شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

آمدی جانم به قربانت ...

1390/5/15 23:59
نویسنده : نانا
307 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی نارنجم

آمدی جانم به قربانت ولی چرا اینجوری !!! ؟؟؟

از روز جمعه برات میگم .... مامانی چند روزیه منتظر علائمی از بودن یا نبودنته .... آخه هنوز نشونی از نبودنت نیست ... دیشب تصمیم گرفتم برای سحر که بیدار شدم ب.ب.چ بذارم ... اینو بابایی پیشنهاد داد .... اینو بگم که سحر قبل از زنگ ساعت بیدار شدم !!! ساعت 3 بود اما دلم طاقت نداشت .... پاشدم و تست رو انجام دادم ... جواب منفی بود !! ... ب.ب.چ رو انداختم تو سطل آشغال و مشغول گرم کردن سحری شدم ... بابایی بیدار شد و سحری خوردیم ... من خوابیدم و بابایی هم بعد از یه چرت خوابیدن راهیه اداره شد ... ساعت حدودای 11 بود که زنگ زد و جواب ب.ب.چ رو ازم پرسید ... منم گفتم منفی بوده .... امروز رو هم روزه گرفته بودم .... ولی هر لحظه منتظر اومدن پری بودم ... تا موقع عصر ... ساعت حدودای 5 بود ... بابایی از سرکار اومده و مشغول تماشای تلویزیونه ... منم دارم سحر فردا رو آماده میکنم ... با اینکه اصلا عادت ندارم درب سطل آشغال رو باز بذارم نمیدونم چرا اینبار درش باز مونده بود .... بعد از چند دقیقه متوجه شدم و خواستم درشو ببندم که یهو چشمم افتاد به ب.ب.چ صبح .... چشمام برق زد !!! دوتا خط روی ب.ب.چ بود !!! با اینکه یکیش خیلی کمرنگ بود ... ولی 2 تا بود !!!! سریع رفتم و یکی دیگه رو امتحان کردم .... اونم دو خط شد البته بعد از 3 دقیقه و باز هم خیلی کمرنگ ....

به بابایی چیزی نگفتم ... با خودم گفتم فردا میرم آز میدم و بعد جوابشو نشونش میدم تا حسابی ذوق کنه

نمیدونی اون شب برای من چجوری صبح شد .... اصلا نتونستم بخوابم .... مدام پا میشدم ساعت رو نگاه میکردم تا ببینم کی صبح میشه .... آخرشم ساعت 8 بیدار باش کامل بودم !!!! یه ناشتایی خوردم ... با خودم گفتم تو این یه هفته که من روزه گرفتم عزیزم چی کشیده ...

رفتم آزمایشگاه و باز هم از مامانی کلی خون گرفتن ... خانومه هم گفت که عصر جوابش آمادست .... تا عصر چی بر من گذشت که بماند ....

عصری بابایی دراز کشیده بود ... گفتم یه دقیقه میرم تا سر کوچه و میام ... بعدش برات یه موضوع مهم رو میگم !!! با این معمایی که برای بابایی طرح کرده بودم از خونه زدم بیرون ....

رسیدم به آزمایشگاه ... همون دقیقه اول خندم رو لبم خشک شد ... خانومه مهربونی که اونجا بود ... جواب آزم رو نگاه کرد ... بعدش بهم گفت روز چنده پری هستم ... گفتم روز 36 هستم ... گفت بتات فوق العاده پایینه ... باید تکرار بشه سه شنبه بیا برای تست دوباره ... !!!!

اصلا نتونستم با خانومه حرفی بزنم ... فقط برگه رو چند دقیقه گرفتم و نگاهش کردم ... بتای 25 ... خیلی کم بود ... برای این تعداد هفته ....

راهیه خونه شدم ... به هر حالی بود خودمو رسوندم خونه ...  تازه سوالای بابایی شروع شد ... چی شده ... چرا صبح نگفتی اگه مهم بوده و کلی سوالای دیگه ....

لباسامو عوض کردم و نشستم از سیر تا پیاز قضیه رو براش گفتم ... فقط خنده تحویلم داد!!! گفت درست میشه اگه خدا بخواد ... نبینم ناراحت باشیا ....

منم که اصلا از عصر تا حالا ناراحت نبودم !!!! فقط جلوی تلویزیون دراز کشیدم و خودم رو با مجله خوندن سرگرم کردم ... بابایی هم هر چند دقیقه میومد بوسم میکرد و یه کم دلداریم میداد و میرفت ... حالا خوب بود افطار و سحر فردای بابایی رو قبل از جواب آزم درستیده بودم ... وگرنه با این روحیه حتما گرسنه میموند طفلی ...

مجبورم تا سه شنبه که قراره دوباره آز بدم صبر  کنم و  ... دعا ....

تا ببینیم چی پیش میاد...

دوستای گلم برام دعا کنید ...

خدا جونم خودت کمکم کن ...

