره ... میگفت که بعدش که میمیرن من کلی اذیت میشم ... ولی با اصرار فراوون بردمش تا برام جوجه رنگی بخره ... از بس تمام رنگاشون خوشگل بودن 5 تا جوجه خریدم ... مثل سالهای قبل آوردمشون و گذاشتمشون تو حیاط .... وقتی شب شد ... بارون گرفته بود و من که داشتم میخوابیدم .... یهو یاده جوجه ها افتادم ...پا شدم رفتم سراغشون و دیدم که خیسه آب شدن بیچاره ها ... از روی دلسوزی و فکر بچه گانم برداشتم و آوردمشون تو اتاق .... دیدم که خیلی سرو صدا میکنند و الاناست که همه بیدار بشن ... برای همین هم بردمشون تو رختخواب خودم و کنار خودم خوابوندمشون !!!

صبح با صدای مامانم بیدار شدم .... داشت بهم میگفت که جوجه هات تو حیاط نیستن پاشو ببین کجا رفتن ...!!

منم با نیش باز از جام بلند شدم تا به مامانم نشون بدم که جوجه ها پیشه خودم هستن و نگران نباش ... که ... چشمت روز بد نبینه .... صحنه ای رو که دیدم هنوزم جلوی چشامه ....

5 تا جوجه رنگی با گردنای دراز شده ... روی رختخوابم مونده بودن و تکون نمیخوردن ... انگار که با غلطک لهشون کرده بودن !!!

اونجا بود که صدای گریه های من بلند شد و مامانم اومد و دسته گله دخترشو دید !!!

همه  جوجه هام مرده بودن ... من غلت زده بودم و بیچاره ها زیرم له شده بودن ... !!! نمیدونم چرا فرار نکرده بودن ؟؟

از بقیه ماجرا برات نمیگم که من تا دو روز هیچی نخورده بودم و حس عذاب وجدان منو رها نمیکرد !!!

همین شد که مامانی دیگه هیچوقت هوس جوجه خریدن نکرد ...

حتی وقتی که بزرگتر شدم به بقیه بچه ها هم اجازه نمیدادم که جوجه بخرن ...

این اتفاق رو برای هیچکس تعریف نکرده بودم ... تا سال اول ازدواجم ... وقتی برای بابایی گفتم کلی بهم خندید و هر وقت که توی خیابون رد میشیم و جوجه های رنگی رو میبینیم ... اونم سر به سرم میذاره و میگه یه چند تایی بخرم بکشیشون !!!

عزیزم ... اینم یه خاطره از بچگیهای مامانی ... که هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم

دلبندم ... منتظرتم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان تربچه
15 مرداد 90 10:58
وااااااای نارینه خدا نکشتت کلییییییییییییییییی خندیدم
واسه همین حس عذاب وجدان عکس پروفایلت دو تا جوجه هست؟!!!


آره عزیزم ... به یاده اون جوجه هاست !!!
setareh
15 مرداد 90 11:06
وایییییییییییییی عزیزم خیلی باحال بود ولی دلم براشون سوخت .
ببین چقدر جیک جیک کردن وقتی داشتن له میشدند هههههههههههه

دوستم خیلی دلم برات تنگ شده عزیزم بوسسسسسسسسس


بیچاره ها فکر کنم به جیک جیک نرسیدن !!!

منم دلم یه کوچولو شده برات عزیزم
آوين
15 مرداد 90 15:44
سلام نارينه عزيزم
واقعا به نظر منم خريد جوجه اشتباهه با اين كه خودم عاشقشونم و تا به الان ياد ندارم تابستوني بياد و من اين جوجه هاي رنگي خوشگلو نخريده باشم ولي امسال پشيمانم از خريدشون چون بعد از دو روز كه خريدم مردن زبون بسته ها و هنوز دخترم داره غصشون را مي خوره و هر روز كه از خواب بلند ميشه سراغشون را ميگيره


سلام مامانه مهربون ... منم عااشقه جوجه هام ... ولی خریدنشون کاملا اشتباست ... حاله آوین کوچولو رو کاملا درک میکنم !!!
سفانه
4 شهریور 90 18:53
عززززززززززززززیزمی دوست مهربونم.... خداییش کلی خندیدم از دستت ولی خوب دلم هم کلی آتیش گرفت برای جوجه ها.... تو عالم بچگی چقدر اذیت شدی... فدات شم