یادداشت 9 مامانی
سلام ناناز مامان
دیروز صبح با بابایی رفتیم آزمایش .... ساعت 8 صبح !!!! کلی از مامانی خون گرفتن
بعدشم رفتیم خونه مامان بزرگ .... دیدم داره خونه تکونی میکنه .... منم دست بکار شدم .... میبینی چه مامان خوبی داری !!!!
خلاصه تا شب اونجا بودم و مشغول کار ... البته بابایی جونت اومده بود خونه تا فوتبال ببینه
باباییته دیگه .. نمیشه کاریش کرد
البته اونم پسر خوبیه ... چون اول رفت بازار خریدای مامان بزرگ رو انجام داد بعد نشست به فوتبال دیدن
شب هم اومد دنبال من و با هم اومدیم خونه
فبل از خونه اومدن یه سر رفتیم پیش دایی جونت .... الهی قربونش برم که شکل باباها شده !!!!
عزیز مامان ... با دیدن زندایی جونت بازم دلم هواتو کرد .... دلم برات تنگ شد .... چشمام پر اشک شد ...
و دوباره از ته دلم از خدا خواستمت
خدایا شکر
این از برنامه دیروز ما ......
و اما امروز ....
امروز مثلا ولنتاین بود .... باباییت هم که ایرانی اصیل !!!!! درنتیجه خبری از کادو نبود
قرار شد منم کادومو بهش ندم تا روز عشاق ایرانی برسه ... اون موقع جشن بگیریم
بالاخره ما ایرانی هستیم .... با سابقه ای درخشان در برپایی جشن و سرور !!!!
امروزم بابایی خونه بود و کلی با هم خوش گذروندیم
ولی ... میدونی اگه تو کنارمون بودی روزمون بهتر از اینا بود ....
عزیز مامان ... آغوش من تو رو کم داره ....