آمدی جانم به قربانت ...
شکوفه ی نارنجم
آمدی جانم به قربانت ولی چرا اینجوری !!! ؟؟؟
از روز جمعه برات میگم .... مامانی چند روزیه منتظر علائمی از بودن یا نبودنته .... آخه هنوز نشونی از نبودنت نیست ... دیشب تصمیم گرفتم برای سحر که بیدار شدم ب.ب.چ بذارم ... اینو بابایی پیشنهاد داد .... اینو بگم که سحر قبل از زنگ ساعت بیدار شدم !!! ساعت 3 بود اما دلم طاقت نداشت .... پاشدم و تست رو انجام دادم ... جواب منفی بود !! ... ب.ب.چ رو انداختم تو سطل آشغال و مشغول گرم کردن سحری شدم ... بابایی بیدار شد و سحری خوردیم ... من خوابیدم و بابایی هم بعد از یه چرت خوابیدن راهیه اداره شد ... ساعت حدودای 11 بود که زنگ زد و جواب ب.ب.چ رو ازم پرسید ... منم گفتم منفی بوده .... امروز رو هم روزه گرفته بودم .... ولی هر لحظه منتظر اومدن پری بودم ... تا موقع عصر ... ساعت حدودای 5 بود ... بابایی از سرکار اومده و مشغول تماشای تلویزیونه ... منم دارم سحر فردا رو آماده میکنم ... با اینکه اصلا عادت ندارم درب سطل آشغال رو باز بذارم نمیدونم چرا اینبار درش باز مونده بود .... بعد از چند دقیقه متوجه شدم و خواستم درشو ببندم که یهو چشمم افتاد به ب.ب.چ صبح .... چشمام برق زد !!! دوتا خط روی ب.ب.چ بود !!! با اینکه یکیش خیلی کمرنگ بود ... ولی 2 تا بود !!!! سریع رفتم و یکی دیگه رو امتحان کردم .... اونم دو خط شد البته بعد از 3 دقیقه و باز هم خیلی کمرنگ ....
به بابایی چیزی نگفتم ... با خودم گفتم فردا میرم آز میدم و بعد جوابشو نشونش میدم تا حسابی ذوق کنه
نمیدونی اون شب برای من چجوری صبح شد .... اصلا نتونستم بخوابم .... مدام پا میشدم ساعت رو نگاه میکردم تا ببینم کی صبح میشه .... آخرشم ساعت 8 بیدار باش کامل بودم !!!! یه ناشتایی خوردم ... با خودم گفتم تو این یه هفته که من روزه گرفتم عزیزم چی کشیده ...
رفتم آزمایشگاه و باز هم از مامانی کلی خون گرفتن ... خانومه هم گفت که عصر جوابش آمادست .... تا عصر چی بر من گذشت که بماند ....
عصری بابایی دراز کشیده بود ... گفتم یه دقیقه میرم تا سر کوچه و میام ... بعدش برات یه موضوع مهم رو میگم !!! با این معمایی که برای بابایی طرح کرده بودم از خونه زدم بیرون ....
رسیدم به آزمایشگاه ... همون دقیقه اول خندم رو لبم خشک شد ... خانومه مهربونی که اونجا بود ... جواب آزم رو نگاه کرد ... بعدش بهم گفت روز چنده پری هستم ... گفتم روز 36 هستم ... گفت بتات فوق العاده پایینه ... باید تکرار بشه سه شنبه بیا برای تست دوباره ... !!!!
اصلا نتونستم با خانومه حرفی بزنم ... فقط برگه رو چند دقیقه گرفتم و نگاهش کردم ... بتای 25 ... خیلی کم بود ... برای این تعداد هفته ....
راهیه خونه شدم ... به هر حالی بود خودمو رسوندم خونه ... تازه سوالای بابایی شروع شد ... چی شده ... چرا صبح نگفتی اگه مهم بوده و کلی سوالای دیگه ....
لباسامو عوض کردم و نشستم از سیر تا پیاز قضیه رو براش گفتم ... فقط خنده تحویلم داد!!! گفت درست میشه اگه خدا بخواد ... نبینم ناراحت باشیا ....
منم که اصلا از عصر تا حالا ناراحت نبودم !!!! فقط جلوی تلویزیون دراز کشیدم و خودم رو با مجله خوندن سرگرم کردم ... بابایی هم هر چند دقیقه میومد بوسم میکرد و یه کم دلداریم میداد و میرفت ... حالا خوب بود افطار و سحر فردای بابایی رو قبل از جواب آزم درستیده بودم ... وگرنه با این روحیه حتما گرسنه میموند طفلی ...
مجبورم تا سه شنبه که قراره دوباره آز بدم صبر کنم و ... دعا ....
تا ببینیم چی پیش میاد...
دوستای گلم برام دعا کنید ...
خدا جونم خودت کمکم کن ...
عزیز دلم ... قوی باش ... و پیشم بمون