 

عزیز دلم ... قوی باش ... و پیشم بمون

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان تربچه
16 مرداد 90 5:14
سلااااااام نارینه جونم
الهی به حق این ماه عزیز حاجتت رو بگیری
این رو از ته ته ته دلم میگم



از ته ته ته دلم ازت ممنونم عزیزم ... انشالله شما هم به زودی زود انتظارتون سر بشه
nafasemaman
16 مرداد 90 5:30
عزیزم خیلی دوست دارم وبلاگتو ویه جورایی عاشقش شدم ایشالاه که حامله باشی و همه رو خوشحال ک�


عزیزم شما لطف دارید که بهم سر میزنید... امیدوارم به زودیه زود انتظار شما هم به پایان برسه
با افتخار لینکتون کردم




مامان پارسا
16 مرداد 90 9:34
سلام خانمی
خیلی وقته که مطالب وبتو میخونم وبا هر بار خوندن برات دعا میکنم حالا هم توی این ماه پربرکت بازم با همه وجودم برات دعا میکنم که خداهرچه زودتر تورو به آرزوت برسونه امیدوارم که خدا دعای این روسیاه رو بپذیره


سلام عزیزم .. ممنونم که به ما سر میزنی ... ممنونم که با دله پاکتون برام دعا میکنید ...
مامان پارسا جون
16 مرداد 90 11:13
ایشاالله که دیگه این دفعه مهمون دلت شده عزیزم صحیح و سالم
مراقب خودت باش و امید داشته باش


ممنونم مامان جونی .. هرجی خدا بخواد ... شما هم برام دعا کنید
آوين
16 مرداد 90 12:40
سلام عزيزم اول از همه بهت بگم كه باور نمي كني كه چقققققققققققدر خوشحالم .هر روز سحر ها برات دعا مي كردم چون همه درد اين انتظار و با تمام وجودم حس مي كنم .
ولي ناراحت نباش منم چون شوهرم مشكل داشت (واريكسول ) وقتي آوين و باردار بودم تا هفته 8 جواب آز مايشم بتاش پايين بود ولي بي بي چك نشان ميداد تازه هفته 8 آز دادم بازم بهم گفتن احتمال موندن خيلي كمه ، بعد رفتم سونو گرافي گفتن قلب تشكيل نشده.......... ولي فقط مي خوام يه چيز بهت بگم خداي مهربوني كه بهت داده اين فرشته رو خودش هم نگهبانشه اگه نمي خواست مصل ماهاي پيش بي بي چك منفي مي شد پس اميد وار باش
عيدي منم يادت نره تو پست قبلي بهت گفتم امسال عيد فطر يه عيدي خوب مي گيري
مي بوسمت هم تو و هم فندوق خاله رو مواظب خودت باش
اگه سوالي داشتي خوشحال مي شم كمكت كنم عزيزم


سلام مامان جون ... ممنونم که منو از دعاهاتون محروم نمیکنید ... خداروشکر که انتظارتون با شیرینی به پایان رسید ...انشالله که برای ما هم به خوبی پیش بره ...و این بشه بزرگترین عیدیمون... خوشحال میشم از راهنماییهاتون استفاده کنم عزیزم
آوين
16 مرداد 90 12:42
من كه فكر نكنم تا سه شنبه بتونم طاقت بيارم خدا به داد تو برسه
باباي آوين هميشه به من ميگه اگه پولهايي كه براي خريد بي بي چك تو اين سالها خرج كرده بودي را جمع مي كردي تا الان ميشد باهاش يه خونه خريد


من که فقط دعا میکنم این چند روز بگذره !!!
سارینا
16 مرداد 90 18:19
سلام ........ من همیشه پستاتو میخوندم ولی واست کامنت نمیزاشتم
امروز تا دیدم خبر مامان شدنت تو راهه دلم نیومد واست کامنت نزارم
عزیزم ایشالله که این سری از دادی بتات فوق العاده بالا بره و کلی همه رو خوشحال کنی
راستی من لینکت میکنم تا دیگه کلا باهات در ارتباط باشم
تو هم دوست داشتی لینکم کن وبهم سر بزن


سلام دوست عزیزم ... ممنونم از اینکه همیشه بهمون سر میزدی ... با افتخار لینکتون میکنم
مامان آريا
17 مرداد 90 13:28
سلام عزيزم اميدوارم خدا توي اين ماه عزيز يه مهمون كوچولو بهتون هديه بده و ني ني كوچكولوت پيشت بمونه و زندگيتون و با بركت و شاد كنهخدا بزرگه هرچي صلاحتون و انجام ميده رضاتون باشه به رضاي خدا اميدوارم كه براتون خوب بخواد


سلام مامان جون .. ممنونم از دعاهای خویتون ... راضیم به رضای خدا
آوين
17 مرداد 90 15:55
سلام عزيزم اميدوارم حالت خوب باشه


سلام مامان جون ... شکر خدا بد نیستم ...
سما
17 مرداد 90 20:26
سلاممممممممممم نارینه جونمممممم
ای خدا
وای نمی دونی وقتی پستت رو خوندم چه جیغی زدم از خوشحالی
خیلییییییییییییییییی خوشحالممممممممممممم
خیلییییییییییییییییییییییی

خدایا شکرت
خدایا به حق همین موقع اذان دل دوستمو شاد کن
بوسسسسسسس


سلاااااااااام مامان طلا ... خوبی عزیزم ... فعلا که داره اذیتمون میکنه این نی نی گولو !!!
برام دعا کن عزیزم ...


خاله ی امیرعلی
19 مرداد 90 0:39
سلام عزیزم من لینکتون کردم ایشالا خدای مهربون نی نی گولوتونو براتون نگه میداره خوشحال میشم به ما هم سربزنید
هزارتابووووووووووووووووووووووووووس


سلام دوست جدیدم ...ممنونم ... با افتخار لینکتون میکنم